رَبِّ إنّی لِما أنزلتَ إلَیَّ من خیرٍ فقیرٌ

همه عمر بر ندارم، سر از این خمار مستی ..... که هنوز من نبودم که تو در دلم نشستی

رَبِّ إنّی لِما أنزلتَ إلَیَّ من خیرٍ فقیرٌ

همه عمر بر ندارم، سر از این خمار مستی ..... که هنوز من نبودم که تو در دلم نشستی

درباره ی وبلاگ
رَبِّ إنّی لِما أنزلتَ إلَیَّ من خیرٍ فقیرٌ

خدایا!
هرچه گرفتی، بگیر، اما ایمانم را نه...

۱۳ مطلب در مرداد ۱۳۹۵ ثبت شده است

رؤیای حرم...

۲۷
مرداد

دلم تنگ شده...

برای هوای صبح گاهش...

برای آبی زیبای آسمان به وقت طلوع، پشت طلایی هایش...

برای شعفی که هرباره موقع صدای معروف دم طلوع در دلم ایجاد می شود...

برای برق زیبای ایوانش به وقت شب...

برای رفتن و پایین پایش افتادن و مثل مادر مرده ها زاری کردن...

برای نگاه کردن به گنبد و درد دل کردن و اشک ریختن...

برای لوس کردن های برادرزاده و عمویی...

برای معجزه خواستن ها...

برای یک زیارت جامعه خواندن در رواق...

دلم تنگ شده و پر از بغض، عمو جان!

برای شما و مهربانی تان...

برای وقتی که با دست های گرم تان اشک از گونه ام پاک می کنید، و من باز هم اشک می ریزم و شما باز هم غصه می خورید و اشک هایم را پاک می کنید...

به خودم باشد حالا حالا ها نمی توانم بیایم... به دنبالم بفرستید برای آمدن...

شعر نوشت: 

خدا را شکر اگر امروز غم هست

حرم هست و حرم هست و حرم هست

خودت گفتی به من امکان ندارد

دل سادات در ایران بگیرد

(سیده تکتم حسینی)

شاید بیربط نوشت: اصلا می خوابم تا خوابی که دوست دارم ببینم... و عجیب اینجور وقت ها تنوع خواب هایم درمورد یک موضوع بالا می رود...

بعداً نوشت: چند دقیقه ای بعد از انتشار این مطلب، دو دختر همسایه ی پایینی، چند بسته نبات سوغات مشهد به دست، در زدند... ممنونم عمو جان... ممنونم...

  • سر به هوا!

حس بدی دارم :(

۲۵
مرداد

چه حس بدیه که دوست صمیمیت عقد کنه، و تو اونقدر شوکه بشی که حتی نتونی خوشحال بشی...

کسی که ازدواجش جزء اولویت های دعای تو برای دیگران بوده...

شوکه بشی چون بفهمی هفت هشت ماه داشته با خواستگارش(همسر فعلیش) حرف می زده، و تو در جریان نبودی، در حالی که اون تو ریز اکثر مسائل زندگی تو بوده و جزء اولویت های درد دل کردن و بگو بخند و کمک گرفتن هات بوده...

بعد بره مشهد، بدون اینکه حتی یه پیام بده که دارم می رم مشهد، عقد بکنه و حتی این خبر رو خودش بهت نگه، یکی دیگه از دوستان صمیمیش بیاد توی گروه سلفی این دوتا رو تو حرم بذاره و معرفیشون کنه!!!!!

و تو اونقدر شوکه بشی که حتی نتونی خوشحال بشی و یه تبریک بگی و فقط پیام بدی که کفری ام ازت و...

اونقدر که به فکر سرد شدن با این دوستت و باقی شون بیفتی...

 

فنچ نوشت1:  به صورت شگفت انگیزی فهمیدم که دختر «نر قرضی» و «فینگیل»، به همراه مادر و پدرش، به 3 جوجه ی تازه متولد شده غذا میده! امری بس عجیب که در هیچ یک از بچه های قبلی فینگیل ندیده بودم... واقعا بعضی وقت ها از مقایسه ی رفتار فنچ های مختلف با هم به این نتیجه می رسم که انگار همه چیزشون بر اساس غریزه نیست، چون رفتارهاشون متفاوته. بعضی هاشون تندخو تر، و بعضی ها مهربون ترند... بعضی ها شیطون تر و بعضی ها آروم ترند...

