حکایت ما مستان لایعقل
خودت که میشناسی ما را، عجولیم و جهول...
خیر میخواهیم، زیاد هم میخواهیم، اما نمیشناسیمش...
وسط این دعوای عجله و خیردوستی و جهلمان، قاطی میکنیم، یک چیزی هم ولو زیر لبی می گوییم به عظمت کبریایی ات، یا خیلی کم رو باشیم، چشم می بندیم و درباره این میفلسفیم که آیا تو اگر بخواهی می شود یا نمیشود که همین چیزی که میخواهیمش بشود و خیر هم بشود و یک جورایی فیلم هندی هم تمام بشود و...
بعد که مدتی میگذرد و به دلیلی نشانمان میدهی که چرا آنچه میخواستیم را ندادی، چنان کفبُر میشویم که فکر میکنیم تلپی از آسمان افتادهایم که چنین عنایتی بهمان شده...
و باز هم زمان میگذرد و ما در این دور خودمان به باطل میگردیم... اما آنکه حتی در حال تلو تلو خوردن از فرط چرخش، هوایمان را دارد که خودمان را نابود نکنیم، تویی! تویی که مهربان و بی منت هی نعمت میدهد و هی دفع «شرِّ محبوب» میکند و هی در این گیر و دارها رشدمان میدهد...
خودت دیگر میدانی چه سرگردانیم و غافل و چه بادی به غبغبهایمان است، هرکدام به دلیلی... یکی خط خوشی دارد، یکی روی زیبایی، یکی مطبوع طبع مردمان است، یکی علمش فزونی کرده، دیگری ثروتش بر شانه اش سنگینی میکند، یکی هم از فرط جهل، نمیداند به اسم فلسفه و نقادی به زمین گیر بدهد یا زمان...
و ما جزقله ها با این بادهای غبغب، چنان غره میشویم که خود را مرکز عالم میپنداریم... و در این سکر، آی مستی میکنیم که نفهمیم چطور شقاوت یقهمان کرده...و اینگونه میشویم «الذی عصی جبار السماء» ولی باز هم نمیفهمیم...
ما مستیم و لایعقل! ما از پس نفسمان، که بزرگترین دشمنمان است، برنمیآییم هیچ، از پس مشکلات ریز و درشت زندگی هم بر نمیآییم...
این شب اول ماه مبارکی، به حرمت نداشته ما نه، به حرمت امیرالمومنین، آسان کن بر ما، سختی هشیاری و غلبه بر نفسمان و سختی های زندگی را، که «سختی ها در مقابلت آی زبونند!»
- ۲ نظر
- ۲۵ فروردين ۰۰ ، ۱۱:۲۲
- ۲۴۷ نمایش