رَبِّ إنّی لِما أنزلتَ إلَیَّ من خیرٍ فقیرٌ

همه عمر بر ندارم، سر از این خمار مستی ..... که هنوز من نبودم که تو در دلم نشستی

رَبِّ إنّی لِما أنزلتَ إلَیَّ من خیرٍ فقیرٌ

همه عمر بر ندارم، سر از این خمار مستی ..... که هنوز من نبودم که تو در دلم نشستی

درباره ی وبلاگ
رَبِّ إنّی لِما أنزلتَ إلَیَّ من خیرٍ فقیرٌ

خدایا!
هرچه گرفتی، بگیر، اما ایمانم را نه...

درد دل های مدرسه ای من...(2)

پنجشنبه, ۷ آبان ۱۳۹۴، ۱۲:۰۷ ق.ظ

امروز بچه های هفتم رو برده بودیم کاخ نیاوران به عنوان اردوی مربوط به درس انشاء که مثلا طبیعت رو ببینن و توصیف کنن.

راستش دلم براشون می سوزه... اصلا بلد نبودن از طبیعت استفاده کنن و لذت ببرن. فرض کنید رفته بودیم توی چمن ها و لابلای درخت ها، در حالی که پرنده های خاصی مثل طوطی ها در فضای باغ پرواز می کزذن و آواز می خوندن، اما این ها داشتن غر می زدن که کی میریم کافی شاپ؟!!!

بعد اینکه کار انشاءشون تمام شد رفتیم بازدید قصر های کاخ. عکس العمل بچه ها به کاخ و وسایلش مختلف بود: چقدر زن شاه خوشگل بوده! ... اه چقدر لباس هاشون زشته، لباس های من خوشگلتره... حوصله شون سر نمی رفته چهار نفر توی یه همچین خونه ی بزرگی؟... خسته نمی شدن انقدر راه باید می رفتن؟... کاش ما هم یه همچین خونه ای یا یه همچین وسایلی داشتیم!

راستش من برام جا نمی افته چرا باید لباس های مهمونی زن شاه یا توالت و حمام اتاق علیرضا پهلوی و فرحناز پهلوی بشه محل بازدید... مثلا که چی؟! که مردم بیان عبرت بگیرن؟ یا توی دلشون بگن وای چقدر وسایلشون خفن بوده؟ خدا لعنتشون کنه! پول مردم رو می زدن به جیب چه خرج هایی می کردن!

خیلی حال نوشتن ندارم... راستش حالم گرفته شد بعد این اردو... امروز حتی یک نفر از این بچه ها حجابش کامل نبود... بعضی ها هم که فقط دلشون می خواست مقنعه شون رو بندازن... دیروز هم از یکی از خانم ها شنیدم که مادر فلان دختر، محجبه و معتقده و میگه دختر من چون توی مدرسه بچه ها مسخره اش می کنن میاد خونه نمازش رو می خونه...

احساس می کنم نفوذ توشون خیلی سخته... نمی دونم باید چیکار کنم که بتونم روشون اثر بذارم...

قراره ان شاءالله از شنبه معلم قرآن ششمی ها هم بشم! چوت معلم قرآنشون نمی تونه بیاد و دو هفته در به در دنبال معلم قرآن بودن... نمی دونم چرا قبول کردم... یهویی شد... حالا مسؤولیتم سنگین تره... معلم قرآن ششمی هایی باید بشم که هر روز صبح به عنوان نرمش صبجگاهی، با آهنگ نسبتا تند حرکت موزون میرن، توی حیاطی که از برج های بغلی کاملا مشرفه... ششمی هایی که معلم خطشون مرده و بدون هیچ ناراحتی ای جلوش بی حجاب هستن و گویا خیلی هم گربه بازی درمیارن براش!!! نمی دونم باید چه کار کنم؟!

 

دل پری دارم...و عذاب وجدان برای قاطی شدن با کسانی که معمولا اوضاع مالی بسیار خوبی دارن و چیزی از فقر نمی فهمن... در شرایطی که مجبورم بینشون باشم چون جزء معدود معلم های مذهبی ام و بودنم رو بهتر از نبودنم می دونم... مثلا شنبه از طرف مدرسه دعوت شدیم کافی شاپ کاخ نیاوران! پیش خودم گفتم نرم اما غیبتم راه رو برای معلم های غیر مذهبی بازتر می کنه...

 

پ.ن: امروز یکی از بچه ها که مادرش فوت شده، همه اش میومد سمت من و بغلم می کرد و خوراکی بهم می داد... دلم خیلی براش می سوخت... خیلی...

  • موافقین ۱ مخالفین ۰
  • ۹۴/۰۸/۰۷
  • ۵۱۷ نمایش
  • سر به هوا!

نظرات (۴)

خیلی سخته...
قشششششششششششنگ می فهمم اینایی که گفتین رو...
من معلم ریاضی بودم... ولی این همه تفاوت بچه ها رو با هم دوره ای های خودم کاملا حس می کردم...
صبر...
براتون صبر می خوام از خدا:)
پاسخ:
ممنونم:-)
  • میثم علی زلفی
  • ما نمی تونیم به خاطر محدود بودنمون وسعمون و تواناییمون و علممون نگران همه چیز و همه کس باشیم.
    یک روز آقای پناهیان از حضرت آقا پرسیده بودند من هم می تونم خوب ها را بهتر کنم و هم بد ها رو خوب کنم. ولی نمی تونم برای هر دو وقت بگذارم. به نظر شما کدام رو انجام بدهم. آقا فرموده بودند خوب ها رو بهتر کن. وقتی خوب ها بهتر بشن خود به خود بد ها بهتر می شن.
    پاسخ:
    نکته ی جالبی بود. ممنون.
    اگرچه اکثر این بچه ها کلا تعطیلن!
    یا حداقل بخاطر خجالت از بقیه خودشون رو به تعطیلی میزنن!
    دو خط آخر متنت دلم رو آتیش زد
    پاسخ:
    هعییییی... :'(
    منم بین همین نوع آدمام...
    ولی به عنوان یک دانش آموز!منم نمیتونم دوستام رو که همشون از خانواده های مرفهی هستن رو درک کنم،احساس میکنم بینشون غریبه ام،چون تنها نفری ام که از یه خانواده سطح پایین تر از نظر مالی توی این مدرسه قبول شدم...
    من دقیقا این صحنه هایی رو که توصیف کردین درک کردم.منتها از دید یک دانش آموز!
    پ.ن:درد و دل های مدرسه ای تون خیلی جذاب جالبن!ممنون از متن های زیباتون!


    پاسخ:
    کاش شما یکی از شاگردهای من بودین...
    من هم دانش آموز بودم شرایطم شما رو داشتم. هنوزم بعد این همه سال رفت و آمد با بچه های مدرسه مون برام سخته...
    ممنون که میخونید...
    موفق باشید...
    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
    تجدید کد امنیتی