فنچ نوشت2: دختر بچه ی دو سه ساله خوشگلی که با موهای خرگوشی شده به همراه مادر و خاله ش اومده بود برای دیدن منزل، به من توصیه می کرد که مواظب فنچ ها باشم! و من از سر زبون دار بودنش داشتم جلوی مادر و خاله ش ضعف می رفتم...

  • سر به هوا!

چند ماه پیش در یک بیلبورد تبلیغاتی در شهر، با این جمله از آقای روحانی روبرو شدم:

بگذاریم که اسلام با چهره رحمانی اش و ایران با چهره عقلانی اش و انقلاب با چهره رحمانی و نظام با چهره عاطفی اش همچنان حماسه بیافریند.

آن چه پس از خواندن این جمله به ذهنم رسید این بود که حماسه، ناشی از صفات جلالیه ی یک موجود کامل است، و نه صفات جمالیه ی او؛ در حالی که رحمت و عطوفت صفاتی جمالی اند...

و اصلا اگر خداوند با عینیت صفات جمال و جلالش است که کامل مطلق است، اسلام هم که به عنوان یک دین کامل جلوه ی خداوند است نمی تواند رحمت و غضب را همزمان در خود مستتر نداشته باشد...

چند روز پیش هم در وبلاگی، طی یک مطلب و نظراتش، و همچنین مطلبی در وبلاگی دیگر، بحثی درمورد اثر علماء خوب و بد و اثرشان در دین جریان یافت که در آن جا توجه من به این جلب شد که اصلا این اسلام رحمانی ای که دارد معرفی می شود، می تواند یک قرائت جدید باشد از اسلام مظلوم، و این قرائت اتفاقا در بین متدینین هم جا بیفتد... اما از آن جایی که خیلی از متدینین اطرافم با این منش و جلوه ی یک جانبه و کاریکاتوری از اسلام، موافقت ندارند، این احتمال برایم کمی ضعیف جلوه کرد...

تا اینکه خواهر کوچولوی فیلسوف مزاجم، مداحی زیر را، به عنوان یک مداحی جذاب، نشان داد و بعد از توجه دادن من، ملتفت شد که منظور از این مداحی روند مذاکرات و همین به اصطلاح اسلام رحمانی است:

گویی مشکل ظهور امام عصر، عجل الله تعالی فرجه، نیز بسته به این قرائت از اسلام است...
 
حال آن که اسلام رحمانی،
درست به اندازه ی اسلام داعشی،
سبب قتل و خونریزی و جنایات خواهد شد!
تعریف اسلام رحمانی در بیان رهبری عزیز:
اصطلاح اسلام رحمانی که این روزها رایج شده است از ترکیب دو کلمه زیبا بوجود آمده اما معنای واقعی آن چیست؟ آیا منظور این است که برخلاف قرآن که انسان ها را به مؤمن، کافر، دشمن و دوست تقسیم می کند باید با همه انسان ها، صرفاً با رحمت برخورد کرد؟ و با کسانی که با اسلام و ملت ایران دشمنی می کنند، بر خلاف فرمان پروردگار با محبت، مودّت و مَعدِلَت رفتار کرد؟
آیا اصطلاح اسلام رحمانی، نشأت گرفته از لیبرالیزم غربی است؟ اگر اینگونه باشد این اصطلاح، نه اسلامی است و نه حتی رحمانی و عاطفی، چرا که زیربنای لیبرالیزم یعنی تفکر اومانیستی براساس نفی پروردگار و معنویت شکل گرفته و بر پایه منافع گروه های قدرتمند، استوار است.
(با تشکر از جناب نایب که زحمت این قسمت رو کشیدن.)
  • سر به هوا!

آفرین!

۱۸
مرداد

مادره زنگ زده به مادرم و مشخصات گفته و در نهایت شماره ی منو گرفته که با خودم صحبت کنه.

ابتدائا که کلی پدر گرام رو معرفی کردن، آقای دکتر فلانی، نمی دونم چیکاره و فلان و بیصار... انقدر با آب و تاب تعریف داشت می کرد که فکر کردم پسرش رو میگه!

