رَبِّ إنّی لِما أنزلتَ إلَیَّ من خیرٍ فقیرٌ

همه عمر بر ندارم، سر از این خمار مستی ..... که هنوز من نبودم که تو در دلم نشستی

رَبِّ إنّی لِما أنزلتَ إلَیَّ من خیرٍ فقیرٌ

همه عمر بر ندارم، سر از این خمار مستی ..... که هنوز من نبودم که تو در دلم نشستی

درباره ی وبلاگ
رَبِّ إنّی لِما أنزلتَ إلَیَّ من خیرٍ فقیرٌ

خدایا!
هرچه گرفتی، بگیر، اما ایمانم را نه...

خدا را شکر اگر امروز غم هست

حرم هست و حرم هست و حرم هست

خودت گفتی به من امکان ندارد

دل سادات در ایران بگیرد...

(سیده تکتم حسینی)

  • سر به هوا!

فرارسیدن ایام شهادت رسول اعظم و سبط اکبر (به روایتی)، و امام  عطوف، علی ابن موسی الرئوف علیهم  السلام تسلیت...

+ پیامبر صلی الله علیه و آله که می رود، بی پناهی اهل بیتش آغاز می شود،  چه سهمگین آغازی...

++ اگر به آزار اهل بیت وصیت می شد، بهتر از این نمی توانستند به وظیفه شان عمل کنند...

 

درباره ی خط نوشته: می دانم خوش خط نشده، به بزرگی تان ببخشید، ماژیکم خیلی خراب بود، و ایضا پوزیشن نوشتنم! (زمین کجه!)

  • سر به هوا!

بالاخره لازم است در زندگی مادر بزرگی داشته باشی که وقتی اسم نماز جعفر طیار را یادش نمی آید، بگوید نماز «پدرشوهر حضرت زینب»!!! :/

:)))

  • سر به هوا!

قبل از کربلا که با دوستم به زیارت حرم امام رضا علیه السلام رفته بودم، در هتلی در عمق استراتژیک خ امام رضای 16 سکونت داشتیم که جرأت نمی کردیم از ساعت 10-11 شب به بعد به حرم برویم یا برگردیم، آنقدر که عمقش استراتژیک بود و تاریک و خلوت!

دو نماز صبح اول را از ترس و شاید کمی هم تنبلی، به حرم نرفتیم اما خب نماز صبح آخر را هیچ جوره نمی شد گذشت، خصوص که بلیط برگشتمان ساعت 7.30 صبح بود و باید برمی گشتیم...

نتیجتا حوالی ساعت 4 صبح، از همان هتل استراتژیک خودمان درآمدیم و شروع کردیم ساکت و آرام به سمت سر خیابان امام رضای 16 قدم برداشتن، که از آنجا به بعد دلهره و تاریکی و خلوتی ای در کار نبود...

در آن خلوتی و سکوت، یک تاکسی که نمیدانم از کجا پیدایش شد کنار ما ترمز زد: حرم 1000 تومن! خب تا اینجا اندکی قابل فهم و تحمل بود، اما مشکل آنجایی ظاهر شد که راننده ی یک ماشین دیگر که من از گوشه ی چشمم یک پژوی مشکی می دیدمش، عینهو مکس پین، ویراژ داد جلوی تاکسی قبلی تا به خیال خودش مسافر های تاکسی را بقاپد و ناگهان فریاد برآورد که حرم هزار تومن!

چشمتان روز بد نبیند، من که از خلوتی و تاریکی آن عمق استراتژیک، کاملا مرعوب شده بودم، با این ویراژ کاملا حرفه ای یک آن تصور کردم داریم دزدیده می شویم و بنا کردم که هم خودم شروع کنم به سریع و محکم قدم برداشتن، هم بگویم: الهه بدووووو...

که حماقت کارگران ساختمان نیمه ساز کنار دستمان و یکی دو وجب بیرون گذاشتن میله های داربست از مرز ساختمان، دست به دست تصمیم من نگون بخت برای سرعت گرفتن و نگاهی که به افق بود برای فرار، داد تا مرا عینهو یک مجسمه که پایش را می گیرند و سرش را هول می دهند، زارت به زمین بزند...

زارت که میگویم یعنی نه اینکه چند تا سکندری خورده باشم بعد افتاده باشم، نه! یعنی همان زارت خودمان... با کف دست چپ و زانوی راست...

آنچنان هم سریع این اتفاق افتاد که دوستم هرچه سعی کرده از عقب مرا بگیرد نتوانسته...

البته شک هم نکنید که هیچ کدام از آن دو راننده ی دلسوز، خصوصا دومی که خیلی دلسوز بود، اصلا به روی مبارک هم نیاوردند و حتی از دور هم حال نپرسیدند که خانم خوبید؟ آنگونه به زمین رسیدید زنده ماندید اصلا؟!!! یعنی من که با صورت اشک آلود و پای لنگان و دست در بغل گرفته با کمک دوستم بلند شدم اثری از آن ها نبود که نبود، البته راننده های دیگری بودند که باز بگویند حرم، حرم، حرم!

خلاصه جانم برایتان بگوید عضلات دست من تا چند روز گرفته بود، زانویم هم تا چند روز زخمش باز بود، و البته هنوز هم بعد از حدود 3 هفته زانویم درد دارد!

مانده ام طرف نمی فهمید در تاریکی و خلوتی آن عمق استراتژیک، یک خانم از چنین ویراژ حرفه ای و ترمز ناگهانی سکته می زند، و با زانو که هیچ، اگر یک میله ی دیگر جلوتر باشد با مخ می رود در میله ی دوم و جان به جان آفرین تسلیم می کند؟

بعد می‌گویند مردها عاقل اند!

  • سر به هوا!

+ عراق از پنج سال پیش تا الان فرق اساسی کرده بود... آن موقع یادم هست هنوز آمریکایی ها بودند و عراقی ها تو سری می خوردند و صدایشان در نمی آمد، اما الان ستون به ستون عکس شهدایشان را گذاشته بودند... شهدایی که نشان از مقاومت بودند و سر پا ایستادن...  بعضا که با آن ها صحبت می کردم هم روحیات حماسی شان مشخص بود و حرف از موصل و سامرا و دفاع در برابر داعش می زند... و این یعنی یک نفس تازه برای ملت مهربانی که سال های سال سرکوب شده بودند... این مساله برای من واقعا خوشایند بود...

++ عراقی ها را به انسانیت خیلی نزدیک تر دیدم، تا ایرانی ها... نه اینکه بخواهم همه ی عراقی ها را با همه ی ایرانی ها مقایسه کرده باشم... نه! صرفا جو مذهبی آن ها و خدمت به مهمان های امام حسین علیه السلام را با جو مشابهش در ایران مقایسه کردم... از نظر من امکان ندارد عموم ایرانی ها این چنین مهمان نوازی و از خودگذشتگی کنند در مقابل کسانی که نمی‌شناسند و آمده اند مثلا برای زیارت امام رضا یا از این دست مسائل...

