رَبِّ إنّی لِما أنزلتَ إلَیَّ من خیرٍ فقیرٌ

همه عمر بر ندارم، سر از این خمار مستی ..... که هنوز من نبودم که تو در دلم نشستی

رَبِّ إنّی لِما أنزلتَ إلَیَّ من خیرٍ فقیرٌ

همه عمر بر ندارم، سر از این خمار مستی ..... که هنوز من نبودم که تو در دلم نشستی

درباره ی وبلاگ
رَبِّ إنّی لِما أنزلتَ إلَیَّ من خیرٍ فقیرٌ

خدایا!
هرچه گرفتی، بگیر، اما ایمانم را نه...

۷ مطلب با موضوع «مدرسه و بچه هاش» ثبت شده است

یادم هست وقتی مدرسه می رفتم، از دوم راهنمایی گرفته تا خود پیش دانشگاهی،  و حتی در کلاس های فلسفی طرح ولایت، خیلی وقت ها بچه ها به من معترض بودند... چرا؟ چون نمیخواستم ریاضی و فیزیک و فلسفه را حفظ کنم و از چرایی فرمول ها و قضایا و مسائل می پرسیدم تا بفهمم. درست یادم هست که دوم راهنمایی یکی از بچه ها سر کلاس ریاضی به من اعتراض کرد که نمیخواد بفهمی، حفظ کن بره! و من آن لحظه چشم هام داشت از حدقه درمی آمد که مگه ریاضی هم حفظ کردنیست؟!!!

اما بعد از سال ها، که این ماجراها را فراموش کرده بودم، این دو سه هفته ای  باز هم متهم شدم... منتها این بار نه به فهمیدن، که به فهماندن! که چرا من اینقدر معلم بیکاری هستم که می خواهم ریاضی را بفهمانم به بچه ها؟! یا اینکه چرا فرمول قبول ندارم و می گویم باید تحلیل داشته باشید، دلیل بیاورید، استدلال ریاضی بنویسید! اینکه چرا  در حد مدرسه ی استثنائی ها سوال نمی دهم و کار نمی کنم؟! اینکه چرا در حد تیزهوشان کار می کنم(که نمی کنم)؟!!!! اینکه دارم سنتی کار می کنم (که نمی کنم و نمی توانم هم سنتی کار کنم)؟!!!!!!

در مدرسه من متهم شده ام! و بچه ها زبانشان دراز شده! که خانم چرا حرف هایتان عجیب است؟ چرا فرمول نمی گویید که ما نمره بگیریم؟! و بچه هایی که اینطورند سروصدا می کنند و اعتراض... جو به هم می زنند و بقیه را علیه من می شورانند. علیه کسی که یکی دو ماه اول، بهترین معلمشان بود به اعتراف خوشان... بچه هایی هستند از دماغ فیل افتاده و مدعی و تنبل که جور از دماغ فیل افتادن و مدعی بودن و تنبل بودنشان را من معلم ریاضی باید بدهم چون از ابتدا با این ها مثل ... برخورد نکردم و بد خلقی نکرده ام و گیر الکی نداده ام...

چقدر کمند کسانی که دنبال فهمیدنند، نه نمره و سود...

  • سر به هوا!

چهارشنبه که جلسه معلم ها و مادرها بود،  بعد جلسه مادر یکی از بچه هایی که من و سایر معلم ها رو عاصی کرده از تنبلی و حرف زدن، اومد با لحن بدی بهم گفت که اگه شما نمیتونی بچه ی من رو ساکت کنی، خودم بیام سر کلاس بشینم ساکتش کنم...

تو این مایه ها که تو عرضه نداری من دارم...

من اونموقع نتونستم جواب دندان شکنی(!) بهش بدم و سعی کردم فقط جمع کنم قضیه رو...

بعدا که فکر کردم یادم اومد اوایل سال یه بار به همین دختر توپیده بودم که یکی دو روز بعدش مدیر صدام زد گفت این دختر بخاطر شرایطی که داره اعتماد به نفسش پایینه باید بیشتر مراعاتش رو بکنی. این شد که من بهش سخت نگرفتم...