بعد شروع کرد پسره رو معرفی کردن که فلان جا کار می کرده تا عیدیه که ما منزلمون دعای سمات داشتیم، فلان وزیر آمده بود گفت «...جان» بیا پیش خودم... که دیگه ایشونم رفت توی اون وزارتخونه...

(و من هر دفعه که اسم پدر رو با لفظ دکتر می آورد لجم می گرفت... و اینکه تماما تلاش داشت بیان کنه که ما سرشناسیم...)

بعد از کلی مدت از اون اصرار و از من انکار در مورد اینکه عکس بفرستم آقا پسر اینترنتی ببینن که اگر خوششون اومد دیدار حضوری باشه، آخر می گه من پسرم جمعه ها نمی تونه وقت استراحتشه، اگر

  • سر به هوا!

از بچگی پر خواب بودم...

نه تنها پر خواب بودم، اصلا با خواب یک انس عجیبی داشتم و دوستش داشتم...

بچه بودم کم و بیش خواب می دیدم و یادم می ماند...

مدت زیادی در بزرگی خواب هایم زیاد به یادم نمی ماند...

اما باز مدتی است در خواب هایم دقت می کنم... گاهی در خواب دنبال شخص یا نکته و نشانه ی خاصی هستم و تلاش می کنم که خواب هایم را به یاد بیاورم... هنوز هم کامل یادم نمی آیند خواب هایم، اما همان سکانس هایی که در خاطرم می مانند، بعضا می شوند دلخوشی ام و مونس تنهایی هایم...

الان می دانم ایراد جدی ام پر خوابی ام است اما تلاش جدی ای برای کم کردنش ندارم... شاید چون دوستش دارم...

وقت هایی هم که به دلیلی کل دنیا روی سرم خراب می شود، خواب به نحوی می شود پناهگاهم... مثل یک جور قرص ضد افسردگی یا قرص اعصاب...

جالب این است که آدم ها این قرص ها را به رسمیت می شناسند، با اینکه ضرر هم دارند، اما خواب را به رسمیت نمی شناسند...

مثلا اگر کسی در دوره ای غصه ها به جانش هجوم بیاورند و خوابش زیاد شود، سر او غر می زنند که چقدر می خوابی؟!

اما اگر کسی در دوره ای غصه ها به جانش هجوم بیاورند و برود دکتر و قرص بگیرد، حتی سایرین هوایش را خواهند داشت که اعصابش بیشتر به هم نریزد...

 

+ به قول دوستی: می خوابیم تا خط امام بماند!!! :/

++ سحر کرشمه ی چشمت به خواب می دیدم / زهی مراتب خوابی که به ز بیداریست...

  • سر به هوا!

چند وقت قبل، مطلبی نوشتم در باب مشکلات اخلاقی سری اول برنامه ی دور همی مهران مدیری.

مدتی است که سری دوم برنامه، با جذابیت های بیشتری آغاز شده، که امیدوار بودم به دلیل انتقادات فراوانی که از سری اول آن انجام شد، این برنامه در دوره دوم حیات خودش به نحو بهتری ادامه دهد.

البته باز هم مثل بار پیش، این مطلب را با دیدن یک جلسه از این برنامه ی مخاطب جذب کن می نویسم، و هیچ ادعایی نسبت به جلسات دیگر ندارم.

موضوع برنامه افسردگی بود.

مهران مدیری در حال تلاش برای اثبات این مساله بود که خیلی از ما ها آدم های افسرده ای هستیم. او برای تبیین ادعایش مثال هایی می آورد که اگرچه همه شان غلط نبودند، اما برخی مثال ها از جهاتی غیرواقعی، تصنعی و حتی نامربوط بودند.(از آن جایی که حفظ نکردم، با خطای کمی نقل به مضمون می کنم.)

یکی از مثال هایی که خیلی خوب در ذهنم مانده، مثال او بود برای یاد مرگ!

  • سر به هوا!

دوستانی که از قبل همراه بنده بودن، اطلاع دارن که بنده برای تنها نموندن فینگیل خوشگلم، یک فنچ نر از جایی قرض کردم، به اسم «نرِ قرضی!» و باز اطلاع دارن که قرار بود این نر قرضی همسر موقت فینگیل باشه تا شوی فینگیل توسط بچه های دیگه اش به دنیا بیاد!

