رَبِّ إنّی لِما أنزلتَ إلَیَّ من خیرٍ فقیرٌ

همه عمر بر ندارم، سر از این خمار مستی ..... که هنوز من نبودم که تو در دلم نشستی

رَبِّ إنّی لِما أنزلتَ إلَیَّ من خیرٍ فقیرٌ

همه عمر بر ندارم، سر از این خمار مستی ..... که هنوز من نبودم که تو در دلم نشستی

درباره ی وبلاگ
رَبِّ إنّی لِما أنزلتَ إلَیَّ من خیرٍ فقیرٌ

خدایا!
هرچه گرفتی، بگیر، اما ایمانم را نه...

۲۳ مطلب با موضوع «فرهنگی، اجتماعی» ثبت شده است

مادی گرایی

۲۶
بهمن

بحث سر زلزله و آتش سوزی و ویرانی که میشه، یه واکنش خیلی معمول اینه که من حاضرم بمیرم، اما نسوزم، یا قطع نخاع نشم یا از این قبیل صدمات غیر قابل جبران... به عبارتی اکثریت معتقدن آدم بمیره که راحت میشه، اما سوختگی یا عزیز از دست دادن خیلی سخت و غیرقابل تحمله...

یه بار چنین چیزی رو به دوستی گفتم، واکنشش برام جالب بود...

گفت از کجا معلوم اونی که توی تصادف می میره، نسبت به خانواده ش که موندن و مصدوم شدن، راحت شده؟ شاید تازه اول سختیش باشه؟ از کجا معلوم؟

اسمش اینه که به دنیای پس از مرگ معتقدیم، اما نگاهمون اینه که کسی که بمیره از رنج دنیا راحت میشه...

بله اگر خیلی مومن باشه، همینطوره، گویی از قفس آزاد شده... اما این تصورِ «راحت شد» عموما برای همه به کار میره که ناشی از نگاه مادی گرایانه است، گویی عالم محدود به همین دنیا و سخت ترین رنج ها، رنج های دنیویه...

 

مساله ی دیگه ای که خیلی رایجه، و ناشی از همین نگاهه، علاقه به دیدن مکافات شدن ظالم در دنیاست! هرکی ظلم میکنه، مظلوم برمیگرده میگه ایشالا که عاقبتشو همین دنیا ببینه!

من دو تا سوال دارم: یکی اینکه آیا وقتی مکافاتش رو ببینه متوجه میشه عاقبت ظلمیه که به شما کرده؟ که این باعث شه در نهایت تو پیروز بشی و خوشحال شی... مگه اتفاقای بدی که برای خودت میفته متوجه می شی نتیجه ی کدوم ظلمته که اون طرف متوجه بشه؟ دوم هم اینکه آیا مکافات این دنیا سخت تره از اون دنیا یا مثلا اگر این دنیا باشه شما می بینی خنک میشه دلت ولی اون دنیا باشه نمی بینی؟ که انقدر علاقه داری این دنیا باشه مکافاتش؟

به نظرم این نگاه هم ناشی از مادی گراییه، بخصوص که شخص فک میکنه راه خنک شدن دلش و پیروز شدنش اینه که ظالمش این دنیا ببینه مکافات... یعنی راضی نمبشه به اون دنیا، انگار اون دنیا ضعیف تر و محدود تره!

 

مادی گرایی تفاق شومیه که هرچه میگذره بیشتر هم میشه...

اینطوری، به همین سادگی سکولار شدن رخ می ده!

 

+ از سری نوشتجات داخل اتوبوس!


رسیدم نوشت(!)1: از تهران تا اصفهان 20 تومن دادم، از اصفهان تا دانشگاه صنعتی، 35!!! منو باش میخواستم ببینم پول اضافه آوردم برم خوزستان بعدش پیش تبارک منصوری!

رسیدم نوشت 2: عجب دانشگاه گنده ایه! کلی راننده دور دور کرد تو دانشگاه تا پیدا کردیم مهمانسراش رو...  من گفتم ما رو میفرستن خوابگاه دروداغون... اما بجز دستشویی اتاقش که یه نمه کثیفه، کم از هتل نداره! بزرگ و تمیز و فول امکانات! :/ تا حالا فک میکردم «دانشگاه رفته» ام! الان تازه می تونم ادعا کنم «دانشگاه رفته» ام! :))))

  • سر به هوا!

+ الان کاری ندارم که می گویند تجمع مردم، مزاحم امدادرسانی شده، فقط می خواهم بگویم به هیچ وجه نمی توانم بفهمم چطور یک آدم  می تواند بایستد و فیلم و عکس بدبخت شدن و کشته شدن دیگران را بگیرد... که وقتی به دیگران می رسد، چیزهای جذاب داشته باشد... :/

  • سر به هوا!

بچه مچه

۳۰
آذر

چند رو پیش این پوستر رو توی مترو دیدم، خوشم اومد عکسشو گرفتم. البته فک کنم قدیمیه ولی گفتم بذارم اگر کسی ندیده ببینه:

این هم طرح امروز گروه ریحانه که دل آدمو کباب می کنه:

پ.ن1: سید نی نی اسمش عوض شد: سید علی! امروز اولین روزیه که نور رو می بینه... دعا می کنم که قلبش هیچوقت تاریک نشه...

پ.ن2: داداشمینا دونه دونه اسم بچه های منو دارن میذارن رو بچه هاشون، خجالتم نمی کشن! ایششششششش...

پ.ن3: حوله ی آشپزخونه مون که با مامانم خریدیم و کلی خانوادگی واسش دل ضعفه رفتیم:

پ.ن4: خدایا به من یه جفت دختر بده از این لباسای خوشگل موشگل تنشون کنم!