 

امروز صبح که اومدم، دیدم مادر گرانقدرشون اومدن که بشینن سر کلاس من...

انقدر ناراحت شدم که حد نداشت...

رفتم بالا به معلم ریاضی هشتم و نهم گفتم من باید با مادری که اومده سر کلاس من بشینه که بچه اش رو ساکت کنه چکار کنم؟ خلاصه کلی تعجب کرد و معلم های دیگه هم فهمیدن و کلی ناراحت شدن...

فعلا که بخاطر امتحان مرآت سر امتحانیم. تا چند دقیقه پیش هم مادره نشسته بود. اما گویا رفته...

من نمیفهمم که چرا مدرسه برخورد جدی نمیکنه؟ چون از اون ها سالی 12 میلیون پول میگیره اما به ما پول میده؟! چرا نمیان به این مادرهای پرتوقع سفارش ما رو بکنن مثلا فلان معلم مشکل اعتماد به نفس داره توی شورا برنگردید با بی ادبی تمام ضایعش کنید؟

والا!

خلاصه من می دونم با اونایی که با پررویی هم وقت کلاس رو میگیرن هم میرن با پررویی بیشتر پشت سرم حرف میزنن...

واقعا گاهی حس می کنم چقدر این بچه ها و حتی بعضی خانواده هاشون چه دیوارهای سستی اند که نه ایستادنشون قابل اعتماده، نه ریختنشون...

بعدا نوشت: امروز خیلی روز بدی بود... فهمیدم بچه ها کلی پشت سرم حرف زدن که این نمیتونه به ما بفهمونه درس رو! چیزی که به خودمم می گن اما همونجا بهشون تمرین میدم حل می کنن معلوم میشه یاد گرفتن... اما وقتی پشت سرم میگن ناظم و مدیر، اگه همه ی حرفشون رو باور نکنن، دست کم بخشیش رو باور می کنن... خلاصه امروز خیلی حرص خوردم...

امروز به جایی رسیدم که گفتم کاش شرایطم جوری تغییر کنه که نخوام سال دیگه کار کنم... یه معلمی مونده بود از کارهای مناسب و ایده آل برای خانم ها، که اونم امروز به این نتیجه رسیدم که توش موفق نیستم... اون هم چون با بچه ها رفیق میشم و از سر و کولم میرن بالا و نظم کلاس و شرایط گوش دادن از بین میره...

اعصابم خورده...

  • سر به هوا!

امروز بچه های هفتم رو برده بودیم کاخ نیاوران به عنوان اردوی مربوط به درس انشاء که مثلا طبیعت رو ببینن و توصیف کنن.

راستش دلم براشون می سوزه... اصلا بلد نبودن از طبیعت استفاده کنن و لذت ببرن. فرض کنید رفته بودیم توی چمن ها و لابلای درخت ها، در حالی که پرنده های خاصی مثل طوطی ها در فضای باغ پرواز می کزذن و آواز می خوندن، اما این ها داشتن غر می زدن که کی میریم کافی شاپ؟!!!

بعد اینکه کار انشاءشون تمام شد رفتیم بازدید قصر های کاخ. عکس العمل بچه ها به کاخ و وسایلش مختلف بود: چقدر زن شاه خوشگل بوده! ... اه چقدر لباس هاشون زشته، لباس های من خوشگلتره... حوصله شون سر نمی رفته چهار نفر توی یه همچین خونه ی بزرگی؟... خسته نمی شدن انقدر راه باید می رفتن؟... کاش ما هم یه همچین خونه ای یا یه همچین وسایلی داشتیم!

راستش من برام جا نمی افته چرا باید لباس های مهمونی زن شاه یا توالت و حمام اتاق علیرضا پهلوی و فرحناز پهلوی بشه محل بازدید... مثلا که چی؟! که مردم بیان عبرت بگیرن؟ یا توی دلشون بگن وای چقدر وسایلشون خفن بوده؟ خدا لعنتشون کنه! پول مردم رو می زدن به جیب چه خرج هایی می کردن!