+++ بعضا وقتی از اطعمه شان می گرفتیم، تشکر می کردند! یاد آن روایتی افتادم که میگوید مهمان بر میزبان منت دارد چون گناه های میزبان را با خودش می برد... عراقی ها انگار واقعا این را می فهمند...

++++ از همان مرز ایران به این نتیجه رسیدم که همراه هر زن باید یک مرد محرم باشد تا در جاهایی ساپورتش کند مردی به او نخورد... البته نه در مسیر پیاده روی، بلکه جاهایی مثل مرز ایران، یا مسیر مسجد کوفه و... البته برادرم با ما بود ولی من و مادرم دوتا بودیم! با این تصور اصلا اصلا فکرش را هم نمیکردم بتوانم وارد حرم امام حسین و حتی بین الحرمین بشوم... اما به مدد نقشه و جی پی اس و کوچه های فرعی، خودم و مادرم، بدون برادر، هر دو حرم را رفتیم و حالش را بردیم! بماند که تازه آخر سر مادر عزیز من اعتراض می کند چرا مرا بین الحرمین نبردی؟!!! می گویم مادرجان تازه شاکی هم هستی که طوری آوردمت زیارت که تعداد برخوردهای آقایان در حد خیابان انقلاب بود!؟ :)))

+++++ تا قبل این فکر میکردم حضور و خدمات ایرانی ها در عراق چشمگیر است... اما الان نظرم عکس شده... تقریبا به چشم نمی آیند ایرانی ها و کارهاشان... با این حال اصلا حس غریب بودن نداشتم...

++++++ علیرغم ادعای گوش آسمان کر کنِ ایرانی ها در امر نظافت، با چهار چشم خودم(!) می دیدم چطور ایرانی ها میخوردند و می ریختند، عین چی! نشان به نشان مرز ایران و عراق که محل تردد ایرانی هاست...

+++++++ من عاقبت یک نفر بچه شتر می خرم، بزرگش می کنم، بعد با او می روم به نخلستان های عراق، سوارش می شوم، می ایستم روی کوهانش، خرما می چینم، هم خودم میخورم هم به شترم می دهم!

+++++++ موقع برگشت از این سفر، انسان با کوله بار سبک تری بر می گردد... چون کلی از وسایل آدم توی سفر گم و گور می شود!!! :)))

++++++++ سعی کردم تا می توانم به اسم دعا کنم آشنایانم را... اگر بلایی سرتان آمد این چند روزه بدانید اثر دعای من بوده در حال کاملا معنوی!

+++++++++ یک رویای زیبا بود که زود تمام شد...

  • سر به هوا!

ان شاءلله فردا عازم فردوس برین، روضه ی دارالسلام و محل نزول ملائک خواهیم بود...

تک تک دوستانی که مرا می خواندند:

عارف، حسین آرام جانم، پرستوی مهاجر، عین الف، دچار، الهام، آبگینه، پستو نشین، بی قرار، جناب زلفی، رازیانه، ح ب ی ب، گل نرگس، شغاد، آذری قیز و...

هم حلالم کنید برای ظلم هایی که دیدید و ندیدید(مثلا قضاوت بد!)... هم دعا کنید برای اینکه سفر پرباری باشه و موفق به زیارت با معرفت بشیم...

نکته ی کنکوری:

این چند روزه هی به این فکر می کردم که امانتی های ملت رو دستشون برسونم که اگر برنگشتم دستم چیزی نمونده باشه از کسی بشه وبال گردنم...

خدا رو شکر از اونجایی هم که حافظه ی خوبی ندارم، زیاد دستم امانتی بود... چیزهایی که بعضا از چند سال قبل مونده بود و من حتی به سختی باید نشونی از صاحبش پیدا میکردم تا به دستش برسونم...

گاهی تو بدو بدو های رسوندن امانتی ها به صاحب هاشون، به این فکر می کردم که چقدر سخته آدم بخواد حواسش به حق الناس باشه... تازه که اون امانتی ها بعضا اهمیت خاصی نداشتن، اما امان از نیش زبان و شکاندن دل و غیبت و تهمت و سوء ظن و... امان از حقوقی که حتی به چشممون نمیاد و حتی تر به یادمون نمیاد که بخوایم جبران کنیم...

حق الناس هم بدیش خب اینه که صاحبان حق مثل خدا کریم نیستن... وای به روز قیامت با کلی صاحب حق که تشنه و گرسنه ی حقوقشونن تا جاشون یکم از اونی که هست بهتر بشه...

حالا خلاصه گفتم که بدونید اگر منو نبخشید خیلی ضایعید! :))))

 

ان شاءلله به یادتون خواهم بود، البته با اتکاء به نوشتن اسامی، چون حافظه م خوب نیست و معمولا موقع دعا هم هنگ می کنم کلا یادم میره آدما رو!

 

التماس دعا- یاعلی

  • سر به هوا!

بهانه...

۱۴
آبان

گذر و ویزای زوار اربعین، فقط بهانه های مرزبانان است، آن ها منتظر مُهر شما هستند...

اجازه ی رفتن می دهید مولا؟


  • سر به هوا!

+ دوستی در مرحله ی تحقیق درمورد خواستگارش که چند جلسه هم صحبت کردن، فهمیده آقا یک بچه دارن نگفتن! یعنی اعتماد به سقفش منو کشته! با یه بچه پاشی بری خواستگاری دختر مجرد، بعد حتی به روی مبارک هم نیاری که قبلا زن داشتم ازش بچه دارم... بذاری طرف موقع تحقیق بفهمه!

+ امروز توی دانشگاه کسی رو دیدم که کلاغ پر زدن موقع نماز رو با اون تعریف می کردن... اصلا چشمام چهار تا شده بود از سرعت عملش... باور بفرمایید حتی دو ثانیه توی رکوع نمی موند... بعد رکوع و سجده هاشم نیم خیز می شد فقط در حد صدم ثانیه! بعد خیلی بامزه بعد از نماز چادرشو پرتاب کرد رو جا لباسی رفت! من همینجوری هاج و واج مونده بودم... کل نماز ظهر و عصرش شاید سه دیقه شد...

+ خواهر کلاس ششمی م یه درس داره به اسم تفکر و سبک زندگی... تصور کنید که معلم این درس به بچه ها میگه میتونید سرکلاس دراز بکشید... اینم از سبک زندگی این فسقلیا... بعدا چی میشن خدا میدونه...

+ مدرسه ی برادرم میخواد اردوی راهیان ببره، بعد میخواد گیتار الکتریکشو ببره با خودش که تو قطار حوصله ش سر نره!!!!!!!!!!!!

+ در حال حاضر مامانم اعصاب نداره، خواهرم داره ازم سوال ریاضی میپرسه و من نمی شنوم چی می پرسه چون دارم تایپ میکنم، داداشمم رفت از اتاق بیرون، منم دلم خوشه به هندزفری جدیدم که گرون خریدمش که باش مداحی گوش بدم تو راه کربلا...!!!!!!!!!!!!!!! به معنی واقعی کلمه انما الدنیا لعب و لهو...