  • سر به هوا!

+

چند روز دیگه عروسی یکی از دوستامه...

دوستی که همسرش، سابقه ی حدود 12 سال زندگی مشترک داشته، و حالا یکی دو سال یعد از متارکه، داره با دوست من که مجرد بوده ازدواج می کنه...

و ان یحتمل که خانواده ی دوستم با این مساله مشکل داشتن، تا حدودی هم خبر دارم،  اما خب بالاخره ایستادگی جواب داده که دارن ازدواج می کنن...

ممکن هم هست تا آحر عمر دل خانواده ی عروس چرکین باشه از داماد( در بدترین حالت ممکن که داماد نتونه شخصیت خودشو اثبات کنه)، اما خب دوست من در یک تحلیل ساده به این می رسه که بهتره از ماندن و منتظر شخص کاملا متناسب بودن، شخصی که اگر می خواست تا حالا بیاد، تو این همه سال صد بار اومده بود!!!

مطمئنا اما اگر قضیه عکس بود، این تحلیل ساده کفاف نمی داد! چون این گزینه رو پیش رو داشتن که: «خب میریم میگردیم متناسب ترشو پیدا می‌کنیم! مگه دختر قحطه؟ والاع!!!»

++

در عراق، یکی از سوال هایی که دو سه بار در رابطه گرفتن با میزبان های مبیت ها مواجه شدم، این بود که: «مُزَوَّجة؟»، که من در جواب باید میگفتم: «لا، غیر مزوجة»

بعد با تعجب تمااااام می پرسیدن عاخه چرااااااا؟! (البته به عربی!) که من در جواب باید یک تحلیل اجتماعی ارائه می دادم که متأسفانه در ایران سن ازدواج بالاست، و حتی بعضی ها بالای سی سال ازدواج میکنن... دیگه نگفتم بعضی ها اصلا ازدواج نمیکنن!!! خیلی ضایع بود دیگه... فک کنم اینو می شنیدن از خونه شون بیرونمون می کردن... :/

  • سر به هوا!

قبل از کربلا که با دوستم به زیارت حرم امام رضا علیه السلام رفته بودم، در هتلی در عمق استراتژیک خ امام رضای 16 سکونت داشتیم که جرأت نمی کردیم از ساعت 10-11 شب به بعد به حرم برویم یا برگردیم، آنقدر که عمقش استراتژیک بود و تاریک و خلوت!

دو نماز صبح اول را از ترس و شاید کمی هم تنبلی، به حرم نرفتیم اما خب نماز صبح آخر را هیچ جوره نمی شد گذشت، خصوص که بلیط برگشتمان ساعت 7.30 صبح بود و باید برمی گشتیم...

نتیجتا حوالی ساعت 4 صبح، از همان هتل استراتژیک خودمان درآمدیم و شروع کردیم ساکت و آرام به سمت سر خیابان امام رضای 16 قدم برداشتن، که از آنجا به بعد دلهره و تاریکی و خلوتی ای در کار نبود...

در آن خلوتی و سکوت، یک تاکسی که نمیدانم از کجا پیدایش شد کنار ما ترمز زد: حرم 1000 تومن! خب تا اینجا اندکی قابل فهم و تحمل بود، اما مشکل آنجایی ظاهر شد که راننده ی یک ماشین دیگر که من از گوشه ی چشمم یک پژوی مشکی می دیدمش، عینهو مکس پین، ویراژ داد جلوی تاکسی قبلی تا به خیال خودش مسافر های تاکسی را بقاپد و ناگهان فریاد برآورد که حرم هزار تومن!

چشمتان روز بد نبیند، من که از خلوتی و تاریکی آن عمق استراتژیک، کاملا مرعوب شده بودم، با این ویراژ کاملا حرفه ای یک آن تصور کردم داریم دزدیده می شویم و بنا کردم که هم خودم شروع کنم به سریع و محکم قدم برداشتن، هم بگویم: الهه بدووووو...

که حماقت کارگران ساختمان نیمه ساز کنار دستمان و یکی دو وجب بیرون گذاشتن میله های داربست از مرز ساختمان، دست به دست تصمیم من نگون بخت برای سرعت گرفتن و نگاهی که به افق بود برای فرار، داد تا مرا عینهو یک مجسمه که پایش را می گیرند و سرش را هول می دهند، زارت به زمین بزند...

زارت که میگویم یعنی نه اینکه چند تا سکندری خورده باشم بعد افتاده باشم، نه! یعنی همان زارت خودمان... با کف دست چپ و زانوی راست...

آنچنان هم سریع این اتفاق افتاد که دوستم هرچه سعی کرده از عقب مرا بگیرد نتوانسته...

البته شک هم نکنید که هیچ کدام از آن دو راننده ی دلسوز، خصوصا دومی که خیلی دلسوز بود، اصلا به روی مبارک هم نیاوردند و حتی از دور هم حال نپرسیدند که خانم خوبید؟ آنگونه به زمین رسیدید زنده ماندید اصلا؟!!! یعنی من که با صورت اشک آلود و پای لنگان و دست در بغل گرفته با کمک دوستم بلند شدم اثری از آن ها نبود که نبود، البته راننده های دیگری بودند که باز بگویند حرم، حرم، حرم!

خلاصه جانم برایتان بگوید عضلات دست من تا چند روز گرفته بود، زانویم هم تا چند روز زخمش باز بود، و البته هنوز هم بعد از حدود 3 هفته زانویم درد دارد!

