رَبِّ إنّی لِما أنزلتَ إلَیَّ من خیرٍ فقیرٌ

همه عمر بر ندارم، سر از این خمار مستی ..... که هنوز من نبودم که تو در دلم نشستی

رَبِّ إنّی لِما أنزلتَ إلَیَّ من خیرٍ فقیرٌ

همه عمر بر ندارم، سر از این خمار مستی ..... که هنوز من نبودم که تو در دلم نشستی

درباره ی وبلاگ
رَبِّ إنّی لِما أنزلتَ إلَیَّ من خیرٍ فقیرٌ

خدایا!
هرچه گرفتی، بگیر، اما ایمانم را نه...

اولین روز تدریس

پنجشنبه, ۲ مهر ۱۳۹۴، ۰۱:۳۰ ب.ظ

دیروز اولین روز تدریسم توی مدرسه بود. البته قبلا حل تمرین بوده ام اما تدریس یه استرس خاصی داره. معلم حل تمرین اگرچه که یه وقت هایی مجبوره دوباره درس رو تکرار کنه، اما باز هم معلم حل تمرینه و اگر سوتی بده و چیزی بلد نباشه، اونقدر مهم نیست. خیلی راحت می تونه بگه باید روش فکر کنم! اما امان از زمانی که معلم اصلی درسی مثل ریاضی، چیزی رو بلد نباشه... اونجاست که انواع تهمت ها رو باید بپذیره من جمله اینکه این چه معلم بی سوادی بود که واسه ما آوردین؟ درس به این مهمی رو آخه چنین معلمی باید؟!!! چیزهایی که خودمون درمورد معلم های ریاضی کم و بیش می گفتیم. بماند...

از شب پیشش نشستم درس های ششم رو مرور کردم که هم بدونم چه چیز هایی خوندن قبل از این، هم اینکه یه یادآوری بکنم براشون. یکمی هم طرح درس نوشتم که ناگفته نماند در عمل دیدم نمی شه اصلا اونقدر سریع پیش رفت که توی کاغذ طراحی کرده بودم. خلاصه شب حدود ساعت 1.30 خوابیدم و صبح هم حدود 5.30 پاشدم که برم مدرسه. با کلی استرس ترافیک و نرسیدن و ضایع شدن روز اول مهری رسیدم مدرسه. از اونجایی هم که خب هم خودم روی لباس حساسم و تناسب رنگ ها برام مهمه و تا بتونم، از جورابی که اصلا زیر کفشمه گرفته تا گیره ی روسریم، ست می کنم، و از طرف دیگه برام خیلی مهمه که لباسم حتی جلوی دانش آموزهام پوشیده باشه، و باز هم از طرف دیگه این مدرسه بخاطر اینکه (بقول دوستم) زیر پونز شمالی نقشه قرار داره، بسیار توجه کرده بودم که چی می پوشم که هم این دخترا حرفایی درموردم نزنن از قبیل گدا گشنه، در و داغون، شلخته و... و هم بالاخره شاد و ست بودن لباس هام توجه بچه ها رو به خودش جلب کنه و بتونن با من به عنوان یه معلم ریاضی مذهبی ارتباط بگیرن. (اگرچه من هر خودکشی ای بکنم، کل هیکلم روی هم ارزونتر از یه لنگه کفش بعضی هاشونه!)

 

ساعت اول تبدیل شده بود به دوتا تک زنگ، اولی که به خیر گذشت، اما دومی...

 

موقع خوندن فامیلی ها، به یه فامیلی برخوردم اینچنین: « امیرقاسمی»!!! خب دوستان من می دونن که چرا یه همچین فامیلی ای من رو متوجه خودش می کنه!!! راستش هم خنده ام گرفت هم اینکه می دونم دفعه ی بعد ببینمش فامیلیش رو یادم میاد! بعد از چند دقیقه دوباره یادم افتاد و خنده ام گرفته بود! یعنی به زور اون خنده مرموز خودم رو جمع کردم! هی یادم میفتاد و هی خنده ام می گرفت! زنگ تفریح به مادرم زنگ زدم و گفتم که چنین کسی داریم. مامانم بلند بلند می خندید و یه چی تو این مایه ها می گفت که برو یه چک محکم بخوابون در گوشش بگو من ازت متنفرم!!! بعدم به بعضی دوستام پیام دادم که آدم اول مهر بره مدرسه و به همچین فامیلی ای بربخوره! آدم نمی دونه بخنده یا گریه کنه اول صبحی و اول سالی!!! :))

 

مساله ی دیگه ای که پیش اومد سوتی ای بود که درمورد فامیلی خودم دادم. یکی از بچه ها پرسید خانوم چرا شما به فامیلی صدامون می کنید نه اسم کوچیک؟ خب اولین جوابی که دادم این بود که دوران خود ما اینجوری مرسوم تر بود و ما اینطوری بیشتر عادت داریم. جواب دومی که دادم این بود که شاید چون خودم فامیلی ام رو بیشتر از اسمم دوست دارم. این رو که گفتم همون دختر پرسید فامیلی تون چی بود شما؟ گفتم فاخری. گفت سخته! من هم در اوج غرور گفتم عوضش با کلاسه!!! دختره با یه قیافه که یعنی از غرورت حالم به هم خورد نگاهم کرد، منم دوزاریم افتاد که چه حرف غیراخلاقی ای زدم. گفتم کمه، فامیلی کمیه! که یعنی منظورم این بود که کمه! بعدشم برای تکمیل کلکسیون سوتی های روزم، بلافاصله گفتم که «البته فامیلی من رو معمولا آدم ها چیزهای دیگه صدا میکنن، فخاری و فاخر و...، منم که رو فامیلیم حساااااس!». اینجا بود که محکم زدم تو دهان ذهن سوتی سازم که جون ننه ات باقیش رو نگو: فخر الزمان، فخری، فخر الملوک، فخر الفلاسفه، فخرالدین... بعدشم فهمیدم چه سوتی بدی دادم و پیش خودم گفتم باید منتظر این باشم که پشت سرم یا حتی جلوی روم مسخره ام کنن و هی اسامی مختلف روم بذارن...