منتها متاسفانه این فنچ ها گویا متوجه نیستن! در حال حاضر این دو، یک دختر دارن و فینگیل باز هم کلی تخم گذاشته و روشون نشسته... خیلی خوشحال!

نر قرضی هم که خیلی خیلی پررو تشریف داره و رسما جیغ منو درآورده انقدر که شیطنت می کنه، از دزدیدن پول و کاغذ و دستمال کاغذی های سطل آشغال سالن و روشویی سرویس بهداشتی، به منظور گرم و نرم کردن نشیمنگاه فینگیل بانو و قندعسل های در راه، گرفته تا دستشویی کردن روی صفحه ی باز کتاب امانت استادم و...

از اونجایی که نر قرضی، قرضی بود و باید یا پس داده بشه یا پولش پرداخت بشه، و با توجه به اینکه در منزل جدید عمرا مادر گرامم اجازه ی ورود فنچ ها رو نمیده، من دیدم مجبورم نر قرضی و بچه هاش رو پس بدم به همون بهزیستی ای که آوردمش و فینگیل رو چون دوستش دارم به همراه یه نر دیگه، از بچه های خودش، بدم به یه آشنایی که دلم براش تنگ شد ببینمش...

بعد به این فکر کردم که فینگیل و نر قرضی، اگرچه از نظر من نباید دلبسته ی هم می شدن، ولی به هر حال الان به هم وابسته اند و هم رو دوست دارن... الان از بین تمام موجودات عالم، فقط نر قرضیه که به فینگیل آرامش میده و اگر هزار تا نر دیگه بیان و بخوان دلبری کنن، برای فینگیل فقط نر قرضیه که دلش رو می بره... برای نر قرضی هم، اگر چه ماده های دیگه دلربا باشن، اما فینگیل رو دوست داره و مسوولیتش رو با تمام وجود پذیرفته، نشون به اون نشون که بدبختم کرده انقدر دنبال نرم کردن لونه شونه!

به این فکر کردم که اگرچه بعد از نر قرضی، فینگیل با نر دیگه ای به همسری در میاد، اما چه بسا دوری از نر قرضی، بهش فشار بیاره و حتی برای مدت کوتاه ناراحتش کنه! اون هم فینگیلی که تا حالا دو تا جفت از دست داده...

به این فکر کردم که چه بسا اون دنیا مجبور باشم جواب خدا رو بدم که چرا این دو حبیب و محبوب رو از هم جدا کردم...

در نهایت به این نتیجه رسیدم که همونطور که خودم دوست ندارم سرم همچین بلایی بیاد، حق ندارم سر هیچ مخلوقی از مخلوقات خدا، این بلا رو بیارم... بنابراین فینگیل بانو و همدمش و بچه هاشون رو همه با هم تحویل بهزیستی می دم!

روایت نوشت:

روزی یکی از دوستان حضرت ابوالحسن امام موسی کاظم علیه‏ السلام به دیدار آن حضرت آمد؛ و حضرتش را به میهمانی در منزل خود دعوت کرد.
امام علیه‏ السلام دعوت دوست خود را پذیرفت و به همراه آن شخص حرکت کرد تا به منزل او رسید. همین که حضرت وارد منزل شد، میزبان تختی را مهیا نمود و امام کاظم علیه السلام بر آن تخت جلوس فرمود. چون صاحب منزل به دنبال آوردن غذا رفت، حضرت متوجه شد که یک جفت کبوتر زیر تخت درحال بازی و معاشقه با یکدیگر می‏ باشند.
وقتی صاحب منزل با ظرف غذا نزد حضرت وارد شد، امام علیه‏ السلام را در حال خنده و تبسم مشاهده کرد، از روی تعجب اظهار داشت: یا ابن رسول الله! این خنده و تبسم برای چیست؟
حضرت فرمود: برای این یک جفت کبوتری است، که زیر تخت مشغول شوخی و بازی هستند، کبوتر نر به همسر خود می‏گوید: ای انیس و مونس من، ای عروس زیبای من! قسم به خداوند یکتا! بر روی زمین موجودی محبوبتر و زیباتر از تو نزد من نیست؛ مگر این شخصیتی که روی تخت نشسته است. صاحب منزل با تعجب عرضه داشت: آیا شما زبان حیوانات و سخن کبوتران را هم می فهمید؟ امام علیه‏ السلام فرمود: بلی، ما اهل بیت رسالت، سخن حیوانات و پرندگان را می دانیم؛ و بلکه تمام علوم اولین و آخرین به ما داده شده است.

