رَبِّ إنّی لِما أنزلتَ إلَیَّ من خیرٍ فقیرٌ

همه عمر بر ندارم، سر از این خمار مستی ..... که هنوز من نبودم که تو در دلم نشستی

رَبِّ إنّی لِما أنزلتَ إلَیَّ من خیرٍ فقیرٌ

همه عمر بر ندارم، سر از این خمار مستی ..... که هنوز من نبودم که تو در دلم نشستی

درباره ی وبلاگ
رَبِّ إنّی لِما أنزلتَ إلَیَّ من خیرٍ فقیرٌ

خدایا!
هرچه گرفتی، بگیر، اما ایمانم را نه...

۵۳ مطلب با موضوع «خود خودم!» ثبت شده است

تشهد را گفته ام و موقع بلند شدن، طبق عادت بر زبانم می آید: بحول الله و قوته أقوم و أقعد...

یک لحظه حواسم جمع می شود به چیزی که به عادت گفته ام: بحول الله و قوته أقوم و أقعد؟! این یعنی بحول الله و قوته أفعل کل فعل... این یعنی بحول الله و قوته حتی أذنب!!!

وااااااای بر من... فهمیدی چه شد؟!!!

خجالت هم دارد این نمک خوردن و نمکدان شکستن...

  • سر به هوا!

ان شاءالله فردا، بعد از ماه ها، عازم مشهدالرضا هستم،

به قصد یک زیارت هفده هجده ساعته...

مدتی هست که سهمم از زیارت عموجانم شده زیارت های چندساعته ی خسته...

می روم می نشینم جلوی گنبد کپلی امام رضا علیه السلام و بر و بر نگاه می کنم... البته این بار امیدوارم بخاطر بهتر بودن قطار کمتر خسته باشم، اما دفعات پیش جلوی چشمشان چادر به صورتم می کشیدم و چرت هم می زدم از خستگی...

اگر لایق باشم نائب الزیاره و دعاگوی دوستان خواهم بود...

راستش کمی تا قسمتی ذوق مرگم!

می توانید التماس کنید تا دعایتان کنم! :))

  • سر به هوا!
  • سر به هوا!

خدایا!

ببین!

جلوی همه دارم فریاااااااد میکشم...

خودت مگر نگفتی مضطر را اجابت می کنی؟

می بینی حالا؟!

به اضطرار رسیده ام، اضطرار...

اجابتم کن،

که خوانده ام خدایی را که 

یجیب المضطر اذا دعاه...

اجابتم کن،

خدای همیشه مواظب من!

 

پ.ن: 

اصلا امکان دارد شب شهادت امام رضا علیه السلام باشد و آدم هوس زیارت مشهد مثل خوره به جانش نیفتد؟

شب آخر صفر دعا بفرمایید برای بنده...

  • سر به هوا!

دلم پره...

از خیلی چیزها...

و زبانم بسته است...

نیاز به تقوایی قوی دارم... برای ادامه ی زندگی...

باید راضی باشم به رضایت خدا... اون هم با این ایمان نصفه نیمه و تقوای دست و پا شکسته...

 

به قول استادم، راضی بودن سخت تر از مرضی بودنه... چون خدا سریع الرضاست اما ما نه...

ما عجولیم و جهول...

و به قول خودم، تجلی سربلند شدن امام حسین علیه السلام در تمام اون امتحان های عظیم،در لحظات آخر شد این جمله که الهی رضاً برضاک...

 

دعام کنید...

  • سر به هوا!

دقایقی پیش، بنده به نتیجه ی جدیدی رسیدم و آن هم اینکه:

ضربه را باید خورد.

زیرا اگر ما ضربه را نخوریم، احتمال دارد ضربه ما را بخورد!

 

احساس شروع یک تب دارم به همراه سر درد. به گمانم عفونت جمع شده در زیر پوستم، دارد گسترش پیدا می کند. تا فردا که دکتر بروم نمی دانم چند درجه تب خواهم کرد. و حتی یک نفر هم در این حوالی نیست که دست بر پیشانی ام بگذارد و بگوید تب دارم یا نه؟

کلی هم برگه دارم برای صحیح کردن، اما انگار جلویم نشسته اند برای صحیح نشدن!

  • سر به هوا!

امروز...

۰۹
آبان

بیهوشی احتمالا حالی است شبیه حال چند دقیقه پیش من که از خستگی به خواب رفته بودم... یا حالی شبیه به حال نعش من روی صندلی اتوبوس، وقتی بعد سوار شدن در شمالی ترین ایستگاه اتوبان امام علی چشم می بندم و در ایستگاه دماوند چشم باز می کنم...

حتما که نباید گاو آدم را شاخ بزند تا آدم بیهوش شود! والا!

 

پ.ن1: امروز جن از بیخ گوشم رد شد، وقتی ندانسته داشتم تحت درمان یک فرادرمانگر قرار می گرفتم!!! (خدا رو شاکرم که جنیان هم از من فراری اند!)

پ.ن2: امروز حالم از حضور در جمع مرفهان به هم خورد و هی فحش نثار سرکارمان کردم در حالی که باید به لنز موبایل معلم ها لبخند ژکوند می زدم...

  • سر به هوا!