مانده ام طرف نمی فهمید در تاریکی و خلوتی آن عمق استراتژیک، یک خانم از چنین ویراژ حرفه ای و ترمز ناگهانی سکته می زند، و با زانو که هیچ، اگر یک میله ی دیگر جلوتر باشد با مخ می رود در میله ی دوم و جان به جان آفرین تسلیم می کند؟

بعد می‌گویند مردها عاقل اند!

  • سر به هوا!

طلاق نامه!

۳۰
شهریور

بخاطر اینکه از نزدیک در جریان زندگی زنی هستم که بعد از سال ها زندگی مشترک، فهمیده بود که همسرش یک دیو دو سر است و پا به فرار گذاشته بود از جهنم آن زندگی، فکرم به مسائلی که گریبانگیرش بود و هست، مشغول می شود...

من اصلا اهل ننه من غریبم بازی های فمینیستی نیستم، همانقدر هم از ظلم هایی که به زن ها در عرفمان روا می شود بیزارم...

بروم سر اصل مطلب:

معمول این است که وقتی برای یک زن یا مرد مطلقه یا بیوه می خواهند کسی را به عنوان مورد ازدواج معرفی کنند، کسی با شرایط شبیه به خودش معرفی می کنند. این را خیلی دیده ایم و شنیده ایم...

اما مشکل آن جایی است که قرار نیست این اتفاق بیفتد!یعنی وقتی که می خواهند زن یا مرد مطلقه ای را معرفی کنند برای شخصی که تجربه ی ازدواج نداشته...

در عرف ما چنین جا افتاده که یک مرد بعد از طلاق، می تواند خیلی راحت تر به خواستگاری دخترهایی برود که تجربه ی ازدواج ندارند، تا اینکه یک پسر مجرد به خواستگاری زنی مطلقه.

نمی دانم دقیقا چه دلیل قانع کننده ای برای این مساله وجود دارد؟

من قبول دارم که باکره بودن زن برای مرد، یک لذت روانی نسبتا عمیق است... خب خود قرآن هم وقتی می خواهد حوری های بهشتی را توصیف کند، می گوید آن ها را باکره قرار دادیم...

اما مساله اینجاست که بنیان ازدواج، بنیانی است که صرف لذت بردن گذاشته نمی شود! نه اینکه لذتی درش نباشد، بلکه بالاتر، لذت اصلی در انس دائم و یک وابستگی مستقل است و چیزهایی فراتر... لذت اصلی در گره خوردن روح دو انسان است... برای رسیدن به این لذت هم انسان ممکن است از لذت هایی بگذرد، چون هیچوقت نمی شود به شخص ایده آلی رسید که بتواند همه چیز را فراهم کند...

مساله این جاست که وقتی موردی پیش می آید، باید همه ی شرایط را با هم بسنجد...

چطور می شود که یک مردی که زن طلاق داده به خودش اجازه می دهد برای بدست آوردن لذت باکرگی همسر جدیدش، از ملاک های دیگری بگذرد؟

و چطور می شود که وقتی زن مطلقه ی عفیفی را به پسر مجردی معرفی می کنند... نه نه ببخشید، اصلا معرفی نمی کنند!!! مگر آن که آن پسر سنش خیلی بالا رفته باشد و پیرمردی شده باشد برای خودش!

 

محض رضای خدا این تعصب های بیجای عرفی را نگذارید پای دین، بدون اینکه دلیلی قانع کننده برای این برچسب بیاورید...

 

از خودم نوشت(!): این روز ها حال درست و درمانی ندارم، ضمن اینکه پایان نامه کمی، فقط کمی، ذهنم را درگیر کرده... اگر وبلاگ های دوستان نمی روم یا ساکت هستم، به بزرگی خودشان ببخشند...

  • سر به هوا!

سال ها پیش شاگردی داشتم برای تدریس خصوص ریاضی... در دانشگاه یک رشته ی انسانی قبول شده بود و مفاد ریاضی اش در حد رشته ی ریاضی دبیرستان بود.

در انتها که رسید به بحث شیرین حساب و کتاب، از من پرسید چقدر می شود؟

من هم که خجالتی، گفتم هفت ساعت تدریس کردم، ساعتی ده تومان...

فکر می کنید با چه صحنه ای مواجه شدم؟

گوشی اش را در آورد و با ماشین حساب، ده را ضرب در هفت کرد تا به این نتیجه برسد باید هفتاد تومان ناقابل به بنده بدهد!!!!!!! 

شما حسابش را بکنید بنده چه زجری کشیدم برای تدریس مشتق و انتگرال و ... به این آدم!!!

بماند که پولش را در دو قسط داد و حتی فکر می کنم ناقص!

 

+ عید مبارک و حج ابراهیمی نصیبتون...

++ ان شاءلله امسال برای حجاج اتفاقی نیفته...

  • سر به هوا!

خب می دانید راستش من هم شیعه ام!

من هم نسبت به اهل بیت ارادت دارم و در شادی شان شادم و در ناراحتی شان ناراحت، لااقل در جایی که به حق الیقین درمورد این ناراحتی و شادی رسیده باشم!

اما بعضی چیز ها را نمی فهمم!

بعضی حرکات را درک نمی کنم!

مثلا بعضی سبک های عزاداری در کَتم نمی رود...

نمی فهمم یعنی که چه برخی آقایان موقع عزاداری لباسشان را درمی آورند! آن هم نه اینکه گریبان چاک کنند یا با زیرپوش بمانند که بگویی مثلا گرمشان شده یا هیجان گرفته اند، کما اینکه خانم ها موقع عزاداری از شدت هیجان یا گرما ممکن است روسری شان را باز کنند یا نهایتا دربیاورند!