+ برم جواب خواهرمو بدم، قاط زد انقد هی تکرار کرد هی نشنیدم!

  • سر به هوا!

هرکس که جا بماند،

بی کربلا بماند،

ابن السبیل دنیاست:

  • سر به هوا!
  • سر به هوا!

چند سال پیش، زمانی که در اثر یک وسواس فکری، به وجود خدایی اینچنین شک کرده بودم، در اوج وسواس خودم به روزی رسیدم که در آن روز موقع رد شدن از خیابان به این فکر می کردم اگر خدا نباشد، چنانی که تا کنون برایم معنا و وجود داشته، چه دلیلی دارد که الآن مواظب باشم ماشین زیرم نکند؟!!! اصلا زندگی کردن چه مفهومی دارد با این وضع بدون خدا؟!!!

حدود دو سال و نیم پیش که یکی از اقوام نزدیکم توسط فرزند از خدا بیخبر و از شیطان باخبرش به بدترین نحو ممکن کشته شد، آنگونه که در روضه های کربلا می خوانند، به این فکر کردم که انسان منهای خدا، درست می شود همان چیزی که ابلیس لعین گفت من از او بهترم... همان جسم مادی پست، بدون جان خدایی...

در این شب ها هم، موقع روضه ها، دائم به همین موضوع فکر می کردم و به حال خود انسانم گریه، که چه قابلیت های خطرناکی دارم اگر حواسم به جانِ خدایی ام نباشد... وقتی که می شنیدم برخی چگونه در کشتن دشمنشان، که بهترین مخلوقاتند، ولع پیدا می کنند آن هم به بدترین نحو ممکن... نه این که او را بکشی... او را زجر دهی و بعد که جان در تنش نمانده، او را...

سنگ بزنی...نیزه در قلب بزنی...شمشیر به کتف بزنی... عمود بر سر بکوبی... نیزه در چشم بزنی... دست و پا قطع کنی... تیر به گلوی نوزاد بزنی... بدن آن کسی که با پیغمبر اشتباه می گیرندش را قطعه قطعه کنی... و در نهایت خورشید بر سر نی کنی و به آیات قرآن اسب بدوانی تا استخوان های سینه و پشت بشکنند... اما نه در نهایت، که در بی نهایت، به زن و فرزند هم رحم نکنی و خیمه بسوزانی و دخترکان و پسرکان را به سمت خارهای بیابان دنبال کنی و تازیانه و غارت هرآنچه بتوانی ولو اینکه انگشتری باشد با انگشتی، و پیراهنی کهنه که از وفور زخم ضربات شمشیر و نیزه، کسی را رغبت پوشیدنش نباشد...

آری... این شب ها دائم این مسأله در ذهنم مرور می شده و می ترسیدم... از انسان بی خدا می ترسیدم.. از انسانی که ابلیس از او بهتر باشد می ترسیدم...

 

پ.ن: هیأت میثاق با شهدای دانشگاه امام صادق، بجز اینکه بخاطر انقلابی بودنش دوستش دارم، جزء معدود جاهایی است که موقع روضه و اشعار تا حدود بسیار خوبی خیالم راحت است و از آب بستن به معارف عاشورایی حرص نمیخورم و بخاطر بی حرمتی به اهل بیت دهانم به فحش به مداح باز نمی شود! از صمیم قلب برای تک تک دست اندرکاران هیأت، علی الخصوص شاعران و مداحانش، آرزوی توفیقات بیشتر دارم... ان شاءالله که اجر جهادشان همنشینی با امامشان باشد، در دو دنیا...


یکی بیاید برای من ترجمه کند عزاداری برای امام حسین علیه السلام را، در حالی که ندانی وقتی امام زمان خودت هم صدای هل من ناصرش می آید باید به یاری اش بشتابی...

خودم را البته می گویم و هم کیشانم را...

  • سر به هوا!

بزرگواری  می گفتند زن و شوهر بعد از مدتی بوی هم را از دور استشمام می کنند... به این معنا که همدیگر را خیلی راحت می شناسند، حتی در یک جای شلوغ و از راه دور، یا مثلا در یک عکس دسته جمعی از دوران مهد کودک، و خیلی هم خوب هم را می فهمند و پیش بینی می کنند... ایشان از کل این آمیختگی روحی، تعبیر به استشمام رایحه کردند...

حالا فرض کنید در ماجرای کربلا و شام، حضرت زینب سلام الله علیها، چقدر تغییر کردند که حتی شوهر که رایحه ی همسرش را استشمام می کند، ایشان  را نشناختند...

+ نمی دانم چقدر گفتن این حرف درست باشد اما می گویم: گاهی که در خیابان، مردی مراعات حرمت نمی کند و حس می کنم از عمد بی حرمتی کرد نسبت به من، بغض می کنم و بعد به این فکر می کنم که بر اهل بیت امام حسین علیه السلام که در قله ی حیا و حرمت بودند، در اسارت و زیر چشم و نظر و کتک آن نامرد ها، که حتی چشم کنیزی از دختر خردسال بر نمی داشتند، چه گذشت؟! یکی از دردآور ترین بخش های مقاتل، جاهایی است که این بی حرمتی ها را می گوید... نظیر آن چه در بازار کوفه بوده و آن چه در کاخ یزید، علیه العنة ابدا دائما، بر آن ها گذشته...

  • سر به هوا!

رسیدن فصل عزا، بر همه تسلیت باد...


التماس دعا- یا علی

  • سر به هوا!

طلاق نامه!

۳۰
شهریور

بخاطر اینکه از نزدیک در جریان زندگی زنی هستم که بعد از سال ها زندگی مشترک، فهمیده بود که همسرش یک دیو دو سر است و پا به فرار گذاشته بود از جهنم آن زندگی، فکرم به مسائلی که گریبانگیرش بود و هست، مشغول می شود...

من اصلا اهل ننه من غریبم بازی های فمینیستی نیستم، همانقدر هم از ظلم هایی که به زن ها در عرفمان روا می شود بیزارم...

بروم سر اصل مطلب:

معمول این است که وقتی برای یک زن یا مرد مطلقه یا بیوه می خواهند کسی را به عنوان مورد ازدواج معرفی کنند، کسی با شرایط شبیه به خودش معرفی می کنند. این را خیلی دیده ایم و شنیده ایم...

اما مشکل آن جایی است که قرار نیست این اتفاق بیفتد!یعنی وقتی که می خواهند زن یا مرد مطلقه ای را معرفی کنند برای شخصی که تجربه ی ازدواج نداشته...

در عرف ما چنین جا افتاده که یک مرد بعد از طلاق، می تواند خیلی راحت تر به خواستگاری دخترهایی برود که تجربه ی ازدواج ندارند، تا اینکه یک پسر مجرد به خواستگاری زنی مطلقه.