 

خلاصه اینکه مدرسه رو تا ساعت 12 به نحوی سپری کردم و بعد رفتم دانشگاه در محضر دکتر تقوی درمورد پایان نامه صحبت کردیم و بعد هم آمدم در صحن مسجد برای دعای عرفه. بماند که بخاطر کار واجبی ساعت 4 باید بلند می شدم و می رفتم، اما  همان هایی هم که خواندم در حال دست و پنجه نرم کردن با خواب بودم و چیز خاصی نفهمیدم...

 در نهایت به این می رسیم که:

شکلکـــْـ هایِ هلــن عیدتون مبارک، دمبتون هم سه چارک!شکلکـــْـ هایِ هلــن

  • موافقین ۱ مخالفین ۰
  • ۹۴/۰۷/۰۲
  • ۴۴۸ نمایش
  • سر به هوا!

نظرات (۵)

  • الـ ه ـام .ع
  • چقدر دیروزت شبیه من بوده! منم قبلاً سه چار ماهی رفته بودم مدرسه، یه مدت توی تابستون کلاس تابستونی داشتن و یه مدت هم جای یه معلم که رفته بود حج. ولی هیچ وقت سر تا ته سال نرفته بودم. امسال اولین باره. رفتم مدرسه و بعدشم بدو بدو ناهار و بعدشم مسجد دانشگاه دعای عرفه...

    پاسخ:
    چقدرم قبلا شما شبیه من بوده!
    کلاس تابستونی و یه مدت بجای معلم حج رفته و اینکه هیچوقت سرتاسر سال نرفته بودم و...
    سالتون خوب باشه.
  • الـ ه ـام .ع
  • آره حتی این که خیلی رنگی پنگی و گل گلی می پوشم و سرتاپامو ست می کنم ;)
    شمام موفق باشید :)
    پاسخ:
    زمان ما معلم ها انقدر گل منگولی نبودن! حسودیم شد!
  • آب‌گینه موسوی
  • خسته نباشی. :)

     

    بله؛ خیلی مهمّه که بچّه‌ها معلّم را قبول داشته باشند و او را بپذیرند. اگر رفیقشان هم باشی که خیلی عالی می‌شود.

    پاسخ:
    سلامت باشی :)
    سعی می کنم هر دو را در کنار هم داشته باشم. و البته بعلاوه ی کمی جذبه که از حلقومم بالا نروند!
    سلام مرضیه جون!
    پس معلم شدی! مبارکه چقدر هم بهت میاد، خوش به حال دانش اموزات که معلم به این باحالی و همه چی تمومی دارن!

    مرضیه گفتی خنده ت رو نمی تونستی کنترل کنی، یاد جلسه اول کلاس انقلاب اسلامی افتادم که کنار هم نشسته بودیم، یادته استاد یه چیزی تعریف کرد از یه بنده خدا که یه کتابی برده بوده برای یه شاهی، شاهه انقدر با کتاب زده تو سرش تا مرده، بعد ما فکر کردیم شاه تو سر خودش زده کتاب رو تا مرده... چقدر خنده مون گرفت نمی تونستیم خودمون رو کنترل کنیم؟ هی سرخ و آبی و بنفش می شدیم و می خندیدیم.. آخر کلاس هم فهمیدی که اصلا کلاس رو اشتباه اومده بودی DDD:

    وای مرضیه هر وقت یادش می افتم حتا حالا دارم از خنده ریسه می رم... خداییش تو که انقدر بازیگوش بودی سر کلاسات، عدالت حکم می کنه شاگردات حسابی حالت رو جا بیارن P:


    پاسخ:
    سلام عزیزم.
    فدای شما... با حالی و همه چی تمومی از خودتونه! :))
    من یادمه کلاس رو اشتباه اومده بودم اولش، ولی اینی که داری می گی رو نه! راستش من انقدر از این ماجراهای شیطنت و خنده و ریسه رفتن و قطع نشدن خنده دارم که همه اش یادم نمی مونه! خخخخخ
    ولی باحال بود کلی خندیدم همین الآن. :)))

    وای من هم از همین عدالته می ترسم! اگه بدونی من چقدر وول وولک بودم سر کلاسای مدرسه! از اینایی بودم که موشک نامه می فرستادم اونور کلاس!
  • فاطمه نظریان
  • من الان فهمیدم که چرا بچه‌ها میتونن از سر و کولت بالا برن و ازت حساب نبرن. خب اینقدر اطلاعات اضافی نده. واقعا وقتی ضایع شدن‌های فامیلیتو میگی «فاخر»، «فخاری»،... اونم جلسه اولی چه توقعی داری؟
    شما فقط اطلاعات اضافه نده به بچه‌ها، از سر و کولت بالا نمیرن:)
    پاسخ:
    عرض کردم که سوتی عظمایی بود!
    البت خداییش جلسه جوری نبود که از سر و کولم بالا برن. این ولی یه ترسه! بچه های خوبی بودن خداییش. اول مهرم بود همه انگار تصمیم داشتن مودب باشن! :)))
    تا کی سر تصمیمشون می مونن نمی دونم!
    یه چیزم بگم ها!من فقط فاخر و فخاری رو گفتم. بدتر از اون این بود که گفتم روی فامیلیم حساسم!!!
    خخخخخ
    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
    تجدید کد امنیتی