حالا درست است که گفته اند حیا اگر ده قسمت باشد، یک قسمتش را آقایان بهره دارند، اما تا چه حد؟!!!

بعد تازه چقدر هم زیاد است تکه فیلم های عزاداری مجلس آقایان که لباس کنده اند و فیلم را تار کرده اند و پخش می کنند همه جا! آن هم لابد برای اینکه به دست خانمی نیفتد و آن خانم دچار گناه شود... فیلم هایی که اگر صدایشان حذف شود و هیبت مداح هم نشان داده نشود، با خیلی مجالس قطعا به اشتباه گرفته می شوند!!!

نمی فهمم یعنی که چه در برخی سبک های عزاداری دائم در حال بالا پایین پریدن اند! برادر من، و احیانا خواهر من، عزادار که حال ندارد ده دقیقه یک ربع، نیم ساعت، بالا پایین بپرد! عزادار نهایت هیجانش این است که فریاد بکشد از ترسیم یک صحنه یا بر سر و سینه بکوبد یا حتی مثل ماهی نیمه جان از آب بیرون افتاده تلظی کند...

نمی فهمم این حالات عزاداری مدرن، وحتی بعضی روش های سنتی، اگر جلوی یک انسان بزرگ، مثل امام معصوم یا حتی نایبشان هم باشد رخ می دهد؟! مگر مدعی نیستیم که اماممان در عزای عمویشان حاضر می شوند؟ پس چطور در یک جمع لخت می شوند عده ای و مثل بعضی مجالس خاص، دائم بالا و پایین می پرند؟!!!

چرت و پرت گویی ها و وقاحت برخی مادحین هم که بماند برای وقت دیگری... 

تأکید می کنم: شیعه هستم و در عزای امامم عزادارم، بارها نفرت از دشمنانش را فریاد کرده ام و محبت خودش و خاندانش را به پهنای صورت گریسته ام و از شدت ظلم به او، بر سر و سینه کوبیده ام...

  • سر به هوا!

فست فوت!

۰۷
شهریور

خانوادگی خیلی اهل رستوران رفتن و غذای آماده خوردن نیستیم...

مگر در مواقعی که به دلیل غذا نداشته باشیم یا خیلی از خودمان تفریح درکرده باشیم و...

یکی از این مواقع چند شب پیش بعد از اثاث کشی بود که همه خسته بودیم و میخواستیم از شرق تا منزل اصلی واقع در یکی از غربی ترین نقاط تهران برویم... همه چیز روی هوا بود و به طریق اولی شام هم نداشتیم... وقتی صحبت از شام شد مادرم و بعد من با ساندویچ مخالفت کردیم چون چند روزی بود، هر یکی دو روز یک بار مجبور بودیم ساندویچ بخوریم و خسته شده بودیم... دلمان یک غذای گرم سنتی می خواست... پدرم پیشنهاد رستوران و چلو کباب را داد که با استقبال ما روبرو شد...

خب اینجا بود که همه چشم شدیم برای گشتن دنبال رستوران در مرکزی ترین خیابان شهر... اما دریغ از یک رستوران یا حتی کبابی...

هرجا که بوی غذا می آمد، فست فود بود... یا ساندویچ یا پیتزا...

آنجا بود که فهمیدیم فست فود ها (به قول دیرین دیرین: فست فوت) چقدر زیااااااد وارد سبک زندگی مردم شده که از کجا تا به کجا، در مرکزی ترین خیابان تهران حتی یک رستوران سنتی یا حتی کبابی وجود ندارد...

آخر سر پدرم پیچید در یک خیابان فرعی تر تا بالاخره آنجا یک کبابی پیدا کردیم... من هم که بعد از مدت ها هوس کباب کرده بودم با لذت تمام کباب خوردم...

بعد از آن هم من و مادر و خواهرم که رفته بودیم دم ماشین منتظر پدرم ایستاده بودیم، یک آقای سیبیلو که در مغازه ی بغلی کار می کرد، سه تا لیموناد(از معدود نوشیدنی های مورد علاقه ی من) به دست آمد و همانطور که آن ها را به برادرم می داد گفت: «این واسه محجبه های گل، دوستدارای امام زمان»!

و رفت...

و من کلی ذوق کردم و عیشم تمام شد...

  • سر به هوا!

چند وقت قبل، مطلبی نوشتم در باب مشکلات اخلاقی سری اول برنامه ی دور همی مهران مدیری.

مدتی است که سری دوم برنامه، با جذابیت های بیشتری آغاز شده، که امیدوار بودم به دلیل انتقادات فراوانی که از سری اول آن انجام شد، این برنامه در دوره دوم حیات خودش به نحو بهتری ادامه دهد.

البته باز هم مثل بار پیش، این مطلب را با دیدن یک جلسه از این برنامه ی مخاطب جذب کن می نویسم، و هیچ ادعایی نسبت به جلسات دیگر ندارم.

موضوع برنامه افسردگی بود.

مهران مدیری در حال تلاش برای اثبات این مساله بود که خیلی از ما ها آدم های افسرده ای هستیم. او برای تبیین ادعایش مثال هایی می آورد که اگرچه همه شان غلط نبودند، اما برخی مثال ها از جهاتی غیرواقعی، تصنعی و حتی نامربوط بودند.(از آن جایی که حفظ نکردم، با خطای کمی نقل به مضمون می کنم.)

یکی از مثال هایی که خیلی خوب در ذهنم مانده، مثال او بود برای یاد مرگ!

