رَبِّ إنّی لِما أنزلتَ إلَیَّ من خیرٍ فقیرٌ

همه عمر بر ندارم، سر از این خمار مستی ..... که هنوز من نبودم که تو در دلم نشستی

رَبِّ إنّی لِما أنزلتَ إلَیَّ من خیرٍ فقیرٌ

همه عمر بر ندارم، سر از این خمار مستی ..... که هنوز من نبودم که تو در دلم نشستی

درباره ی وبلاگ
رَبِّ إنّی لِما أنزلتَ إلَیَّ من خیرٍ فقیرٌ

خدایا!
هرچه گرفتی، بگیر، اما ایمانم را نه...

۱۱ مطلب در آذر ۱۳۹۵ ثبت شده است

بچه مچه

۳۰
آذر

چند رو پیش این پوستر رو توی مترو دیدم، خوشم اومد عکسشو گرفتم. البته فک کنم قدیمیه ولی گفتم بذارم اگر کسی ندیده ببینه:

این هم طرح امروز گروه ریحانه که دل آدمو کباب می کنه:

پ.ن1: سید نی نی اسمش عوض شد: سید علی! امروز اولین روزیه که نور رو می بینه... دعا می کنم که قلبش هیچوقت تاریک نشه...

پ.ن2: داداشمینا دونه دونه اسم بچه های منو دارن میذارن رو بچه هاشون، خجالتم نمی کشن! ایششششششش...

پ.ن3: حوله ی آشپزخونه مون که با مامانم خریدیم و کلی خانوادگی واسش دل ضعفه رفتیم:

پ.ن4: خدایا به من یه جفت دختر بده از این لباسای خوشگل موشگل تنشون کنم!

  • سر به هوا!

شعر اگر از تو نگوید همه عصیان باشد
زنده در گور غزلهای فراوان باشد
نظم افلاک سراسیمه به هم خواهد ریخت
نکند زلف تو یک وقت پریشان باشد
سایه ی ابر پی توست دلش را مشکن
مگذار این همه خورشید هراسان باشد
مگر اعجاز جز این است که باران بهشت
زادگاهش برهوت عربستان باشد
چه نیازی ست به اعجاز، نگاهت کافی ست
تا مسلمان شود انسان اگر انسان باشد
فکر کن فلسفه ی خلقت عالم تنها
راز خندیدن یک کودک چوپان باشد
چه کسی جز تو چهل مرتبه تنها مانده
از تحیر دهن غار حرا وا مانده


عشق تا مرز جنون رفت در این شعر محمد
نامت از وزن برون رفت در این شعر محمد
شأن نام تو در این شعر و در این دفتر نیست
ظرف و مظروف هم اندازه ی یکدیگر نیست
از قضا رد شدی و راه قدر را بستی
رفتی آنسوتر از اندیشه و در را بستی
رفتی آنجا که به آن دست فلک هم نرسید
و به گرد قدمت بال ملک هم نرسید
عرش از شوق تو جان داده کمی آهسته
جبرئیل از نفس افتاده کمی آهسته
پشت افلاک به تعظیم شکوهت خم شد
چشم تو فاتح اقلیم نمی دانم شد
آنچه نادیده کسی دیدی و برگشتی باز
سیب از باغ خدا چیدی و برگشتی باز
شاعر این سیب حکایات فراوان دارد
چتر بردار که این رایحه باران دارد


عکس: تسبیح هدیه ی آبگینه... :)

 

+ دیده ی ما چو به امید تو دریاست چرا / به تفرج گذری بر لب دریا نکنی؟!

 

  • سر به هوا!

چند وقت پیش دوستی پرسید چرا مطلب زمین خوردنت در مشهد رو گذاشتی؟ مطلبت اثر بد ممکنه داشته باشه و خواننده در فلان شرایط فلان برداشت رو بکنه...