خیلی حال نوشتن ندارم... راستش حالم گرفته شد بعد این اردو... امروز حتی یک نفر از این بچه ها حجابش کامل نبود... بعضی ها هم که فقط دلشون می خواست مقنعه شون رو بندازن... دیروز هم از یکی از خانم ها شنیدم که مادر فلان دختر، محجبه و معتقده و میگه دختر من چون توی مدرسه بچه ها مسخره اش می کنن میاد خونه نمازش رو می خونه...

احساس می کنم نفوذ توشون خیلی سخته... نمی دونم باید چیکار کنم که بتونم روشون اثر بذارم...

قراره ان شاءالله از شنبه معلم قرآن ششمی ها هم بشم! چوت معلم قرآنشون نمی تونه بیاد و دو هفته در به در دنبال معلم قرآن بودن... نمی دونم چرا قبول کردم... یهویی شد... حالا مسؤولیتم سنگین تره... معلم قرآن ششمی هایی باید بشم که هر روز صبح به عنوان نرمش صبجگاهی، با آهنگ نسبتا تند حرکت موزون میرن، توی حیاطی که از برج های بغلی کاملا مشرفه... ششمی هایی که معلم خطشون مرده و بدون هیچ ناراحتی ای جلوش بی حجاب هستن و گویا خیلی هم گربه بازی درمیارن براش!!! نمی دونم باید چه کار کنم؟!

 

دل پری دارم...و عذاب وجدان برای قاطی شدن با کسانی که معمولا اوضاع مالی بسیار خوبی دارن و چیزی از فقر نمی فهمن... در شرایطی که مجبورم بینشون باشم چون جزء معدود معلم های مذهبی ام و بودنم رو بهتر از نبودنم می دونم... مثلا شنبه از طرف مدرسه دعوت شدیم کافی شاپ کاخ نیاوران! پیش خودم گفتم نرم اما غیبتم راه رو برای معلم های غیر مذهبی بازتر می کنه...

 

پ.ن: امروز یکی از بچه ها که مادرش فوت شده، همه اش میومد سمت من و بغلم می کرد و خوراکی بهم می داد... دلم خیلی براش می سوخت... خیلی...

  • سر به هوا!

احتمالا تا حالا باید سوتی داده باشید. در این مطلب بنده می خوام با ذکر چند نمونه ی عینی (در اصطلاح فلسفی همان case study!) آموزش دهم که چطور باید سوتی را جمع کرد:

 

خیلی وقت پیش استادم تعریف می کرد که در یک سخنرانی می خواسته بگوید خداوند ما را به خیر و شر امتحان می کند، بعد کلمه در دهانش درست نچرخیده و گفته خداوند ما را به خر و شر امتحان می کند. ایشان هم از آنجایی که نباید ژست سخنرانی شان را از دست می داده اند شروع کرده توضیح دادن که چگونه خداوند ما را با خر امتحان می کند!!!!!!!!! دقیق نمیدانم چطور ولی گویا موفق هم شده اند!!!

 

چند وقت پیش عطیه تعریف می کرد که به عنوان سخنران به یک مدرسه رفته بود و بعد از کلی صحبت کردن، درست در همان مواقعی که قند خون پایین می آید و آدم شروع می کند به چرت و پرت گویی، دختری از او در مورد تمرکز نداشتن سوال می کند و عطیه هم اندر دلایل نداشتن تمرکز، دلیلی می گوید شاخدار: احترام به پدر و مادر!!!! بعد که بلافاصله دخترک بیچاره شروع می کند به ابراز تعجب که چه ربطی داشت، عطیه می فهمد که چرت گفته و شروع می کند به جمع کردن قضیه که وقتی احترام نگه نمی داری چنین می شود و چنان می شود و آیه و روایت می چسباند تنگ قضیه که بالاخره طرف شیرفهم شود چرا تمرکز ندارد!!! نمی دانم دقیق چطور اما گویا دخترک هم شیرفهم می شود که دلیل تمرکز نداشتنش احترام نگذاشتن به مادر و پدرش است!