  • سر به هوا!

در یک کانال تلگرامی به نام «دیده بان زنان» مطالبی خواندم علیه نامگذاری این روز به نام روز دختر!

حرف اصلی هم این بود که چرا جنس مونث را به دو قسم می کنید؟ تقسیم به زن و دختر ناشی از یک نگاه مردسالارانه است و جنسی دیدن زن...

کاری ندارم که هر کسی با چه آب و تاب های تهوع آوری این مساله را بزرگ می کند...

عرضم این است که چرا همه چیز را با یک عینک تهوع آور نگاه می کنید؟

تا چند سال پیش فقط روز مادر وجود داشت، برای گرامی داشت مقام مادری...

بعد کم کم این روز، یحتمل برای به دست آوردن دل زنانی که دلشان می خواهند مادر شوند، تبدیل شد به روز زن.

مطمئنا هیچ زنی از اینکه از همسرش یا فرزندانش در این روز تبریک دریافت کنند ناخشنود نمی شود.

چندی بعد روزی را نامگذاری کردند به نام روز پدر، برای گرامی داشت مقام پدر...

که این روز هم مانند روز مادر، پس از مدتی تغییر کاربری داد به روز مرد...

حالا روزی را نامگذاری کردند به نام روز دختر.

  • سر به هوا!

گل آقا

۰۹
تیر

پدر و مادرم در حال بازسازی منزل اصلی مون هستن که بریم توش بشینیم...

کارگری که داره اونجا کار می کنه، یه جوون سنی افغانیه، به نام «گل» آقا، که توی افغانستان نامزد داره و چون پول لازم داشته و ویزای ایران هم گویا 4 میلیون بوده و نمی تونسته بده، قاچاقی اومده ایران برای کار.

توی راه که داشتن از کوه و کمر میومدن، راهزن بهشون می زنه و راهنماشون رو انقدر کتک می زنن که می میره... این ها رو هم اونقدر گرسنگی و تشنگی و عذاب میدن که مجبور بشن تماس بگیرن خانواده هاشون براشون پول بیارن. خلاصه اینکه بعد چند روز که رو به موت بودن برادرش براشون با بدبختی 4 میلیون پول جور می کنه و میده به راهزن ها تا ولشون کنن...

این بنده ی خدا در حال حاضر با زبان روزه صبح تا شب کار می کنه که روزی 60-50 تومن گیر بیاره. در حالی که حتی نمی تونه سحر و افطار درست حسابی بخوره... در این حد که به پدر من گفته بوده اگر میشه برای من از محل خودتون(م امام حسین ع) جگر مرغ بخرید، چون اینجا گرونه همه چی... جگر مرغی که ما ها حالمون از خوردنش به هم می خوره، میشه غذای کارگری که قراره صبح تا شب با زبان روزه کار کنه...

دیروز که رفته بودم با پدر و مادرم اونجا، وقتی گونی های سنگین نخاله رو از طبقه ی بالا می آورد پایین، موقع بالا رفتن می دیدم تلو تلو خوران بالا میره... :(

شما حساب کنید که چقدر باید کار کنه که فقط بدهی برادرشو بده... تا بعدش بتونه برای خودش جمع کنه تا بتونه بره افغانستان ازدواج کنه...

از دیروز تا حالا که اینا رو شنیدم دلم براش کبابه...

والا ما هنری نمی کنیم روزه می گیریم زیر کولر... بخصوص از نوعی که زیادم بخوابیم...

 

+ اینه تلاش یک مرد واقعی برای ازدواج... بعد جوونای ما لنگ میندازن رو لنگ میگن کار نیست نمی تونیم ازدواج کنیم...

++ الهی من بمیرم برای نامزدش که چقدر باید صبر کنه تا گل آقا بتونه با دست پر برگرده و ببردش خونه ی بخت...

  • سر به هوا!

سکانس اول: شب مبعث امسال، نیمه شب، در حرم امام رضا علیه السلام، در حال عبور از کنار صحن جمهوری اسلامی، با این صحنه مواجه شدم که ملت، داشتند گریه کنان در سر و صورت خود می کوبیدند... چرا ندارد که... وسط زیارت جامعه بود و روضه ی امام حسین و... حالا چه اهمیتی دارد که شب عید هست یا نیست؟ از روضه در هیچ حالی نباید فروگذار کرد!

 

سکانس دوم(به روایت از مادر) : چند سال پیش بعد از مراسم احیای نیمه ی شعبان، که کلی گریه مان را درآورده بودند، صبح رفتیم مهدیه ی امام حسن علیه السلام برای جشن، اما تا خود ظهر گریه مان را درآوردند! یادم هست آن موقع ها من خیلی خیلی طرفدار این هیأت بودم، به این دلیل که سبک مداحی هایش به طور کلی صحیح بود و ایراد های کمی داشت، در حالی که سبک جدید مداحی عده ای همان موقع ها مدتی بود مد شده بود اما این ها تبعیت نمی کردند و به سبک قدیمی خود ادامه می دادند.

سکانس سوم:

  • سر به هوا!

وقتی بچه تر بودم، معمولا عروسی هایی را که احتمال می دادیم مجلس لهو و لعب باشد را دیر می رفتیم، یعنی سر شام که هم بوده باشیم هم نبوده باشیم... کم پیش می آمد که عروسی ای رقص و آهنگ و... داشته باشد و ما همزمان باشیم...

زمان که گذشت، به دلایلی، گاهی ناچار به شرکت می شدم، با کلی اعصاب خردی که من چرا باید مجبور باشم به تبعیت از دیگران و...