شعر بیربط نوشت:

ما ز یاران چشم یاری داشتیم

خود غلط بود آن چه ما پنداشتیم

شیوه ی چشمت فریب جنگ داشت

ما غلط کردیم و صلح انگاشتیم

  • سر به هوا!

در یک کانال تلگرامی به نام «دیده بان زنان» مطالبی خواندم علیه نامگذاری این روز به نام روز دختر!

حرف اصلی هم این بود که چرا جنس مونث را به دو قسم می کنید؟ تقسیم به زن و دختر ناشی از یک نگاه مردسالارانه است و جنسی دیدن زن...

کاری ندارم که هر کسی با چه آب و تاب های تهوع آوری این مساله را بزرگ می کند...

عرضم این است که چرا همه چیز را با یک عینک تهوع آور نگاه می کنید؟

تا چند سال پیش فقط روز مادر وجود داشت، برای گرامی داشت مقام مادری...

بعد کم کم این روز، یحتمل برای به دست آوردن دل زنانی که دلشان می خواهند مادر شوند، تبدیل شد به روز زن.

مطمئنا هیچ زنی از اینکه از همسرش یا فرزندانش در این روز تبریک دریافت کنند ناخشنود نمی شود.

چندی بعد روزی را نامگذاری کردند به نام روز پدر، برای گرامی داشت مقام پدر...

که این روز هم مانند روز مادر، پس از مدتی تغییر کاربری داد به روز مرد...

حالا روزی را نامگذاری کردند به نام روز دختر.

  • سر به هوا!

منت

۱۴
مرداد

گاهی حتی پدر و مادر هم منت می گذارند...

وقتی توقعی که دارند را، به دلیلی که بدانند یا ندانند، بجا نمی آوری...

برای کسی با شرایط من، این منت ها سنگین تر از وزن عادی شان هستند... حتی اگر بدانی از روی عصبانیت بوده...

کاش هیچوقت مجبور به کمک گرفتنی نمی شدم که منت از پسش داشته باشد.................

تازه کمکی که بارها گفته ام جبرانش می کنم...

 

هنوز مهاجرت نکرده مشکلات شروع شد...

خدایا به دادم برس...

  • سر به هوا!

عمه ی کریمه ام!

عموی رئوفم!

دلم را خودتان دست بگیرید...

فقط همین...

 


پ.ن: این پیام را در گروهی تلگرامی دریافت کردم، دلم نیامد نگذارمش:

 

تمام عروسک های دنیا بی مادر می شدند

اگر
دختر ها نبودند...

روز دختر به همه گل دخترا مبارک...

 

شعرنوشت:

یار با ماست چه حاجت که زیادت طلبیم

دولت صحبت آن مونس جان ما را بس

 

از در خویش خدا را به بهشتم مفرست

که در کوی تو از کون و مکان ما را بس...

  • سر به هوا!

بعضی حس ها هستند که من خیلی خیلی دوست دارم بتوانم برای لحظاتی تجربه شان کنم...

من این ها را می گویم، شما هم دوست داشتید کامنت بگذارید بگویید چه حس هایی را دوست دارید تجربه کنید:

1- حس مادر بودگی

2- حس دایی بودگی!*

3- حس شتر بودگی!**

4- حس پرنده بودگی، در حالتی که در ارتفاع خیلی زیاد، مثلا بالای کوه بیستون، بالهایش باز است و دارد توی هوا سُر میخورد...

 


* بین عمو و عمه و خاله و دایی، حس می کنم دایی بودگی از همه لذت بیشتری دارد... واقعا واقعا از عمق وجودم به مردهایی که دایی می شوند غبطه می خورم! در حدی که شدیدا دوست دارم خودم هم دایی بشوم!

(خواهرم چند وقت پیش داشت می گفت من می خوام خاله بشم! گفتم خب چکار کنم؟ گفت خب شوهر کن بچه بیار من خاله بشم... گفتم زهرا خب من هم دوست دارم دایی بشم، دقیقا به کی باید بگم چکار کنه که من دایی بشم؟!!!خواهر کوچولوی حاضر جواب فیلسوف مزاج من فقط خندید، بدون جواب...)