 

اما امروز بنده در ساعت دوم کلاسم:

درست در همان لحظاتی که کم آورده بودم آنقدر که انرژی گذاشته بودم برای ساکت کردن و خنثی کردن توطئه های دانش آموزی برای وقت گذرانی(که اعتراف می کنم موفق نبودم و در عملیات خنثی سازی نزدیک بود مجروح و یا شهید شوم) داشتم می گفتم که اینقدر بچه نباشید و وقتی فلان می شود بعد فلان رفتار را نکنید، وقتی من توضیح می دهم گوش کنید، وقتی... خلاصه بعد از کلی نطق قراء که همه را میخکوب روی ماه سرکارمان کرده بود، جمله ی آخر را خیلی محکم و جدی چنین گفتم: کوچولو باشید!!! بعد اینجا بود که دونه دونه بچه ها صداشون در اومد که چی؟! یعنی چی کوچولو باشیم!؟ من هم که دیگر وارد عملیات جمع کردن سوتی شده بودم، جدی تر چندبار تاکید کردم که آره دیگه،کوچولو باشید! یکی از بچه ها که گویا هنوز استدلال محکم من قانعش نکرده بود اصرار کرد که یعنی چی کوچولو باشید خب؟!!! من هم با اعتماد به سقف، خیلی جدی و با نارضایتی نگاهش کردم و گفتم: میگم حالا هی کوچولو باشید!!!!!!! اینجا بود که بغل دستی اش زد زیر خنده و به دختر سائل گفت بابا خانم داره تیکه میندازه!!! من هم در تأیید حرفش سری به نشان تأسف تکان دادم و بعد از چند لحظه مکث به نشانه ی نارضایتی، به درسم ادامه دادم!!!!! اصلا انگار نه انگار که جمله ی کوچولو باشید را خودم هم نفهمیده بودم از کجای دلم آورده بودم!!! :)))

 

پ.ن: نمی شد صبر کرد بعد از عزا این ها را نوشت. سرد می شد از دهان می افتاد! علی ای حال ببخشید که محرمی مطلب خنده ناک گذاشتم. این شب ها التماستان می کنم، التماستان می کنم، التماستان می کنم دعایم کنید... مدتهاست گرفتار بلایای سختی هستم...

  • سر به هوا!

الآن نشستم توی دفتر مدرسه در حالی که دفتر کارم رو گرفتم جلوم و دارم پست می‌گذارم. پستی که میخواستم شب مفصلا بگذارم، اما الآن مجبورم در این حالت دفتر به دست بگذارم.

چرا؟

چون نشسته بودم توی دفتر و داشتم کارهام رو میکردم که یهو یه آقایی اومد توی دفتر و سلام علیک کرد. من فکر کردم اشتباه اومده و بلافاصله همراه با سلام علیک شروع کردم به درست کردن حجابم. اما اون آقا اومد نشست روبروی من و فهمیدم از معلم هاست! چه درس و چه پایه ای نمیدونم! اینه که مجبورم دفترم رو طوری بگیرم جلوم بلکه کمی حجاب بشه.

تازه آقاهه که البته روش کلا یه ور دیگه است شروع کرده کلی از وضع فرهنگی و دینی نالیدن. منم مجبور شدم کمی جوابشو بدم.

الآنم نمیتونم از جام بلند بشم خداییش! خب حجابم متناسب با محیطی که مرد داشته باشه نیست!

مثلا من پریروز تازه به نتیجه رسیده بودم که چون مرد رفت و آمد داره توی مدرسه، حتی الامکان غیر از مسیر دفتر تا کلاس و کلاس تا دفتر رفت و آمد نکنم. اما امروز فهمیدم اینجا هم امنیت ندارم. نمیشه هم دائم چادر سر کرد. یعنی جنبه اش نیست اینجا...

در حین نوشتن آقاهه رفت یه اتاق خالی اما بلافاصله پسر مدیر که گویا محرم سببی حساب میشه اومد رفت توی سرویس بهداشتی توی دفتر معلم ها و من همچنان دفتر به دستم تا ایشونم رد شه بره...

این پست شب تکمیل میشه ان شاءالله.