تابستان گذشته عروسی یکی از اقوام بود که از قضا دوستی ای هم با عروس داشتم و نمی شد نرفت... خانواده هم به نسبت مذهبی بودند و محجبه... از آنجایی هم که مادربزرگم با ما بود و اصولا خیلی حرص می خورد اگر دیر شود، زود رفتیم... چشمتان روز بد نبیند، آهنگ های تند و تهوع آور با مضامین آنچنانی بود که پشت سر هم پخش می شد... من هم به بهانه ی اینکه آماده شدنم طول می کشد، کلی در اتاق پرو ماندم(اگرچه در آن جا هم از آهنگ ها فیض می بردم) و فقط کمی مانده بود به شام درآمدم. اما کمی که از حضور من گذشت دیدم داماد آمده برای شام و تازه حتی داماد های دیگر هم هر از چندی بدون هیچ ایما و اشاره ای می آیند برای عکس با همسرانشان... من هم که هی مجبور بودم پشت این ستون و آن ستون سنگر بگیرم... وقتی هم اعتراض می کردیم یا طبق معمول می گفتند داماد امشب فقط یک نفر را می بیند(!!!) یا می گفتند ای بابا اون مردها از این فاصله و در این همه جمعیت که تو یک نفر را نمی بینند(!!!!!)...آخر سر هم که زودتر رفتم در اتاق پرو و آماده شدم... وقتی برمی گشتیم دیدم پدرم هم از آهنگ ها ناراضی بود... خلاصه سرتان را درد نیاورم کلی به سرکارمان فحش دادیم که چرا شرف حضور یافتیم!!!!؟

 

این گذشت تا همین جمعه ی پیش که عروسی یکی دیگر از اقوام دور مادری بود(پسر پسر عموی مادرم!) که بنده هم به همراه خانواده دعوت بودم. من که تا شنیدم گفتم نمی آیم... مادر و مادربزرگ هم استدلالشان این بود که این پسر فرق می کند و این قاری قرآن است و امکان ندارد بزن و برقص داشته باشند و... من هم پایم در کفش خودم ماند و بالاخره نرفتم... خانواده ی من هم به صورت خوشحال طوری به همراه مادربزرگم رفتند...

اما...

مادرم بعدا شروع کرد به تعریف از صحنه های وحشتناکی که در این عروسی دیده بوده... جمعی از دختران و زنان جوانی که با لباس های آن چنانی جلوی داماد قاری قرآن(!) می رقصیدند(که اکثرا نا محرم بودند) و داماد هم لطف کرده بود سرش پایین بود(خب بگو مجبوری بیایی زنانه؟!!! نیا برادر من، نیا! آسمان که به زمین نمی رسد!)... و حتی پدرم گفته بوده که مردها هم کلا درحال رقصیدن بوده اند... وضعیت در حدی اسفبار بوده که خواهر 10 ساله ی من اصلا با مانتو و روسری نشسته بوده و حتی مادربزرگم که معمولا فقط سرش گرم فامیل های خودش هست و توجهی به جوانب ندارد، صدایش درآمده بوده که ما فکر کردیم از این برنامه ها ندارید وگرنه نمی آمدیم...

من مانده ام که چرا؟ چرا شب عروسی حتی خیلی مذهبی ها جلوی فساد را نمی گیرند؟ چرا؟ واقعا چرا؟

مثلا اگر فساد نشود چه اتفاقی می افتد؟ با علم به اینکه این حرام است و هر حرامی آثار منفی بسیاری در دنیا و آخرت دارد، یکی مرا توجیه کند که چرا مذهبی ها اجازه ی فساد می دهند؟

+ حتی یادم هست سال ها پیش دوست خیلی مذهبی ام، نمازش بخاطر اینکه آرایش داشت قضا شد...

 

  • سر به هوا!

چرررررررررب...

۲۴
ارديبهشت

چندی پیش یکی از شرکت های تولید روغن مایع، در تبلیغ های خود هوار هوار کرد که می دانید چرا کارخانجات دیگر، روغن های سرخ کردنی خود را در ظروف مات می ریزند؟ دلیلش عدم شفافیت و مرغوبیت روغن است که نمی خواهند دیده شود. ولی ما آنقدر روغن های سرخ کردنی خوب و شفافی می زنیم که باجرأت آن را در بطری های شفاف به شما ارائه می دهیم.
به یاد دارم که مادر ساده دل من بعد از آن روغن سرخ کردنی اش را از همان نشان* می خرید تا مرغوب تر باشد و من می گفتم مادر چرا شما باور می کنی حرف های این ها را؟
دو سه روزی است با تبلیغ جالب تری مواجه شده ام: تبلیغ یکی دیگر از نشان های روغن مایع، که ادعا دارد با ریختن روغن های خود در بطری های مات، تا 35 درصد بیشتر از بافت های روغن درمقابل نور محافظت می کند!!!!!
اینجاست که شاعر افاضه می فرماید: «من دیگه حرفی ندارم...»

* حضرت آقا فرمودند از کلمه ی «برند» بدشان می آید، به جای آن کلمه ی «نشان» را استفاده کردم.
+ مستند «چرب» کاری از «یادآوران» را حتما حتما ببینید. (به یک سرچ ساده می ارزد!)

  • سر به هوا!

در ایام نوروز، برنامه ای به نام «دور همی» پخش می شد که طرفداران نسبتا خوبی هم داشت. برنامه ای که در ابتدا به دلیل نو بودن فضای سن و ترکیب تئاتر، اجرا، موسیقی، استفاده از طنز اجتماعی و... جذاب به نظر می رسید.