نمی دانم دقیقا چه دلیل قانع کننده ای برای این مساله وجود دارد؟

من قبول دارم که باکره بودن زن برای مرد، یک لذت روانی نسبتا عمیق است... خب خود قرآن هم وقتی می خواهد حوری های بهشتی را توصیف کند، می گوید آن ها را باکره قرار دادیم...

اما مساله اینجاست که بنیان ازدواج، بنیانی است که صرف لذت بردن گذاشته نمی شود! نه اینکه لذتی درش نباشد، بلکه بالاتر، لذت اصلی در انس دائم و یک وابستگی مستقل است و چیزهایی فراتر... لذت اصلی در گره خوردن روح دو انسان است... برای رسیدن به این لذت هم انسان ممکن است از لذت هایی بگذرد، چون هیچوقت نمی شود به شخص ایده آلی رسید که بتواند همه چیز را فراهم کند...

مساله این جاست که وقتی موردی پیش می آید، باید همه ی شرایط را با هم بسنجد...

چطور می شود که یک مردی که زن طلاق داده به خودش اجازه می دهد برای بدست آوردن لذت باکرگی همسر جدیدش، از ملاک های دیگری بگذرد؟

و چطور می شود که وقتی زن مطلقه ی عفیفی را به پسر مجردی معرفی می کنند... نه نه ببخشید، اصلا معرفی نمی کنند!!! مگر آن که آن پسر سنش خیلی بالا رفته باشد و پیرمردی شده باشد برای خودش!

 

محض رضای خدا این تعصب های بیجای عرفی را نگذارید پای دین، بدون اینکه دلیلی قانع کننده برای این برچسب بیاورید...

 

از خودم نوشت(!): این روز ها حال درست و درمانی ندارم، ضمن اینکه پایان نامه کمی، فقط کمی، ذهنم را درگیر کرده... اگر وبلاگ های دوستان نمی روم یا ساکت هستم، به بزرگی خودشان ببخشند...

  • سر به هوا!

خوشا به ما که دینمان با تو کامل شده...

وه چه نعمت تمامی است ولایت تو، و چه لبخند رضایتی می زند پروردگار، وقتی که تسلیم تو می شویم...

آتش حرام باد بر قلبی که دوستت بدارد و دستی که یاری ات کند...

+ الحمدلله الذی جعلنا من التمسکین بولایه علی ابن ابی طالب علیه السلام...

++ عیدتون مبارک، دمبتون سه چارک! ؛)

+++ برای دل من دعا کنید... کمتر عید غدیری اینقدر محزون بوده و بی حس و حال...

  • سر به هوا!

موسسه ی ما یک زمانی اردوی فتح سبلان داشت. هم برای خانم ها و هم برای آقایون.

خب از اونجایی که بچه های مذهبی با جمعیت زیاد رو می برد برای صعود(حتی بعضا از صد نفر بیشتر)، و اینکه خانم ها اکثرا با چادر صعود می کردن، مشابه نداشت و معروف شده بود.

یکی از سال ها گفتن از صدا و سیما برای ساخت مستند می خوان بیان باتون. موسسه هم قبول کرد و یک فیلمبردار مرد با اردوی آقایون رفت و یک فیلمبردار خانم با اردوی خانم ها اومد.

بماند که فیلمبردار خانم ها، از شابیل تا پناهگاه رو که اومد بنده ی خدا چنان عضلات پاش قفل کرد که دیگه نمی تونست جمب بخوره... این مساوی با این بود که وقتی کسی مستند رو می دید فکر می کرد خانم ها صعود نداشتن و فقط آقایون صعود داشتن، چون فیلم خانم ها فقط تا پناهگاه ضبط شده بود...

بعد از مدتی گفتن خب مستند آماده شده و داره پخش میشه... ما هم با کلی ذوق و شوق نشستیم نگاه کردن مستند صدا و سیما...

فکر می کنید با چه صحنه ای مواجه شدیم؟

آرم ویلچیر ورزش معلولین و جانبازان در گوشه ی کادر!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!

خو آخه چراااااااااااااااا؟!!!

کاشف به عمل اومد که چون لیدر گروه، یک جانباز جنگ بود (که یادمه اون موقع می گفت من حدود 150 بار صعود کردم)، مستند رو به عنوان برنامه ی ورزش معلولین و جانبازان پخش کردن!!!

 

واقعا به نوبه ی خودم از صدا و سیما تشکر می کنم بابت این لطفشون!

  • سر به هوا!

دیروز که من نبودم حال پدرم بد شده بود برده بودنش بیمارستان...

هنوز هم بیمارستانه...

از چیزهایی که مادرم می گفت من تا مرز فکر به، دور از جونش، سکته و سرطان و...، هم رفتم...

البته شکر خدا انگار یه مقداری دارو زدن بهش بهتره، اگرچه هنوز معلوم نیست مشکل در اصل برای چیه و درمانش دقیقا بجز آرامبخش چیه... ولی خب خدا رو شکر مشکل جدی ای که بخواد پدرم از پا بیفته نیست...

دیشب داشتم فکر میکردم که چقدر حضور پدرم توی خونه مهمه...

راستش من از بچگی خیلی با پدرم رفیق نبودم... هروقت از دستش ناراحت می شدم مامانم برای اصلاح رابطه ی ما به من میگفت ببین بابا برامون پول میاره! که گویا من هم یک بار خیلی فکر کرده بودم و در جواب گفته بودم خب اصلا بابا میخوایم چیکار؟ وقتی میریم مغازه چیزی میخریم که آقاهه بقیه ی پولمونو بهمون میده!!!!!!

مثل خیلی از خانواده های دیگه که نقش پررنگ پدر برای بچه ها اینه که پول بیاره، پدر من هم همیشه همه ی تلاش خودشو می کرد برای آسایش ما... یعنی انصافا تلاش زیادی کرده و از جونش مایه گذاشته تا ما راحت باشیم...

همیشه هم کارهای فنی خونه به عهده ش بوده و کمتر از بیرون کمک لازم داشتیم برای کارهای این مدلی...

تا دو سال پیش که من به یک مشکل زیادی جدی برنخورده بودم در زندگیم، نقش پدرم همین ها بود برام...

اما دو سال پیش برام اتفاقی افتاد که اگر پدرم مثل ده تا مرد پشتم نمی ایستاد، شاید جوری زمین می‌خوردم که نتونم از جام بلند شم تا سال ها...

بعد از اون، نقش پشتیبان بودن پدرم برام پررنگ شد... چیزی که شاید خواهر برادرهای دیگه م مثل من درک نکنن... چیزی که باعث شد دیروز به این فکر کنم که ممکنه در سن بیست و نه سالگی هم، با اینکه حتی انسان کاملی شدی، مثل یک بچه ی سه چهار ساله یتیم بشی... حتی اگر مال و اموالی هم علی الظاهر داشته باشی و خانواده ت خوب باشن و خونه داشته باشید و حقوق بازنشستگی و اندک سرمایه ای که کفاف خرج زندگی رو بده... اما هیچکدوم بی پناهی ت رو پر نمیکنه...