محکم ترین جوابم این بود که عزیزم من خیلی چیز ها رو می نویسم که حناق نگیرم! همین! به همین سادگی...

بُغضی که خیلی مواقع، کاملا در گلوم حسش می کنم، و تبدیل شده به یک شیء فیزیکی، باید طوری، ولو با حرف چرت زدن، خالی بشه... بغض وقتی نتونه با گریه کامل کامل کامل تخلیه بشه، درمانی هم نداشته باشه، باید هر طوری شده از بین بره...

گاهی از دست خودم لجم می گیره که پربار نمی نویسم... میام یه شعر میگذارم میرم، یا نهایتا مناسبتی بشه مطلبی درموردش می گذارم، صوتی، خاطره ای چیزی که عریضه خالی نمونه...

اما باز هم به خودم همینو می گم: بنویس تا حناق نگیری!

یک هدف کاملا مقدس...

این ها رو گفتم، که بگم نمی خوام وقتتون رو الکی بگیرم... ممکنه بعضی ها توی رودربایستی بخونن یا حتی کامنت بذارن...

من با صرف نوشتن در اینجا تا حدی آروم میشم... پس خواهشا توی نوشته های من دنبال در و گوهر نباشید، که نیست...

گاهی فقط می نویسم که حناق نگیرم! همین...

  • موافقین ۴ مخالفین ۰
  • ۲۴ آذر ۹۵ ، ۲۲:۱۹
  • ۳۴۴ نمایش
  • سر به هوا!

انگشتری که نگینش را از مرمر حرم اباعبدالله زدم و ذکرش را ذکر انگشتری ایشان...

ربط ذکرش به ظهور مولایمان هم واضح است...

ربط عنوان هم... :)

+ ولایت اماممان، بر همه پر برکت...

  • سر به هوا!

پنج سال پیش که به سامرا رفتم، هنوز نه گنبدی بود، نه ضریحی... یک زیارت کمتر از دو ساعته کردیم و برگشتیم...

این بار اما هم گنبد را درست کرده بودند، هم ضریح گذاشته بودند... تازه اربعین هم بود و بخصوص موقع ظهر خیلی شلوغ...

اما...

از غربتش چیزی کم نشده بود... هنوز هم می شد به ضریح چسبید و عقده وا کرد...!

اصلا وارد که می شدی به حرم، تمام حجم غربت دنیا، از رسول الله(ص) گرفته تا خود امام زمان(عج)، یک هو می ریخت به دلت و از چشمت بیرون می زد...

در مشهد قبل از کربلایم، موقع خواندن زیارتنامه که رسیدم به آن نیم خط دستور برای بوسیدن و بغل کردن مزار، البته که مثل همیشه از آن با حسرت گذشتم، اما یک لحظه تصور کردم که می شد این اتفاق بیفتد... ای واااای من... هرگز دلم نمی خواهد زمانی را ببینم که بتوانم هروقت اراده کردم خودم را حین خواندن زیارتنامه به قبر بچسبانم... هرگز... خدا نیاورد روزی را که بتوان قبر حبل اللهی را خلوت یافت و در دسترس...

مزار معصومین یا در غصب دشمن باید باشد، یا مملو از محبان و شیعیان...

اما سامرا، چیزی بود بینابین... غربتی عجیب داشت، نه خالی بود، نه شلوغ... نه دست دشمن بود، نه پر از شیعه و محب...

و امان از غربتشان، زمانی که می آمدند از تو می پرسیدند اینجا چه جاهایی برای زیارت دارد؟ بعد که می گفتی بجز ضریح ها، سرداب هم هست، می شنیدی ضریح چه کسی؟!!!

 

+ انگشتر عقیقم، در همان حیاط غریب گم شد، تا وقتی برگشتم، به نیابت از من زائر باشد...