بعداً نوشت: از طریق معاون آموزشی که آمده بود و متوجه معذب بودن من شده بود و به آن آقا گفته بود بفرمایید فلان اتاق خالی است، فهمیدم که اون آقا معلم خطاطی کلاس ششم هستن!!!!!!!!!!!!!! کلاس ششمی های که بلااستثناء بدون مقتعه در کلاس ها و راهرو ها می گردند... موندم واقعا که چه اتفاقی می افتاد اگر معلم خطشان زن می بود؟ اصلا می گوییم گیر نیاوردید معلم، به قول خودم به جهندم!، معلم خط نمی آوردید. چیزی می شد؟!!!!!!!!!!

در فرصتی مقتضی باقی درد دل های مدرسه ای ام را در قسمت های بعدی همین عنوان خواهم گذاشت ان شاءالله.

 

شب اول محرم رسید... امیدوارم معرفت و شور عاشورایی امسال بیشتر از سالهای پیش در وجود همه بنشیند...

 

دل من در حال حاضر مثل همین هلال ماه نازک است... منتظر تقه ای است برای شکستن و باریدن... برای خوب شدن و خوب ماندن حالش دعا کنید...

یا علی...

  • سر به هوا!

امروز دومین روزی بود که رفتم مدرسه. نگران نباشید، قرار نیست هر روز بیام پست بذارم که امروز چطور گذشت؟! اما اولاش یه چیزایی توجه آدم رو جلب می کنه...

 

اول روز که خیلی با عجله رفتم چون دیر راه افتاده بودم و شدیدا اتوبان امام علی و اول ارتش ترافیک بود. به همین خاطر مجبور شدم کلی از مسیر رو بدوم تا ترافیک رو رد کنم و بتونم ماشین بگیرم. از اوایل بیرون زدنم هم سردرد داشتم و مطمئنا دویدن توی اون هوای آلوده و استرس دیر رسیدن بدترش می کرد. خلاصه با کلی عجله وقتی رسیدم که بچه ها آخر صفشون بود و من تا چادرم رو دربیارم و وسایلم رو آماده کنم بچه ها رفته بودن سر کلاس.

بچه های دو تا کلاسم بچه های خوب و دوست داشتنی ای هستن. اصلا هم در حدی که فکر می کردم پررو و لوس و غیرقابل نفوذ نیستن. باهاشون دوستم، در عین اینکه جدی می گیرن منو و بهم احترام میذارن. البته خب این اولشه و نمی دونم تا آخر سال همینجوری من رو جدی می گیرن یا نه؟ میترسم بعد از یه مدت بیان بزنن رو کتفم بگن «وای سید تو آدم نمیشی آخر، نه!؟»

 

البته این ها هرچقدر هم دوست داشتنی باشن کلا توی یه فاز دیگه اند... کفش های مارک و مدل موی فشن و ابرو و... امروز که یه صحنه ای دیدم که شاخامو به زور فشار دادم که از روسریم نزنه بیرون! دیدم یکی شون موهاش رو مش کرده!!!(یعنی من به عمرم مش نکردم!) اونم نه هایلایت که ملایم باشه ها! نه، مش!!! اونم رنگ روشن تابلو... اونم نه الآن ها که دوم راهنمایی سابق به حساب بیاد... از اینکه مش موهاش بلند شده بود فهمیدم حداقل یک سال پیش مش کرده!!! یعنی اول راهنمایی بوده!!!!!!!!! یکی دیگه شون که روز اول توجهم رو جلب کرد دختری بود که مدل موهاش فشن بود: یه سمت کله اش کوتاه و سمت دیگه اش بلند! مواردی مثل ابرو رو البته من ندیدم ولی گویا توی مدرسه بوده ناظم ها تذکر دادن...

 

چهارشنبه هم یکی از معلم ها تعریف می کرد که داشتم از بچه ها می شنیدم که یکی به دوستش داشت می گفت فردا میریم دوبی. دوستش پرسید یعنی شنبه نمیای مدرسه؟ اونم گفت چرا! میریم یه خرید می کنیم بر میگردیم!!!(یه چیز تو مایه های ما که میریم شاه عبدالعظیم یا میریم بازار بزرگ!)

 

واقعا نمی فهمم این ظلم ها چیه مادر و پدرها در حق بچه هاشون دارن می کنن! اونقدر این ها رو توی ناز و نعمت بزرگ می کنن که پس فردا ازدواج کردن با کوچکترین مشکلی عر عر کنان(!) راه بیفتن بیان خونه باباشون!