چند وقت پیش در گروهی بحث شده بود و آقایی ادعا می کرد زن ها ذاتا کامل آفریده شدن و می تونن گلیم خودشونو از آب بیرون بکشن و نیازی به مرد ندارن، اگرم ازدواج میکنن بخاطر میل به بچه س...

اندر چرتی این حرف که شکی ندارم...

اما واقعا یک مرد، به معنی واقعی کلمه مرد، در زندگی یک زن، به معنی واقعی کلمه زن، تمام پناه اون زن میشه که نبودش رو هیچ چیزی پر نمیکنه...

خدا رو شاکرم برای اینکه سایه ی پدرم بر سرم هست تا پناهم باشه...

 

+ و چقدر برای کسی مثل من که چنین پدرِ ده مردی دارم، سخته که بتونم به کسی اعتماد کنم به عنوان پناهم... و وای به روزی که به کسی اعتماد کنم و پشتم رو خالی کنه...........

++ کسی که پدرش اینقدر مرده و براش پناهه، و البته به وضوح عاطفه هم نثار فرزندش میکنه (جوری که فرزند هیچوقت به این فکر نکنه که اگر نقش مالی پدر نباشه جایگزین هست براش)، برش نعمت پدری تمام است و تمام است و تمام است...

  • سر به هوا!

خاطرات آمدنتان مثل پتک بر سرم می کوبند، رفقای یازده ساله ام!

روزهای پر شور اسفند 84...

خیلی از دوستانتان خوشحال بودند که وقتی بیایید به بهانه ی حضورتان چنین می کنیم و چنان... به بهانه ی آمدنتان دانشگاه را گلستان می‌کنیم... آمدنتان می شود خون تازه ای در رگ های یخ زده ی تشکل های ارزشی دانشگاه...

و عده ای دیگر خون خونشان را می خورد که این ها بیایند دانشگاه می شود محل آمد و شد نظامی ها... می شود پادگان... عده ای شان می گفتند مگر اینجا قبرستان است؟ و عده ای دیگر که با ادب تر بودند می گفتند حرمتشان حفظ نمی شود و...

روز آمدنتان را هم خوب به یاد دارم؛ روزی که حتی ما را که منتظرتان بودیم غافلگیر کردند:

در صحن مسجد جمع شده بودیم. جای سوزن انداختن نبود در مراسم آمدنتان، گرچه عده ای مخالف بودند و آمده بودند تا نگذارند بیایید...

سخنران آمده بود و مداح... اما آن ها نه مداحی کفایتشان میکرد و نه سخنرانی... یکی در میان مخالف و موافق پشت تریبون می رفت:

یکی می‌گفت باید رای گیری شود...

دیگری در جواب می گفت رای گیری ملاک نیست، کما اینکه اگر الان از ما رای می گرفتند نام دانشگاه را به جای شریف، می گذاشتیم دانشگاه شهید واقفی! اما از ما رای نگرفتند...

آن یکی هم آمد و گفت پدر خود من شهید شده اما می دانم راضی نیست به اینکه در چنین جایی خاک شود و بی حرمتی به او شود...

که این آخری را از دوست مخالف نا مسلمانی بعدا شنیدم که دروغ محض می گفته و پدرش شهید نیست!

تا اینکه آمدید... جمعیت نمی فهمید چه می کند... ما نمی فهمیدیم چه می شود... جلوی مسیرتان را گرفته بودند تا نگذارند بیایید... بی حرمتی میکردند به حضورتان، بعضا شاید عده ای از همان ها که نگران بی حرمتی بودند در ظاهر...

به سختی به قبور کنده شده رساندند پیکرهای مطهرتان را...

صداهای عجیبی هم می آمد... یکی میگفت نارنجک انداخته اند تا سر و صدا کنند، یکی می گفت تابوت ها به داخل قبرها پرتاب شده اند و دیگری میگفت ازدحام جمعیت باعث شده تابوت ها بیفتند... عده ای هم انگار آشغال پرتاب کرده بودند...

و شما مظلوم به زیر خاک رفتید...

فردا صبحش به مزار خاکی تان آمدم... ساکت و آرام بود همه جا... نه مخالفی، نه موافقی...

بعد از آن اما نه دانشگاه ما پادگان شد، و نه نهادهای ارزشی تکانی خوردند... نهادهایی که مثل بنی اسرائیل دنبال بهانه اند و وقتی بهانه شان تامین می شود باز هم همانند...

الآن بعد از یازده سال را نمی دانم، اما تا سال ها، اوایل سال که ورودی های جدید می آمدند، یادم هست که انجمن اسلامی دانشگاه که الحق ساز مخالفش خوب کوک بود، به روایت تلخ و زهرآگین خودش برای بچه های از همه جا بی خبر، روایت می کرد روزی را که قدم بر چشممان گذاشتید، رفقای یازده ساله ام!

و حالا مدت هاست که شده اید پناه بی پناهی های خیلی از همین جوان ها که عده ای شان شاید اگر آن روز ها بودند، مخالفت می کردند با آمدنتان...

  • سر به هوا!

سال ها پیش شاگردی داشتم برای تدریس خصوص ریاضی... در دانشگاه یک رشته ی انسانی قبول شده بود و مفاد ریاضی اش در حد رشته ی ریاضی دبیرستان بود.

در انتها که رسید به بحث شیرین حساب و کتاب، از من پرسید چقدر می شود؟

من هم که خجالتی، گفتم هفت ساعت تدریس کردم، ساعتی ده تومان...

فکر می کنید با چه صحنه ای مواجه شدم؟

گوشی اش را در آورد و با ماشین حساب، ده را ضرب در هفت کرد تا به این نتیجه برسد باید هفتاد تومان ناقابل به بنده بدهد!!!!!!! 

شما حسابش را بکنید بنده چه زجری کشیدم برای تدریس مشتق و انتگرال و ... به این آدم!!!

بماند که پولش را در دو قسط داد و حتی فکر می کنم ناقص!

 

+ عید مبارک و حج ابراهیمی نصیبتون...

++ ان شاءلله امسال برای حجاج اتفاقی نیفته...

  • سر به هوا!

خب می دانید راستش من هم شیعه ام!

من هم نسبت به اهل بیت ارادت دارم و در شادی شان شادم و در ناراحتی شان ناراحت، لااقل در جایی که به حق الیقین درمورد این ناراحتی و شادی رسیده باشم!

اما بعضی چیز ها را نمی فهمم!

بعضی حرکات را درک نمی کنم!

مثلا بعضی سبک های عزاداری در کَتم نمی رود...

نمی فهمم یعنی که چه برخی آقایان موقع عزاداری لباسشان را درمی آورند! آن هم نه اینکه گریبان چاک کنند یا با زیرپوش بمانند که بگویی مثلا گرمشان شده یا هیجان گرفته اند، کما اینکه خانم ها موقع عزاداری از شدت هیجان یا گرما ممکن است روسری شان را باز کنند یا نهایتا دربیاورند!