++ نزدیکی های سامرا، فهمیدیم سید سامر، راننده ی مان از کوفه تا کاظمین و از کاظمین تا سامرا، از مجروحان جنگ با داعش بوده... که جراحتش بر می گشت به اوایل تشکیل داعش که نیروهای وزارت دفاعشان برای امنیت حرم امامین در بیابان های راه سامرا می جنگیدند... مرد محکمی بود که فقط چند روز از شهادت برادرزاده اش می گذشت اما انگار نه انگارش بود... خداوند همه شان را حفظ کند، و شهدایشان را با امامانشان محشور، که سبب آزادی این حرم غزیب شدند، پس از مدت ها اسارت...

++ وصیت امام علیه السلام را نوش جان کنید:

  • سر به هوا!

+

چند روز دیگه عروسی یکی از دوستامه...

دوستی که همسرش، سابقه ی حدود 12 سال زندگی مشترک داشته، و حالا یکی دو سال یعد از متارکه، داره با دوست من که مجرد بوده ازدواج می کنه...

و ان یحتمل که خانواده ی دوستم با این مساله مشکل داشتن، تا حدودی هم خبر دارم،  اما خب بالاخره ایستادگی جواب داده که دارن ازدواج می کنن...

ممکن هم هست تا آحر عمر دل خانواده ی عروس چرکین باشه از داماد( در بدترین حالت ممکن که داماد نتونه شخصیت خودشو اثبات کنه)، اما خب دوست من در یک تحلیل ساده به این می رسه که بهتره از ماندن و منتظر شخص کاملا متناسب بودن، شخصی که اگر می خواست تا حالا بیاد، تو این همه سال صد بار اومده بود!!!

مطمئنا اما اگر قضیه عکس بود، این تحلیل ساده کفاف نمی داد! چون این گزینه رو پیش رو داشتن که: «خب میریم میگردیم متناسب ترشو پیدا می‌کنیم! مگه دختر قحطه؟ والاع!!!»

++

در عراق، یکی از سوال هایی که دو سه بار در رابطه گرفتن با میزبان های مبیت ها مواجه شدم، این بود که: «مُزَوَّجة؟»، که من در جواب باید میگفتم: «لا، غیر مزوجة»

بعد با تعجب تمااااام می پرسیدن عاخه چرااااااا؟! (البته به عربی!) که من در جواب باید یک تحلیل اجتماعی ارائه می دادم که متأسفانه در ایران سن ازدواج بالاست، و حتی بعضی ها بالای سی سال ازدواج میکنن... دیگه نگفتم بعضی ها اصلا ازدواج نمیکنن!!! خیلی ضایع بود دیگه... فک کنم اینو می شنیدن از خونه شون بیرونمون می کردن... :/

  • سر به هوا!

خدا را شکر اگر امروز غم هست

حرم هست و حرم هست و حرم هست

خودت گفتی به من امکان ندارد

دل سادات در ایران بگیرد...

(سیده تکتم حسینی)

  • سر به هوا!

فرارسیدن ایام شهادت رسول اعظم و سبط اکبر (به روایتی)، و امام  عطوف، علی ابن موسی الرئوف علیهم  السلام تسلیت...

+ پیامبر صلی الله علیه و آله که می رود، بی پناهی اهل بیتش آغاز می شود،  چه سهمگین آغازی...

++ اگر به آزار اهل بیت وصیت می شد، بهتر از این نمی توانستند به وظیفه شان عمل کنند...

 

درباره ی خط نوشته: می دانم خوش خط نشده، به بزرگی تان ببخشید، ماژیکم خیلی خراب بود، و ایضا پوزیشن نوشتنم! (زمین کجه!)

  • سر به هوا!

بالاخره لازم است در زندگی مادر بزرگی داشته باشی که وقتی اسم نماز جعفر طیار را یادش نمی آید، بگوید نماز «پدرشوهر حضرت زینب»!!! :/

:)))

  • سر به هوا!

