رَبِّ إنّی لِما أنزلتَ إلَیَّ من خیرٍ فقیرٌ

همه عمر بر ندارم، سر از این خمار مستی ..... که هنوز من نبودم که تو در دلم نشستی

رَبِّ إنّی لِما أنزلتَ إلَیَّ من خیرٍ فقیرٌ

همه عمر بر ندارم، سر از این خمار مستی ..... که هنوز من نبودم که تو در دلم نشستی

درباره ی وبلاگ
رَبِّ إنّی لِما أنزلتَ إلَیَّ من خیرٍ فقیرٌ

خدایا!
هرچه گرفتی، بگیر، اما ایمانم را نه...

۱ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «پیرمرد مهربان پرهیبت» ثبت شده است

هشدار موبایلم را گذاشتم روی 5.15 صبح، که بلند شوم و تا 6.15 حرکت کنم سمت دانشگاه که قرار ساعت 7 ام دیر نشود...

گوشی بیچاره کلی زنگ خورد تا بالاخره حدود ساعت 6 زورش به این هیبت رسید...

بلند شدم عجله ای کارهایم را کردم، راه افتادم سمت دانشگاه...

کمی هول بودم و می ترسیدم دیر شود یا نزدش همه چیز فراموشم شود و ضایع شوم و... تصوری که از جنابشان داشتم یکی پیرمرد بااخلاق اما پرهیبت بود... 

در دانشکده هیچ بنی بشری نبود... در زدم، بفرمایی خوردم و وارد شدم... از پشت میز بلند شد و روی صندلی های کوتاه میز دورهمی اتاقش فرود آمد... برای ضبط صدا اجازه گرفتم و شروع کردم به پرسیدن سوال هایم... با اینکه از قبل استاد راهنما سفارش کرده بود جوری نقد ها را به نظریه اش بیان کن که ناراحت نشود و بی ادبی نشود و مقدمه چینی کن و...، خیلی کوتاه و معمولی فصول پایان نامه را گفتم و اینکه بعد از تبیین نظریه ها نقد ها را آوردم و چون نمی خواهم یک طرفه به قاضی بروم، جواب هایشان را هم می خواهم بگیرم و وارد متن کنم... ایشان هم پذیرفت و منتظر شنیدن نقد ها شد...

سوال ها را که می پرسیدم، خیلی زود شروع می کرد به پاسخ... اما نه پاسخ های سرسری... برای خودش کلی داستان می گفت و از خاطرات دور و درازش در کنفرانس های بزرگ دنیا شاهد می آورد... مثل این پدربزرگ ها که برای نوه شان با آب و تاب قصه می گویند و از جوانی هایشان می گویند...

خب اطرافیان من می دانند من پیرمردهای مهربان را عجیب دوست دارم و دل ضعفه می گیرم موقع دیدن کارهایشان...

سوال هایم را می پرسیدم و جنابشان، با آن لُپ هایی که اگر انگشت بگذاری دست کم دو سانتی فرو می روند و عینکی که یار دیرینش بود، با آب و تاب و ته لهجه ی زیبای اصفهانی جواب می داد و من دل ضعفه می رفتم و فقط سعی می کردم با لبخندی قضیه را جمع کنم... که البته در جایی هم دل ضعفه رفتنم به صدای مبهم خنده ای در ته حلق بدل شد که مجبور شدم با سرفه ادامه اش دهم تا مشخص نشود دارم از ذوق می ترکم...

حدود چهل و پنج دقیقه ای مصاحبه ام طول کشید و من، با دلی قند آب کرده از اتاق بیرون آمدم...

 

+خداوند حفظش کند و در راه اسلام مددش رساند...

  • سر به هوا!