حالا درست است که گفته اند حیا اگر ده قسمت باشد، یک قسمتش را آقایان بهره دارند، اما تا چه حد؟!!!

بعد تازه چقدر هم زیاد است تکه فیلم های عزاداری مجلس آقایان که لباس کنده اند و فیلم را تار کرده اند و پخش می کنند همه جا! آن هم لابد برای اینکه به دست خانمی نیفتد و آن خانم دچار گناه شود... فیلم هایی که اگر صدایشان حذف شود و هیبت مداح هم نشان داده نشود، با خیلی مجالس قطعا به اشتباه گرفته می شوند!!!

نمی فهمم یعنی که چه در برخی سبک های عزاداری دائم در حال بالا پایین پریدن اند! برادر من، و احیانا خواهر من، عزادار که حال ندارد ده دقیقه یک ربع، نیم ساعت، بالا پایین بپرد! عزادار نهایت هیجانش این است که فریاد بکشد از ترسیم یک صحنه یا بر سر و سینه بکوبد یا حتی مثل ماهی نیمه جان از آب بیرون افتاده تلظی کند...

نمی فهمم این حالات عزاداری مدرن، وحتی بعضی روش های سنتی، اگر جلوی یک انسان بزرگ، مثل امام معصوم یا حتی نایبشان هم باشد رخ می دهد؟! مگر مدعی نیستیم که اماممان در عزای عمویشان حاضر می شوند؟ پس چطور در یک جمع لخت می شوند عده ای و مثل بعضی مجالس خاص، دائم بالا و پایین می پرند؟!!!

چرت و پرت گویی ها و وقاحت برخی مادحین هم که بماند برای وقت دیگری... 

تأکید می کنم: شیعه هستم و در عزای امامم عزادارم، بارها نفرت از دشمنانش را فریاد کرده ام و محبت خودش و خاندانش را به پهنای صورت گریسته ام و از شدت ظلم به او، بر سر و سینه کوبیده ام...

  • سر به هوا!

این روزها نمی توانم بخاطر نزدیک شدن عید خوشحال باشم...

همه ی ما، عید قربان سال گذشته را که برای جهان اسلام تبدیل به عزای بزرگی شد هنوز به خاطر داریم...

جنایت بزرگ جانی های سعودی در منا که حتی کسانی را که عزیزی از دست نداده بودند، متأثر و پریشان کرد...

جنایتی که نه تنها زیر بارش نرفتند و حتی تقصیر خود حاجیان انداختند، بلکه کسی هم پیگیرش نشد تا لااقل دولت خائن و ملعون سعودی در اذهان و سازمان های بین المللی محکوم شود...

خیلی خوب به یاد دارم که تا مدتی، بغض هایمان را قورت می دادیم و در جواب هر اعتراضی به اینکه چرا دولت هیچ اقدامی علیه عربستان نمی کند، می گفتیم جنازه های شهدا هنوز دست سعودی های ملعون است و بخاطر همین نمی توانند سر جنگ بیفتند با این ها الان، منتظرند تا جنازه ها برگردند...

جنازه ها برگشت اما باز هم اتفاقی نیفتاد...

بعد از شهادت شیخ نمر، بخش کوچکی از این بغض های فروخورده و این آتش های زیر خاکستر، گرچه به غلط و گرچه شاید به طور مشکوک، تبدیل شد به آتش سفارت سعودی، و بعد در کمال تعجب صدای دولت درآمد!

عجب... نمردیم و فهمیدیم دولت هم صدا دارد!

آنقدر که حتی جیبوتی هم صدایش را شنید و بر ما خشم گرفت!

بله دولت ما آنقدر صدا دارد که حتی بعد از ماه ها، گرچه صحبتی درمورد اقدام علیه سعودی ها نبود، اما ییهو جناب رییس دولت برگردد و بگوید: مردم می‌خواهند بدانند قوه قضاییه چگونه با کسانی که خودسر و بر خلاف قانون و امنیت ملی کشور به سفارتی حمله کردند، برخورد می‌کند؟!

اصلا هم انگار نه انگار که مردم شاید آتش سفارت را فراموش کنند اما آتش دلشان بخاطر فاجعه ی منا را فراموش نمی کنند...

آنقدر هیچ کسی چیزی نگفت تا حضرت آقا در پیام حجشان و بعد در دیدار با خانواده های شهدا یک تنه سعودی ها را محکوم کنند و شجره ی ملعونه بخوانندشان...

ای جان به قربان صراحت بیان و غضب هاشمی شان... 

 

+ و من هنوز می سوزم از یادآوری پیام تسلیت جناب رییس جمهور(تحت عنوان حفظ دیپلماسی) برای به درک واصل شدن ملک عبدالشیطان سعودی، و طلب مغفرت کردن برای آن گور به گور شده ی لامذهب و آرزوی توفیق برای ترکه ی خائن و ملعونش!

  • سر به هوا!

شاید تا حالا تبلیغ کافه رستوران فانوس رو، که ادعا می کنه غذاهاش رو با وضو درست می کنن و یه محیط سالم و سنتی-مذهبی برای بچه های انقلاب درست کردن، دیده باشید...

دیشب چون قرار بود به دوستم شیرینی بدم بابت مساله ای، رفتیم اونجا...

جای همه تون اولش خالی بود، ولی بعد که نیومدید جاتون دونه دونه پر شد! :)

خوش گذشت، خوب بود، منوی بسیار متنوع شامل انواع قاقالی ها و غذاهای سنتی و فرنگی در حد ممکن سالم...

قیمت ها هم تقریبا مناسب بود، علی الخصوص به نسبت حجم خوراکی ها! یعنی حجمشون رو با شکم حضرت فیل متناسب کرده بودن!

فضاش رو فوق العاده دوست داشتم...

گفتم بگم خواستید برید... چسبیده به متروی طرشت، خ رئیسی، پ3.(البته قبلش باید جا رزرو بشه!)

اینم حاصل کمتر از دو ساعت تلاش من و دوستم:

  • سر به هوا!

امروز رو فوق العاده دوست دارم...

روز پاک ترین و ناب ترین پیوند بین دو انسان کامل، که بنیان شجره ی اعلای طیبه ی ائمه علیهم السلام شد.

 برقعی نوشت: 

می رسد قصه به آنجا که علی دلتنگ است
می فروشد زرهی را که رفیق جنگ است
چه نیازی دگر این مرد به جوشن دارد
ان یکاد از نفس فاطمه بر تن دارد

 

زوج های خوش سلیقه توی این روز به طور خاص باید از فرصت استفاده کنند برای نزدیک کردن کیفیت بنیان خانواده شون به بنیان این شجره ی طیبه...

 

پ.ن: آدم خواب آرزوهای از دست رفته ش رو وقتی می بینه نمی دونه بعد از بیدار شدن باید خوشحال باشه و بخنده یا ناراحت باشه و بغض کنه...

