رَبِّ إنّی لِما أنزلتَ إلَیَّ من خیرٍ فقیرٌ

همه عمر بر ندارم، سر از این خمار مستی ..... که هنوز من نبودم که تو در دلم نشستی

رَبِّ إنّی لِما أنزلتَ إلَیَّ من خیرٍ فقیرٌ

همه عمر بر ندارم، سر از این خمار مستی ..... که هنوز من نبودم که تو در دلم نشستی

درباره ی وبلاگ
رَبِّ إنّی لِما أنزلتَ إلَیَّ من خیرٍ فقیرٌ

خدایا!
هرچه گرفتی، بگیر، اما ایمانم را نه...

۱ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «یک شب که هزار شب نمیشه» ثبت شده است

وقتی بچه تر بودم، معمولا عروسی هایی را که احتمال می دادیم مجلس لهو و لعب باشد را دیر می رفتیم، یعنی سر شام که هم بوده باشیم هم نبوده باشیم... کم پیش می آمد که عروسی ای رقص و آهنگ و... داشته باشد و ما همزمان باشیم...

زمان که گذشت، به دلایلی، گاهی ناچار به شرکت می شدم، با کلی اعصاب خردی که من چرا باید مجبور باشم به تبعیت از دیگران و...

تابستان گذشته عروسی یکی از اقوام بود که از قضا دوستی ای هم با عروس داشتم و نمی شد نرفت... خانواده هم به نسبت مذهبی بودند و محجبه... از آنجایی هم که مادربزرگم با ما بود و اصولا خیلی حرص می خورد اگر دیر شود، زود رفتیم... چشمتان روز بد نبیند، آهنگ های تند و تهوع آور با مضامین آنچنانی بود که پشت سر هم پخش می شد... من هم به بهانه ی اینکه آماده شدنم طول می کشد، کلی در اتاق پرو ماندم(اگرچه در آن جا هم از آهنگ ها فیض می بردم) و فقط کمی مانده بود به شام درآمدم. اما کمی که از حضور من گذشت دیدم داماد آمده برای شام و تازه حتی داماد های دیگر هم هر از چندی بدون هیچ ایما و اشاره ای می آیند برای عکس با همسرانشان... من هم که هی مجبور بودم پشت این ستون و آن ستون سنگر بگیرم... وقتی هم اعتراض می کردیم یا طبق معمول می گفتند داماد امشب فقط یک نفر را می بیند(!!!) یا می گفتند ای بابا اون مردها از این فاصله و در این همه جمعیت که تو یک نفر را نمی بینند(!!!!!)...آخر سر هم که زودتر رفتم در اتاق پرو و آماده شدم... وقتی برمی گشتیم دیدم پدرم هم از آهنگ ها ناراضی بود... خلاصه سرتان را درد نیاورم کلی به سرکارمان فحش دادیم که چرا شرف حضور یافتیم!!!!؟

 

این گذشت تا همین جمعه ی پیش که عروسی یکی دیگر از اقوام دور مادری بود(پسر پسر عموی مادرم!) که بنده هم به همراه خانواده دعوت بودم. من که تا شنیدم گفتم نمی آیم... مادر و مادربزرگ هم استدلالشان این بود که این پسر فرق می کند و این قاری قرآن است و امکان ندارد بزن و برقص داشته باشند و... من هم پایم در کفش خودم ماند و بالاخره نرفتم... خانواده ی من هم به صورت خوشحال طوری به همراه مادربزرگم رفتند...

اما...

مادرم بعدا شروع کرد به تعریف از صحنه های وحشتناکی که در این عروسی دیده بوده... جمعی از دختران و زنان جوانی که با لباس های آن چنانی جلوی داماد قاری قرآن(!) می رقصیدند(که اکثرا نا محرم بودند) و داماد هم لطف کرده بود سرش پایین بود(خب بگو مجبوری بیایی زنانه؟!!! نیا برادر من، نیا! آسمان که به زمین نمی رسد!)... و حتی پدرم گفته بوده که مردها هم کلا درحال رقصیدن بوده اند... وضعیت در حدی اسفبار بوده که خواهر 10 ساله ی من اصلا با مانتو و روسری نشسته بوده و حتی مادربزرگم که معمولا فقط سرش گرم فامیل های خودش هست و توجهی به جوانب ندارد، صدایش درآمده بوده که ما فکر کردیم از این برنامه ها ندارید وگرنه نمی آمدیم...

من مانده ام که چرا؟ چرا شب عروسی حتی خیلی مذهبی ها جلوی فساد را نمی گیرند؟ چرا؟ واقعا چرا؟

مثلا اگر فساد نشود چه اتفاقی می افتد؟ با علم به اینکه این حرام است و هر حرامی آثار منفی بسیاری در دنیا و آخرت دارد، یکی مرا توجیه کند که چرا مذهبی ها اجازه ی فساد می دهند؟

+ حتی یادم هست سال ها پیش دوست خیلی مذهبی ام، نمازش بخاطر اینکه آرایش داشت قضا شد...

 

  • سر به هوا!