اما این برنامه هم مانند سایر مشابه های خودش در معرض نقد قرار گرفت. یکی از نقدهایی هم که به سرعت در شبکه های اجتماعی دست به دست شد، تقلیدی بودن برنامه از همتای هندی خود بود که بعضا آن را بی اهمیت می دانستند و بعضا با دیدن این تشابه ها تأسف می خوردند. بماند که این تقلید ها در رسانه سابقه ی عجیبی دارد و در تبلیغات کالا ها یا ترویج مسائل اخلاقی هم به وفور دیده شده است؛ گویی که خلاقیت در امور رسانه ای امری است در دسترس خارجی ها (که البته کشورش فرق نمی کند، از همین چین و هند و ترکیه ی خودمان گرفته تا اروپا و آمریکا)، و ما همین که تقلید خوبی بکنیم از سرمان هم زیاد است.

اگرچه که بنیان این تقلید ها بر آبِ خود کم بینی است یا اموری از این دست، و این خود قبیح است، اما اگر این تقلید ها در حد ایده گرفتن باشد و باقی کار بومی سازی شود، یا اصلا خود برنامه ای که از آن تقلید شده، متناسب با فرهنگ و دین ما باشد و سپس مهر کپی برابر اصل بر آن بخورد، نمی توان خرده ی زیادی گرفت، چرا که در نهایت ناهنجاری های فرهنگی و اجتماعی و دینی و... ایجاد نمی کند.

به نظر می رسد اگر تیر نقدی بخواهد بر قلب برنامه ای مثل «دور همی» اصابت کند، باید درباره ی محتوای ارائه شده توسط آن، و نه صورت ظاهری اش، باشد. به این منظور نقد کوتاهی طبق سوالاتی که آقای مهران مدیری از یکی از مهمان های جلسه، یعنی آقای برزو ارجمند، پرسیدند، مطرح می شود. سؤالاتی که قبل از طرح آن ها هم با افتخار ادعا می شد که آن چه ما می پرسیم کمی غیرعادی است. این نقد بر می گردد به این سه سؤال:

  1. تا به حال چه کار بدی انجام داده اید که کسی نداند؟ اعتراف کنید!
  2. یک نفر که از دست شما ناراحت است را نام ببرید و بگویید چرا از شما ناراحت است و عذرخواهی کنید.
  3. از چه کسی تنفر دارید؟ نام ببرید.

  • سر به هوا!

وقتی یه آقایی میره خواستگاری یه خانمی، معمول اینه که اگر قصد ادامه دادن داشته باشه، بعد یکی دو روز مادرش زنگ می زنه و جواب دخترخانم رو میگیره... اگر جواب مثبت باشه که خب قرار جلسه ی بعد گذاشته میشه، اما اگر منفی باشه دلیلش رو می پرسن و حتی گاهی سعی در رفعش می کنن و اگر هم رفع نمی شد تشکر می کنن و برای دو طرف آرزوی خوشبختی...

اما نمی فهمم این چه بی فرهنگی ایه که اگر پسر یا خانواده اش، به دلیلی از ادامه ی جلسات آشنایی منصرف بشن، میرن و پشت سرشونم نگاه نمی کنن... یعنی معمولا حتی زنگ هم نمی زنن به خانواده ی طرف و تشکر کنن که وقتشونو در اختیار این خانواده گذاشتن و احیانا پذیرایی کردن... یکی نیست بگه بابا جان درسته که شما رفتید خواستگاری ولی خب بالاخره اون دختر خانم فکرش مشغول میشه و تا پرونده رو ختم نکنید ذهنش درگیره... خیلی زشته که اصلا زنگ هم نمی زنید! خوشتون میاد وقتی خودتون می خواید ادامه بدید به آشنایی، زنگ بزنید ولی خانواده ی دختر چون نمی خوان ادامه بدن اصلا جواب تلفن رو ندن؟!!! خیلی بی ادبی و بی فرهنگیه به نظرم این مسأله که باب شده... یعنی از چند سال پیش که مبتلا به ما بود باب بود، هنوزم همینه... بعضی ها که حتی واسطه رو هم در جریان نمی گذارن که واسطه بگه نمی خوان ادامه بدن... اگه دختر خودش خیلی ذهنش درگیر شده باشه باید با شصت تا بهانه از واسطه بپرسه تا اون ببینه می خوان ادامه بدن یا نه؟

راستش من اصلا این بی فرهنگی ها رو نمی فهمم...

  • سر به هوا!

امروز برای سومین بار، موبایلم با پیش شماره ی 83 زنگ خورد:

 

- از واحد تبلیغات سیمای خانواده تماس می گیرم، شما پیامک داده بودید برای دریافت محصول فلان.

- والا من محصول رو از طریق شماره ی دیگه دریافت کردم. این سومین باره تماس گرفته میشه!

- آها پس این شماره باید حذف بشه.

- بله!

 

یعنی کاش برای همه ی کارهای دولتی و خصوصی اینقدر پشتکار داشتیم!

  • سر به هوا!

تعجب می‌کنم از مردانی که با تحقیر همسر و فرزندانشان و بی احترامی به آن ها، حقارت خودشان را اثبات می کنند و توقع دارند که خانواده شان از یک انسان حقیر اطاعت کند!

کدام آدم عاقلی از یک فرد حقیر و فرومایه تبعیت می کند، مگر به اکراه و اجبار؟!

 

پ.ن: زنان شیفته ی اطاعت از مردان کریم اند، حتی اگر خودشان ندانند!