 

از این ها بگذریم و برسیم سر بحث شیرین فامیلی من...

یکی از بچه ها که فک کنم دفعه ی پیش غایب بود امروز پرسید فامیلی تون چیه خانوم؟! گفتم فاخری. یکی دیگه گفت « واقعا؟! من فکر کردم فارخی إ فامیلیتون»!!! این که خوبه تازه! یکی دیگه امروز پرسید «خانوم فامیلیتون چی بود؟ فراخانی؟!!!» من واقعا نمی دونم فامیلی من چشه به این باکلاسی و قشنگی که این ظلم ها در حقش میشه؟ انصافاً چنین ظلم هایی به عمرش که از زمان پدر جد یا جد ما بوده ندیده بود!

می دونید یاد چی افتادم؟ یاد صحنه ای که شاید سه چهار ساله بودم و در حالی که مادرم چهارزانو نشسته بود من روی پاش دراز کشیده بودم و داشتم می پرسیدم مامان فامیلیت چیه؟ مامانم گفت «مرادی». منم که انگار یه کلمه ی جدید شنیده باشم و سعی کرده باشم با گنجینه ی لغاتم تطبیق بدم با تعجب پرسیدم « مربا؟!!!» :)))

خلاصه امروز بچه ها بامزه بودن...

  دارم سعی می کنم بچه ها رو تربیت کنم برای معلم شدن! برای توانایی حرف زدن و توضیح دادن و ارتباط گرفتن... برای اینکه از نگاه آدم ها بفهمن چی تو ذهنشونه...حتی اگر به کلام چیز دیگه بیارن... امیدوارم موفق بشم... هم در این هم در اینکه به عنوان یه معلم مذهبی جذبشون کنم...

 

پ.ن1: قرص ماه امشب کامل بود و من دوست داشتم برم روش بشینم... کلی قربان صدقه این بدر فی لیلة تمامه و کماله رفتم...

 

پ.ن2: برای بار هزارم بم ثابت شد چشمم شوره!!!ماه رو چشم زدم و قراره فردا بگیره...!!!

 

التماس دعا - یاعلی

  • سر به هوا!

دیروز اولین روز تدریسم توی مدرسه بود. البته قبلا حل تمرین بوده ام اما تدریس یه استرس خاصی داره. معلم حل تمرین اگرچه که یه وقت هایی مجبوره دوباره درس رو تکرار کنه، اما باز هم معلم حل تمرینه و اگر سوتی بده و چیزی بلد نباشه، اونقدر مهم نیست. خیلی راحت می تونه بگه باید روش فکر کنم! اما امان از زمانی که معلم اصلی درسی مثل ریاضی، چیزی رو بلد نباشه... اونجاست که انواع تهمت ها رو باید بپذیره من جمله اینکه این چه معلم بی سوادی بود که واسه ما آوردین؟ درس به این مهمی رو آخه چنین معلمی باید؟!!! چیزهایی که خودمون درمورد معلم های ریاضی کم و بیش می گفتیم. بماند...

از شب پیشش نشستم درس های ششم رو مرور کردم که هم بدونم چه چیز هایی خوندن قبل از این، هم اینکه یه یادآوری بکنم براشون. یکمی هم طرح درس نوشتم که ناگفته نماند در عمل دیدم نمی شه اصلا اونقدر سریع پیش رفت که توی کاغذ طراحی کرده بودم. خلاصه شب حدود ساعت 1.30 خوابیدم و صبح هم حدود 5.30 پاشدم که برم مدرسه. با کلی استرس ترافیک و نرسیدن و ضایع شدن روز اول مهری رسیدم مدرسه. از اونجایی هم که خب هم خودم روی لباس حساسم و تناسب رنگ ها برام مهمه و تا بتونم، از جورابی که اصلا زیر کفشمه گرفته تا گیره ی روسریم، ست می کنم، و از طرف دیگه برام خیلی مهمه که لباسم حتی جلوی دانش آموزهام پوشیده باشه، و باز هم از طرف دیگه این مدرسه بخاطر اینکه (بقول دوستم) زیر پونز شمالی نقشه قرار داره، بسیار توجه کرده بودم که چی می پوشم که هم این دخترا حرفایی درموردم نزنن از قبیل گدا گشنه، در و داغون، شلخته و... و هم بالاخره شاد و ست بودن لباس هام توجه بچه ها رو به خودش جلب کنه و بتونن با من به عنوان یه معلم ریاضی مذهبی ارتباط بگیرن. (اگرچه من هر خودکشی ای بکنم، کل هیکلم روی هم ارزونتر از یه لنگه کفش بعضی هاشونه!)