قبل از کربلا که با دوستم به زیارت حرم امام رضا علیه السلام رفته بودم، در هتلی در عمق استراتژیک خ امام رضای 16 سکونت داشتیم که جرأت نمی کردیم از ساعت 10-11 شب به بعد به حرم برویم یا برگردیم، آنقدر که عمقش استراتژیک بود و تاریک و خلوت!

دو نماز صبح اول را از ترس و شاید کمی هم تنبلی، به حرم نرفتیم اما خب نماز صبح آخر را هیچ جوره نمی شد گذشت، خصوص که بلیط برگشتمان ساعت 7.30 صبح بود و باید برمی گشتیم...

نتیجتا حوالی ساعت 4 صبح، از همان هتل استراتژیک خودمان درآمدیم و شروع کردیم ساکت و آرام به سمت سر خیابان امام رضای 16 قدم برداشتن، که از آنجا به بعد دلهره و تاریکی و خلوتی ای در کار نبود...

در آن خلوتی و سکوت، یک تاکسی که نمیدانم از کجا پیدایش شد کنار ما ترمز زد: حرم 1000 تومن! خب تا اینجا اندکی قابل فهم و تحمل بود، اما مشکل آنجایی ظاهر شد که راننده ی یک ماشین دیگر که من از گوشه ی چشمم یک پژوی مشکی می دیدمش، عینهو مکس پین، ویراژ داد جلوی تاکسی قبلی تا به خیال خودش مسافر های تاکسی را بقاپد و ناگهان فریاد برآورد که حرم هزار تومن!

چشمتان روز بد نبیند، من که از خلوتی و تاریکی آن عمق استراتژیک، کاملا مرعوب شده بودم، با این ویراژ کاملا حرفه ای یک آن تصور کردم داریم دزدیده می شویم و بنا کردم که هم خودم شروع کنم به سریع و محکم قدم برداشتن، هم بگویم: الهه بدووووو...

که حماقت کارگران ساختمان نیمه ساز کنار دستمان و یکی دو وجب بیرون گذاشتن میله های داربست از مرز ساختمان، دست به دست تصمیم من نگون بخت برای سرعت گرفتن و نگاهی که به افق بود برای فرار، داد تا مرا عینهو یک مجسمه که پایش را می گیرند و سرش را هول می دهند، زارت به زمین بزند...

زارت که میگویم یعنی نه اینکه چند تا سکندری خورده باشم بعد افتاده باشم، نه! یعنی همان زارت خودمان... با کف دست چپ و زانوی راست...

آنچنان هم سریع این اتفاق افتاد که دوستم هرچه سعی کرده از عقب مرا بگیرد نتوانسته...

البته شک هم نکنید که هیچ کدام از آن دو راننده ی دلسوز، خصوصا دومی که خیلی دلسوز بود، اصلا به روی مبارک هم نیاوردند و حتی از دور هم حال نپرسیدند که خانم خوبید؟ آنگونه به زمین رسیدید زنده ماندید اصلا؟!!! یعنی من که با صورت اشک آلود و پای لنگان و دست در بغل گرفته با کمک دوستم بلند شدم اثری از آن ها نبود که نبود، البته راننده های دیگری بودند که باز بگویند حرم، حرم، حرم!

خلاصه جانم برایتان بگوید عضلات دست من تا چند روز گرفته بود، زانویم هم تا چند روز زخمش باز بود، و البته هنوز هم بعد از حدود 3 هفته زانویم درد دارد!

مانده ام طرف نمی فهمید در تاریکی و خلوتی آن عمق استراتژیک، یک خانم از چنین ویراژ حرفه ای و ترمز ناگهانی سکته می زند، و با زانو که هیچ، اگر یک میله ی دیگر جلوتر باشد با مخ می رود در میله ی دوم و جان به جان آفرین تسلیم می کند؟

بعد می‌گویند مردها عاقل اند!

  • سر به هوا!