 

* برگرفته از حدیث نبوی

  • سر به هوا!

من تعجب می کنم از صدا و سیما که برای درآمد بیشتر، با وجود این همه تأکید رهبری روی مصرف داخلی و عدم خرید کالای خارجی تا حد ممکن، باز هم تبلیغ کالای خارجی میکنه. چرا؟!

مثلا ما چه نیازی به شامپوی بوووووق خارجی داریم؟!

یا اینکه چرا باید تبلیغ فلان تلویزیون خارجی بشه، در حالی که برنامه ی بعدی حتی ممکنه درمورد مصرف داخلی باشه؟!

بماند که تبلیغ های خارجی فرهنگی رو هم با خودشون منتقل می کنند

بنظرم باید به صدا و سیما اعتراض کرد.

 

نکته ی بعدی که خیلی لج من رو درمیاره، ساخت خارجی مسلک تبلیغ های داخلیه. تبلیغ شامپو یا تاید میسازن، اصلا انگار از ناف مملکت خارجه اومدن، فقط روسری سرشونه! یعنی ما اینقدر بدبختیم که حتما باید ادای دیگران رو دربیاریم؟

از قدیم گفتن مرغ همسایه غازه دیگه خب!

  • سر به هوا!

مملکت خارجه!

۰۵
مرداد

بچه تر که بودم (تر را می گویم چون هنوز هم هستم!) فکر می کردم خارج یک کشور است. یعنی فکر می کردم دو کشور داریم: ایران و خارج!

آنقدر که شنیده بودم در خارج اینجور است و آن جور، این جنس خارجی است، این فیلم خارجی است، خارجی ها چنین اند و چنان و...

یادم هست که یک بار از مادرم پرسیدم :«مامان! خارجی ها به چه زبانی صحبت می کنند؟!». وقتی هم که مادرم در جواب گفت : «کجا؟ کدام کشور؟ خارج که یک کشور نیست، کشور های مختلف اند، زبان های مختلف دارند.»، من انگار که یک چیز جدید و غیر قابل فهم شنیده باشم، هنگ کردم و دیگر به سؤالم ادامه ندادم.

 

اما انگار مادرم اشتباه می کرد. این خارج واقعا انگار یک مملکت است، آن هم یک مملکت پیشرفته و باحال!

 

یک بار در مغازه یک لباس توری دیدم، پرسیدم این تورش مثل فلان لباس نیست که تا ناخن گیر کند پاره شود؟ خانم مغازه دار هم گفت: «نه خانم! این جنسش خیلی خوب است، این خارجی است!!!» (و من هم دیگر ادامه ندادم که آن یکی هم خارجی بود!)

چند روز پیش هم در کلاس فن بیان مؤسسه مان، یکی که داشت درمورد تقلب در کلاس های درس حرف می زد، در بین صحبت هایش گفت که در ایران تقلب زیاد است و اگر هم بچه ها را از هم دور نگه دارند باز چون کارشان را بلد هستند تقلب می کنند ولی در خارج(!) چنین نیست و هر شرایطی هم باشد بچه ها تقلب نمی کنند!!! (و من مانده بودم که از کجا چنین برداشتی دارد که در مملکت خارجه چنین است؟)

بسیار هم می شنوم که پارچه ها و لباس های اعلای ایرانی را به اسم خارجی می دهند که فروشش بالا برود. خب آخر این خارج یک مملکتی است که نامش هنوز دل ها را می لرزاند، حتی دل های آن هایی که سینه چاک مملکتشان یا حکومتشان هستند.

 

خدایا ما را به زیارت این مملکت مقدسه و پیشرفته ی خارجه نائل بدار و ما را از دیدن این دیدنی های والا محروم مساز!

آمین، یا رب العامین.

 

بعداً نوشت: این عکس را برادرمان در حلقه ی میقات مهر برای پست بنده گذاشت و بسی ما را به خنده واداشت:

  • سر به هوا!

این پوسترها رو ببینید. جالبند:

خشم کلید هر بدی است.

احترام به بزرگتر

  • سر به هوا!
چقدر بد و غیر اخلاقیه که یک آدم در یک خانواده نظر شخصی خودش رو تحمیل کنه. حالا در هر جایگاهی هم که باشه، در غیر اخلاقی بودن این کار تأثیر نداره. چه در جایگاه پدری یا مادری و چه در جایگاه همسری و یا احیانا در جایگاه فرزندی. البته این حرف من ربطی به مدیریت خانواده به سمت هدف مطلوب نداره و منظورم به وقت هاییه که شخص از سر اینکه از یک چیز بدش میاد یا خوشش میاد بقیه رو هم مجبور می کنه به گوش دادن حرفش... هرچند که ممکنه این خودخواهی در پوشش مدیریتی صورت بگیره!

مثل وقتی که پدر خانواده کنترل رو دست می گیره و اون کانالی رو میزنه که خودش دوست داره. و کاری هم نداره که سه نفر دیگه توی خونه هستن که می خوان فلان فیلم رو ببینن.
یا مسائلی از این دست...

 

شما هم اگر موردی دارید بیان کنید. بیان این ها می تونه تلنگری باشه برای کسی که می خونه و مبتلا به هست.

 

بعداً نوشت: شخصی در جای دیگری برایم در این مورد حدیثی نوشت به این شرح:

امام صادق (علیه السلام) از پیامبر اکرم (صلی الله علیه و آله و سلم) فرمودند که مومن به دلخواه خانواده ی خود می خورد، و منافق (اینگونه است که) خانواده اش با دلخواه او می خورند.

  • سر به هوا!