  • سر به هوا!

فست فوت!

۰۷
شهریور

خانوادگی خیلی اهل رستوران رفتن و غذای آماده خوردن نیستیم...

مگر در مواقعی که به دلیل غذا نداشته باشیم یا خیلی از خودمان تفریح درکرده باشیم و...

یکی از این مواقع چند شب پیش بعد از اثاث کشی بود که همه خسته بودیم و میخواستیم از شرق تا منزل اصلی واقع در یکی از غربی ترین نقاط تهران برویم... همه چیز روی هوا بود و به طریق اولی شام هم نداشتیم... وقتی صحبت از شام شد مادرم و بعد من با ساندویچ مخالفت کردیم چون چند روزی بود، هر یکی دو روز یک بار مجبور بودیم ساندویچ بخوریم و خسته شده بودیم... دلمان یک غذای گرم سنتی می خواست... پدرم پیشنهاد رستوران و چلو کباب را داد که با استقبال ما روبرو شد...

خب اینجا بود که همه چشم شدیم برای گشتن دنبال رستوران در مرکزی ترین خیابان شهر... اما دریغ از یک رستوران یا حتی کبابی...

هرجا که بوی غذا می آمد، فست فود بود... یا ساندویچ یا پیتزا...

آنجا بود که فهمیدیم فست فود ها (به قول دیرین دیرین: فست فوت) چقدر زیااااااد وارد سبک زندگی مردم شده که از کجا تا به کجا، در مرکزی ترین خیابان تهران حتی یک رستوران سنتی یا حتی کبابی وجود ندارد...

آخر سر پدرم پیچید در یک خیابان فرعی تر تا بالاخره آنجا یک کبابی پیدا کردیم... من هم که بعد از مدت ها هوس کباب کرده بودم با لذت تمام کباب خوردم...

بعد از آن هم من و مادر و خواهرم که رفته بودیم دم ماشین منتظر پدرم ایستاده بودیم، یک آقای سیبیلو که در مغازه ی بغلی کار می کرد، سه تا لیموناد(از معدود نوشیدنی های مورد علاقه ی من) به دست آمد و همانطور که آن ها را به برادرم می داد گفت: «این واسه محجبه های گل، دوستدارای امام زمان»!

و رفت...

و من کلی ذوق کردم و عیشم تمام شد...

  • سر به هوا!

رؤیای حرم...

۲۷
مرداد

دلم تنگ شده...

برای هوای صبح گاهش...

برای آبی زیبای آسمان به وقت طلوع، پشت طلایی هایش...

برای شعفی که هرباره موقع صدای معروف دم طلوع در دلم ایجاد می شود...

برای برق زیبای ایوانش به وقت شب...

برای رفتن و پایین پایش افتادن و مثل مادر مرده ها زاری کردن...

برای نگاه کردن به گنبد و درد دل کردن و اشک ریختن...

برای لوس کردن های برادرزاده و عمویی...

برای معجزه خواستن ها...

برای یک زیارت جامعه خواندن در رواق...

دلم تنگ شده و پر از بغض، عمو جان!

برای شما و مهربانی تان...

برای وقتی که با دست های گرم تان اشک از گونه ام پاک می کنید، و من باز هم اشک می ریزم و شما باز هم غصه می خورید و اشک هایم را پاک می کنید...

به خودم باشد حالا حالا ها نمی توانم بیایم... به دنبالم بفرستید برای آمدن...

شعر نوشت: 

خدا را شکر اگر امروز غم هست

حرم هست و حرم هست و حرم هست

خودت گفتی به من امکان ندارد

دل سادات در ایران بگیرد

(سیده تکتم حسینی)

شاید بیربط نوشت: اصلا می خوابم تا خوابی که دوست دارم ببینم... و عجیب اینجور وقت ها تنوع خواب هایم درمورد یک موضوع بالا می رود...

بعداً نوشت: چند دقیقه ای بعد از انتشار این مطلب، دو دختر همسایه ی پایینی، چند بسته نبات سوغات مشهد به دست، در زدند... ممنونم عمو جان... ممنونم...

  • سر به هوا!

حس بدی دارم :(

۲۵
مرداد

چه حس بدیه که دوست صمیمیت عقد کنه، و تو اونقدر شوکه بشی که حتی نتونی خوشحال بشی...

کسی که ازدواجش جزء اولویت های دعای تو برای دیگران بوده...

شوکه بشی چون بفهمی هفت هشت ماه داشته با خواستگارش(همسر فعلیش) حرف می زده، و تو در جریان نبودی، در حالی که اون تو ریز اکثر مسائل زندگی تو بوده و جزء اولویت های درد دل کردن و بگو بخند و کمک گرفتن هات بوده...

بعد بره مشهد، بدون اینکه حتی یه پیام بده که دارم می رم مشهد، عقد بکنه و حتی این خبر رو خودش بهت نگه، یکی دیگه از دوستان صمیمیش بیاد توی گروه سلفی این دوتا رو تو حرم بذاره و معرفیشون کنه!!!!!

و تو اونقدر شوکه بشی که حتی نتونی خوشحال بشی و یه تبریک بگی و فقط پیام بدی که کفری ام ازت و...

اونقدر که به فکر سرد شدن با این دوستت و باقی شون بیفتی...

 

فنچ نوشت1:  به صورت شگفت انگیزی فهمیدم که دختر «نر قرضی» و «فینگیل»، به همراه مادر و پدرش، به 3 جوجه ی تازه متولد شده غذا میده! امری بس عجیب که در هیچ یک از بچه های قبلی فینگیل ندیده بودم... واقعا بعضی وقت ها از مقایسه ی رفتار فنچ های مختلف با هم به این نتیجه می رسم که انگار همه چیزشون بر اساس غریزه نیست، چون رفتارهاشون متفاوته. بعضی هاشون تندخو تر، و بعضی ها مهربون ترند... بعضی ها شیطون تر و بعضی ها آروم ترند...

فنچ نوشت2: دختر بچه ی دو سه ساله خوشگلی که با موهای خرگوشی شده به همراه مادر و خاله ش اومده بود برای دیدن منزل، به من توصیه می کرد که مواظب فنچ ها باشم! و من از سر زبون دار بودنش داشتم جلوی مادر و خاله ش ضعف می رفتم...

  • سر به هوا!

چند ماه پیش در یک بیلبورد تبلیغاتی در شهر، با این جمله از آقای روحانی روبرو شدم:

بگذاریم که اسلام با چهره رحمانی اش و ایران با چهره عقلانی اش و انقلاب با چهره رحمانی و نظام با چهره عاطفی اش همچنان حماسه بیافریند.

آن چه پس از خواندن این جمله به ذهنم رسید این بود که حماسه، ناشی از صفات جلالیه ی یک موجود کامل است، و نه صفات جمالیه ی او؛ در حالی که رحمت و عطوفت صفاتی جمالی اند...