 

ساعت اول تبدیل شده بود به دوتا تک زنگ، اولی که به خیر گذشت، اما دومی...

 

موقع خوندن فامیلی ها، به یه فامیلی برخوردم اینچنین: « امیرقاسمی»!!! خب دوستان من می دونن که چرا یه همچین فامیلی ای من رو متوجه خودش می کنه!!! راستش هم خنده ام گرفت هم اینکه می دونم دفعه ی بعد ببینمش فامیلیش رو یادم میاد! بعد از چند دقیقه دوباره یادم افتاد و خنده ام گرفته بود! یعنی به زور اون خنده مرموز خودم رو جمع کردم! هی یادم میفتاد و هی خنده ام می گرفت! زنگ تفریح به مادرم زنگ زدم و گفتم که چنین کسی داریم. مامانم بلند بلند می خندید و یه چی تو این مایه ها می گفت که برو یه چک محکم بخوابون در گوشش بگو من ازت متنفرم!!! بعدم به بعضی دوستام پیام دادم که آدم اول مهر بره مدرسه و به همچین فامیلی ای بربخوره! آدم نمی دونه بخنده یا گریه کنه اول صبحی و اول سالی!!! :))

 

مساله ی دیگه ای که پیش اومد سوتی ای بود که درمورد فامیلی خودم دادم. یکی از بچه ها پرسید خانوم چرا شما به فامیلی صدامون می کنید نه اسم کوچیک؟ خب اولین جوابی که دادم این بود که دوران خود ما اینجوری مرسوم تر بود و ما اینطوری بیشتر عادت داریم. جواب دومی که دادم این بود که شاید چون خودم فامیلی ام رو بیشتر از اسمم دوست دارم. این رو که گفتم همون دختر پرسید فامیلی تون چی بود شما؟ گفتم فاخری. گفت سخته! من هم در اوج غرور گفتم عوضش با کلاسه!!! دختره با یه قیافه که یعنی از غرورت حالم به هم خورد نگاهم کرد، منم دوزاریم افتاد که چه حرف غیراخلاقی ای زدم. گفتم کمه، فامیلی کمیه! که یعنی منظورم این بود که کمه! بعدشم برای تکمیل کلکسیون سوتی های روزم، بلافاصله گفتم که «البته فامیلی من رو معمولا آدم ها چیزهای دیگه صدا میکنن، فخاری و فاخر و...، منم که رو فامیلیم حساااااس!». اینجا بود که محکم زدم تو دهان ذهن سوتی سازم که جون ننه ات باقیش رو نگو: فخر الزمان، فخری، فخر الملوک، فخر الفلاسفه، فخرالدین... بعدشم فهمیدم چه سوتی بدی دادم و پیش خودم گفتم باید منتظر این باشم که پشت سرم یا حتی جلوی روم مسخره ام کنن و هی اسامی مختلف روم بذارن...

 

خلاصه اینکه مدرسه رو تا ساعت 12 به نحوی سپری کردم و بعد رفتم دانشگاه در محضر دکتر تقوی درمورد پایان نامه صحبت کردیم و بعد هم آمدم در صحن مسجد برای دعای عرفه. بماند که بخاطر کار واجبی ساعت 4 باید بلند می شدم و می رفتم، اما  همان هایی هم که خواندم در حال دست و پنجه نرم کردن با خواب بودم و چیز خاصی نفهمیدم...

 در نهایت به این می رسیم که:

شکلکـــْـ هایِ هلــن عیدتون مبارک، دمبتون هم سه چارک!شکلکـــْـ هایِ هلــن

  • سر به هوا!