+ عراق از پنج سال پیش تا الان فرق اساسی کرده بود... آن موقع یادم هست هنوز آمریکایی ها بودند و عراقی ها تو سری می خوردند و صدایشان در نمی آمد، اما الان ستون به ستون عکس شهدایشان را گذاشته بودند... شهدایی که نشان از مقاومت بودند و سر پا ایستادن...  بعضا که با آن ها صحبت می کردم هم روحیات حماسی شان مشخص بود و حرف از موصل و سامرا و دفاع در برابر داعش می زند... و این یعنی یک نفس تازه برای ملت مهربانی که سال های سال سرکوب شده بودند... این مساله برای من واقعا خوشایند بود...

++ عراقی ها را به انسانیت خیلی نزدیک تر دیدم، تا ایرانی ها... نه اینکه بخواهم همه ی عراقی ها را با همه ی ایرانی ها مقایسه کرده باشم... نه! صرفا جو مذهبی آن ها و خدمت به مهمان های امام حسین علیه السلام را با جو مشابهش در ایران مقایسه کردم... از نظر من امکان ندارد عموم ایرانی ها این چنین مهمان نوازی و از خودگذشتگی کنند در مقابل کسانی که نمی‌شناسند و آمده اند مثلا برای زیارت امام رضا یا از این دست مسائل...

+++ بعضا وقتی از اطعمه شان می گرفتیم، تشکر می کردند! یاد آن روایتی افتادم که میگوید مهمان بر میزبان منت دارد چون گناه های میزبان را با خودش می برد... عراقی ها انگار واقعا این را می فهمند...

++++ از همان مرز ایران به این نتیجه رسیدم که همراه هر زن باید یک مرد محرم باشد تا در جاهایی ساپورتش کند مردی به او نخورد... البته نه در مسیر پیاده روی، بلکه جاهایی مثل مرز ایران، یا مسیر مسجد کوفه و... البته برادرم با ما بود ولی من و مادرم دوتا بودیم! با این تصور اصلا اصلا فکرش را هم نمیکردم بتوانم وارد حرم امام حسین و حتی بین الحرمین بشوم... اما به مدد نقشه و جی پی اس و کوچه های فرعی، خودم و مادرم، بدون برادر، هر دو حرم را رفتیم و حالش را بردیم! بماند که تازه آخر سر مادر عزیز من اعتراض می کند چرا مرا بین الحرمین نبردی؟!!! می گویم مادرجان تازه شاکی هم هستی که طوری آوردمت زیارت که تعداد برخوردهای آقایان در حد خیابان انقلاب بود!؟ :)))

+++++ تا قبل این فکر میکردم حضور و خدمات ایرانی ها در عراق چشمگیر است... اما الان نظرم عکس شده... تقریبا به چشم نمی آیند ایرانی ها و کارهاشان... با این حال اصلا حس غریب بودن نداشتم...

++++++ علیرغم ادعای گوش آسمان کر کنِ ایرانی ها در امر نظافت، با چهار چشم خودم(!) می دیدم چطور ایرانی ها میخوردند و می ریختند، عین چی! نشان به نشان مرز ایران و عراق که محل تردد ایرانی هاست...

+++++++ من عاقبت یک نفر بچه شتر می خرم، بزرگش می کنم، بعد با او می روم به نخلستان های عراق، سوارش می شوم، می ایستم روی کوهانش، خرما می چینم، هم خودم میخورم هم به شترم می دهم!

+++++++ موقع برگشت از این سفر، انسان با کوله بار سبک تری بر می گردد... چون کلی از وسایل آدم توی سفر گم و گور می شود!!! :)))

++++++++ سعی کردم تا می توانم به اسم دعا کنم آشنایانم را... اگر بلایی سرتان آمد این چند روزه بدانید اثر دعای من بوده در حال کاملا معنوی!

+++++++++ یک رویای زیبا بود که زود تمام شد...

  • سر به هوا!