رَبِّ إنّی لِما أنزلتَ إلَیَّ من خیرٍ فقیرٌ

همه عمر بر ندارم، سر از این خمار مستی ..... که هنوز من نبودم که تو در دلم نشستی

رَبِّ إنّی لِما أنزلتَ إلَیَّ من خیرٍ فقیرٌ

همه عمر بر ندارم، سر از این خمار مستی ..... که هنوز من نبودم که تو در دلم نشستی

درباره ی وبلاگ
رَبِّ إنّی لِما أنزلتَ إلَیَّ من خیرٍ فقیرٌ

خدایا!
هرچه گرفتی، بگیر، اما ایمانم را نه...

۴ مطلب در مهر ۱۳۹۵ ثبت شده است

  • سر به هوا!

چند سال پیش، زمانی که در اثر یک وسواس فکری، به وجود خدایی اینچنین شک کرده بودم، در اوج وسواس خودم به روزی رسیدم که در آن روز موقع رد شدن از خیابان به این فکر می کردم اگر خدا نباشد، چنانی که تا کنون برایم معنا و وجود داشته، چه دلیلی دارد که الآن مواظب باشم ماشین زیرم نکند؟!!! اصلا زندگی کردن چه مفهومی دارد با این وضع بدون خدا؟!!!

حدود دو سال و نیم پیش که یکی از اقوام نزدیکم توسط فرزند از خدا بیخبر و از شیطان باخبرش به بدترین نحو ممکن کشته شد، آنگونه که در روضه های کربلا می خوانند، به این فکر کردم که انسان منهای خدا، درست می شود همان چیزی که ابلیس لعین گفت من از او بهترم... همان جسم مادی پست، بدون جان خدایی...

در این شب ها هم، موقع روضه ها، دائم به همین موضوع فکر می کردم و به حال خود انسانم گریه، که چه قابلیت های خطرناکی دارم اگر حواسم به جانِ خدایی ام نباشد... وقتی که می شنیدم برخی چگونه در کشتن دشمنشان، که بهترین مخلوقاتند، ولع پیدا می کنند آن هم به بدترین نحو ممکن... نه این که او را بکشی... او را زجر دهی و بعد که جان در تنش نمانده، او را...

سنگ بزنی...نیزه در قلب بزنی...شمشیر به کتف بزنی... عمود بر سر بکوبی... نیزه در چشم بزنی... دست و پا قطع کنی... تیر به گلوی نوزاد بزنی... بدن آن کسی که با پیغمبر اشتباه می گیرندش را قطعه قطعه کنی... و در نهایت خورشید بر سر نی کنی و به آیات قرآن اسب بدوانی تا استخوان های سینه و پشت بشکنند... اما نه در نهایت، که در بی نهایت، به زن و فرزند هم رحم نکنی و خیمه بسوزانی و دخترکان و پسرکان را به سمت خارهای بیابان دنبال کنی و تازیانه و غارت هرآنچه بتوانی ولو اینکه انگشتری باشد با انگشتی، و پیراهنی کهنه که از وفور زخم ضربات شمشیر و نیزه، کسی را رغبت پوشیدنش نباشد...

آری... این شب ها دائم این مسأله در ذهنم مرور می شده و می ترسیدم... از انسان بی خدا می ترسیدم.. از انسانی که ابلیس از او بهتر باشد می ترسیدم...

 

پ.ن: هیأت میثاق با شهدای دانشگاه امام صادق، بجز اینکه بخاطر انقلابی بودنش دوستش دارم، جزء معدود جاهایی است که موقع روضه و اشعار تا حدود بسیار خوبی خیالم راحت است و از آب بستن به معارف عاشورایی حرص نمیخورم و بخاطر بی حرمتی به اهل بیت دهانم به فحش به مداح باز نمی شود! از صمیم قلب برای تک تک دست اندرکاران هیأت، علی الخصوص شاعران و مداحانش، آرزوی توفیقات بیشتر دارم... ان شاءالله که اجر جهادشان همنشینی با امامشان باشد، در دو دنیا...


یکی بیاید برای من ترجمه کند عزاداری برای امام حسین علیه السلام را، در حالی که ندانی وقتی امام زمان خودت هم صدای هل من ناصرش می آید باید به یاری اش بشتابی...

خودم را البته می گویم و هم کیشانم را...

  • سر به هوا!

بزرگواری  می گفتند زن و شوهر بعد از مدتی بوی هم را از دور استشمام می کنند... به این معنا که همدیگر را خیلی راحت می شناسند، حتی در یک جای شلوغ و از راه دور، یا مثلا در یک عکس دسته جمعی از دوران مهد کودک، و خیلی هم خوب هم را می فهمند و پیش بینی می کنند... ایشان از کل این آمیختگی روحی، تعبیر به استشمام رایحه کردند...

حالا فرض کنید در ماجرای کربلا و شام، حضرت زینب سلام الله علیها، چقدر تغییر کردند که حتی شوهر که رایحه ی همسرش را استشمام می کند، ایشان  را نشناختند...

+ نمی دانم چقدر گفتن این حرف درست باشد اما می گویم: گاهی که در خیابان، مردی مراعات حرمت نمی کند و حس می کنم از عمد بی حرمتی کرد نسبت به من، بغض می کنم و بعد به این فکر می کنم که بر اهل بیت امام حسین علیه السلام که در قله ی حیا و حرمت بودند، در اسارت و زیر چشم و نظر و کتک آن نامرد ها، که حتی چشم کنیزی از دختر خردسال بر نمی داشتند، چه گذشت؟! یکی از دردآور ترین بخش های مقاتل، جاهایی است که این بی حرمتی ها را می گوید... نظیر آن چه در بازار کوفه بوده و آن چه در کاخ یزید، علیه العنة ابدا دائما، بر آن ها گذشته...

  • سر به هوا!

رسیدن فصل عزا، بر همه تسلیت باد...


التماس دعا- یا علی

  • سر به هوا!