و اصلا اگر خداوند با عینیت صفات جمال و جلالش است که کامل مطلق است، اسلام هم که به عنوان یک دین کامل جلوه ی خداوند است نمی تواند رحمت و غضب را همزمان در خود مستتر نداشته باشد...

چند روز پیش هم در وبلاگی، طی یک مطلب و نظراتش، و همچنین مطلبی در وبلاگی دیگر، بحثی درمورد اثر علماء خوب و بد و اثرشان در دین جریان یافت که در آن جا توجه من به این جلب شد که اصلا این اسلام رحمانی ای که دارد معرفی می شود، می تواند یک قرائت جدید باشد از اسلام مظلوم، و این قرائت اتفاقا در بین متدینین هم جا بیفتد... اما از آن جایی که خیلی از متدینین اطرافم با این منش و جلوه ی یک جانبه و کاریکاتوری از اسلام، موافقت ندارند، این احتمال برایم کمی ضعیف جلوه کرد...

تا اینکه خواهر کوچولوی فیلسوف مزاجم، مداحی زیر را، به عنوان یک مداحی جذاب، نشان داد و بعد از توجه دادن من، ملتفت شد که منظور از این مداحی روند مذاکرات و همین به اصطلاح اسلام رحمانی است:

گویی مشکل ظهور امام عصر، عجل الله تعالی فرجه، نیز بسته به این قرائت از اسلام است...
 
حال آن که اسلام رحمانی،
درست به اندازه ی اسلام داعشی،
سبب قتل و خونریزی و جنایات خواهد شد!
تعریف اسلام رحمانی در بیان رهبری عزیز:
اصطلاح اسلام رحمانی که این روزها رایج شده است از ترکیب دو کلمه زیبا بوجود آمده اما معنای واقعی آن چیست؟ آیا منظور این است که برخلاف قرآن که انسان ها را به مؤمن، کافر، دشمن و دوست تقسیم می کند باید با همه انسان ها، صرفاً با رحمت برخورد کرد؟ و با کسانی که با اسلام و ملت ایران دشمنی می کنند، بر خلاف فرمان پروردگار با محبت، مودّت و مَعدِلَت رفتار کرد؟
آیا اصطلاح اسلام رحمانی، نشأت گرفته از لیبرالیزم غربی است؟ اگر اینگونه باشد این اصطلاح، نه اسلامی است و نه حتی رحمانی و عاطفی، چرا که زیربنای لیبرالیزم یعنی تفکر اومانیستی براساس نفی پروردگار و معنویت شکل گرفته و بر پایه منافع گروه های قدرتمند، استوار است.
(با تشکر از جناب نایب که زحمت این قسمت رو کشیدن.)
  • سر به هوا!

آفرین!

۱۸
مرداد

مادره زنگ زده به مادرم و مشخصات گفته و در نهایت شماره ی منو گرفته که با خودم صحبت کنه.

ابتدائا که کلی پدر گرام رو معرفی کردن، آقای دکتر فلانی، نمی دونم چیکاره و فلان و بیصار... انقدر با آب و تاب تعریف داشت می کرد که فکر کردم پسرش رو میگه!

بعد شروع کرد پسره رو معرفی کردن که فلان جا کار می کرده تا عیدیه که ما منزلمون دعای سمات داشتیم، فلان وزیر آمده بود گفت «...جان» بیا پیش خودم... که دیگه ایشونم رفت توی اون وزارتخونه...

(و من هر دفعه که اسم پدر رو با لفظ دکتر می آورد لجم می گرفت... و اینکه تماما تلاش داشت بیان کنه که ما سرشناسیم...)

بعد از کلی مدت از اون اصرار و از من انکار در مورد اینکه عکس بفرستم آقا پسر اینترنتی ببینن که اگر خوششون اومد دیدار حضوری باشه، آخر می گه من پسرم جمعه ها نمی تونه وقت استراحتشه، اگر

  • سر به هوا!

از بچگی پر خواب بودم...

نه تنها پر خواب بودم، اصلا با خواب یک انس عجیبی داشتم و دوستش داشتم...

بچه بودم کم و بیش خواب می دیدم و یادم می ماند...

مدت زیادی در بزرگی خواب هایم زیاد به یادم نمی ماند...

اما باز مدتی است در خواب هایم دقت می کنم... گاهی در خواب دنبال شخص یا نکته و نشانه ی خاصی هستم و تلاش می کنم که خواب هایم را به یاد بیاورم... هنوز هم کامل یادم نمی آیند خواب هایم، اما همان سکانس هایی که در خاطرم می مانند، بعضا می شوند دلخوشی ام و مونس تنهایی هایم...

الان می دانم ایراد جدی ام پر خوابی ام است اما تلاش جدی ای برای کم کردنش ندارم... شاید چون دوستش دارم...

وقت هایی هم که به دلیلی کل دنیا روی سرم خراب می شود، خواب به نحوی می شود پناهگاهم... مثل یک جور قرص ضد افسردگی یا قرص اعصاب...

جالب این است که آدم ها این قرص ها را به رسمیت می شناسند، با اینکه ضرر هم دارند، اما خواب را به رسمیت نمی شناسند...

مثلا اگر کسی در دوره ای غصه ها به جانش هجوم بیاورند و خوابش زیاد شود، سر او غر می زنند که چقدر می خوابی؟!

اما اگر کسی در دوره ای غصه ها به جانش هجوم بیاورند و برود دکتر و قرص بگیرد، حتی سایرین هوایش را خواهند داشت که اعصابش بیشتر به هم نریزد...

 

+ به قول دوستی: می خوابیم تا خط امام بماند!!! :/

++ سحر کرشمه ی چشمت به خواب می دیدم / زهی مراتب خوابی که به ز بیداریست...

  • سر به هوا!

چند وقت قبل، مطلبی نوشتم در باب مشکلات اخلاقی سری اول برنامه ی دور همی مهران مدیری.

مدتی است که سری دوم برنامه، با جذابیت های بیشتری آغاز شده، که امیدوار بودم به دلیل انتقادات فراوانی که از سری اول آن انجام شد، این برنامه در دوره دوم حیات خودش به نحو بهتری ادامه دهد.

البته باز هم مثل بار پیش، این مطلب را با دیدن یک جلسه از این برنامه ی مخاطب جذب کن می نویسم، و هیچ ادعایی نسبت به جلسات دیگر ندارم.

موضوع برنامه افسردگی بود.

مهران مدیری در حال تلاش برای اثبات این مساله بود که خیلی از ما ها آدم های افسرده ای هستیم. او برای تبیین ادعایش مثال هایی می آورد که اگرچه همه شان غلط نبودند، اما برخی مثال ها از جهاتی غیرواقعی، تصنعی و حتی نامربوط بودند.(از آن جایی که حفظ نکردم، با خطای کمی نقل به مضمون می کنم.)

یکی از مثال هایی که خیلی خوب در ذهنم مانده، مثال او بود برای یاد مرگ!

  • سر به هوا!