** من آنقدر شتر را دوست دارم که اگر تناسخ وجود داشت و می توانستم یک بار دیگر در وجود حیوانی زندگی کنم، دلم می خواست یک شتر مهربان باشم!

  • سر به هوا!

کوچک شمردن و بزرگ شدن گناه، هر دو می تواند از وساوس شیطان باشد.

کوچک شمردن گناه از آن جهت که هم کوچک شمردن مقام شارع است، و هم باعث اصرار بر گناه است، وسوسه ای شیطانی محسوب می شود.

از طرف دیگر بزرگ شمردن گناه از آن جهت که ممکن است ما را از درک نعمات بزرگی غافل کند می تواند وسوسه ای شیطانی باشد؛ از نعمتی مانند تشیع که خداوند به ما عنایت کرده، نباید بخاطر گناه غافل شد... ما نه چهره ی زیبای امیرالمؤمنین و سایر معصومین را دیده ایم، و نه صوت دلنشین آن ها را شنیده ایم؛ عشقشان در دلمان هست بدون اینکه گرفتار حجاب چهره و صوتشان باشیم، و این نعمت بسیار بزرگی است...

 

وقتی این ها را از استادم می شنیدم، داشتم به این فکر می کردم که چه بارهای زیادی که خود را محب نامیدم و نه شیعه... در حالی که هیچوقت بی توجه به سیره ی ائمه نبوده ام، اگرچه کامل هم نتوانستم در زندگی پیاده اش کنم.

حالا اما دوست دارم سینه سپر کنم و با افتخار بگویم:

من شیعه ی دوازده امامی هستم...

 

پ.ن1: البته که تشیع امری ذو مراتب است؛ و ما آن پایین ها در خدمت اسلام و مسلمین هستیم!

پ.ن2: شهادت رئیس مکتب، امام جعفر صادق علیه السلام تسلیت باد.

برقعی نوشت(!) :

خواب دیدم که پشت پنجره ها
روبروی بقیع گریانم
پابه پای کبوتران حرم
در پی آن مزار پنهانم
 
گریه در گریه با خودم گفتم
جان افلاک پشت پنجره هاست
آی مردم ! تمام هستی ما
در همین خاک پشت پنجره هاست

پ.ن3: نقل قول از استادم به مضمون است و با اندکی تصرف! که اون هم حق شاگردی بنده است که محفوظه!!! :)))

 

از مدینه می رسد آوای رسای تو هنوز

دل شیعه می تپد آری به هوای تو هنوز

...

فدای نام تو، این جان عاشق

عزیز مصطفی، امام صادق


  • سر به هوا!

از وقتی ندا بر اومده که باید از خونه ای که در حال حاضر ساکنم، برخیزم و برم جای دیگه، اصلا حوصله ام به کار خونه نمی کشه! حتی غذا هم خیلی سخت درست می کنم، چه برسه به نظافت منزل!

با اینکه حس مالکیت خب دارم، چون خونه اجاره ای نیست... اما چون می دونم دیگه چند وقتی بیشتر نیستم، اصلا دل و دماغ کار ندارم...

داشتم فکر می کردم که دو تا برداشت میشه کرد:

 

یکی اینکه آدم اگر بدونه مرگ حقه، چارچنگولی نمی چسبه به دنیا و زرق و برقش... بیشتر فکر رفتنه...

یکی هم اینکه جمع کن بابا خودتو فاز معنوی نگیردت! امیرالمومنینش با اون امیرالمومنینیش(!) میگه جوری برای دنیا کار کن که انگار همیشه هستی، یا روایت داریم از پیامبر ص، اگر اشتباه نکنم، قریب به این مضمون که کسی برای دنیاش تنبلی کنه برای آخرتشم تنبلی تر می کنه!

 

گویا بنده از اینام که جنبه ی فکر کردن به حقانیت مرگ رو ندارم! چون تنبل میشم و دست از تلاش می کشم... و مطابق روایت اگر در امر دنیام تنبل باشم در امر آخرت هم تنبلم: خسر الدنیا و الآخرة...مردد

اوصیکم و نفسی ب جنبه داشتن بابا!

  • سر به هوا!