احتمالا تا حالا باید سوتی داده باشید. در این مطلب بنده می خوام با ذکر چند نمونه ی عینی (در اصطلاح فلسفی همان case study!) آموزش دهم که چطور باید سوتی را جمع کرد:

 

خیلی وقت پیش استادم تعریف می کرد که در یک سخنرانی می خواسته بگوید خداوند ما را به خیر و شر امتحان می کند، بعد کلمه در دهانش درست نچرخیده و گفته خداوند ما را به خر و شر امتحان می کند. ایشان هم از آنجایی که نباید ژست سخنرانی شان را از دست می داده اند شروع کرده توضیح دادن که چگونه خداوند ما را با خر امتحان می کند!!!!!!!!! دقیق نمیدانم چطور ولی گویا موفق هم شده اند!!!

 

چند وقت پیش عطیه تعریف می کرد که به عنوان سخنران به یک مدرسه رفته بود و بعد از کلی صحبت کردن، درست در همان مواقعی که قند خون پایین می آید و آدم شروع می کند به چرت و پرت گویی، دختری از او در مورد تمرکز نداشتن سوال می کند و عطیه هم اندر دلایل نداشتن تمرکز، دلیلی می گوید شاخدار: احترام به پدر و مادر!!!! بعد که بلافاصله دخترک بیچاره شروع می کند به ابراز تعجب که چه ربطی داشت، عطیه می فهمد که چرت گفته و شروع می کند به جمع کردن قضیه که وقتی احترام نگه نمی داری چنین می شود و چنان می شود و آیه و روایت می چسباند تنگ قضیه که بالاخره طرف شیرفهم شود چرا تمرکز ندارد!!! نمی دانم دقیق چطور اما گویا دخترک هم شیرفهم می شود که دلیل تمرکز نداشتنش احترام نگذاشتن به مادر و پدرش است!

 

اما امروز بنده در ساعت دوم کلاسم:

درست در همان لحظاتی که کم آورده بودم آنقدر که انرژی گذاشته بودم برای ساکت کردن و خنثی کردن توطئه های دانش آموزی برای وقت گذرانی(که اعتراف می کنم موفق نبودم و در عملیات خنثی سازی نزدیک بود مجروح و یا شهید شوم) داشتم می گفتم که اینقدر بچه نباشید و وقتی فلان می شود بعد فلان رفتار را نکنید، وقتی من توضیح می دهم گوش کنید، وقتی... خلاصه بعد از کلی نطق قراء که همه را میخکوب روی ماه سرکارمان کرده بود، جمله ی آخر را خیلی محکم و جدی چنین گفتم: کوچولو باشید!!! بعد اینجا بود که دونه دونه بچه ها صداشون در اومد که چی؟! یعنی چی کوچولو باشیم!؟ من هم که دیگر وارد عملیات جمع کردن سوتی شده بودم، جدی تر چندبار تاکید کردم که آره دیگه،کوچولو باشید! یکی از بچه ها که گویا هنوز استدلال محکم من قانعش نکرده بود اصرار کرد که یعنی چی کوچولو باشید خب؟!!! من هم با اعتماد به سقف، خیلی جدی و با نارضایتی نگاهش کردم و گفتم: میگم حالا هی کوچولو باشید!!!!!!! اینجا بود که بغل دستی اش زد زیر خنده و به دختر سائل گفت بابا خانم داره تیکه میندازه!!! من هم در تأیید حرفش سری به نشان تأسف تکان دادم و بعد از چند لحظه مکث به نشانه ی نارضایتی، به درسم ادامه دادم!!!!! اصلا انگار نه انگار که جمله ی کوچولو باشید را خودم هم نفهمیده بودم از کجای دلم آورده بودم!!! :)))

 

پ.ن: نمی شد صبر کرد بعد از عزا این ها را نوشت. سرد می شد از دهان می افتاد! علی ای حال ببخشید که محرمی مطلب خنده ناک گذاشتم. این شب ها التماستان می کنم، التماستان می کنم، التماستان می کنم دعایم کنید... مدتهاست گرفتار بلایای سختی هستم...

  • سر به هوا!

الآن نشستم توی دفتر مدرسه در حالی که دفتر کارم رو گرفتم جلوم و دارم پست می‌گذارم. پستی که میخواستم شب مفصلا بگذارم، اما الآن مجبورم در این حالت دفتر به دست بگذارم.

چرا؟

چون نشسته بودم توی دفتر و داشتم کارهام رو میکردم که یهو یه آقایی اومد توی دفتر و سلام علیک کرد. من فکر کردم اشتباه اومده و بلافاصله همراه با سلام علیک شروع کردم به درست کردن حجابم. اما اون آقا اومد نشست روبروی من و فهمیدم از معلم هاست! چه درس و چه پایه ای نمیدونم! اینه که مجبورم دفترم رو طوری بگیرم جلوم بلکه کمی حجاب بشه.

تازه آقاهه که البته روش کلا یه ور دیگه است شروع کرده کلی از وضع فرهنگی و دینی نالیدن. منم مجبور شدم کمی جوابشو بدم.

الآنم نمیتونم از جام بلند بشم خداییش! خب حجابم متناسب با محیطی که مرد داشته باشه نیست!

مثلا من پریروز تازه به نتیجه رسیده بودم که چون مرد رفت و آمد داره توی مدرسه، حتی الامکان غیر از مسیر دفتر تا کلاس و کلاس تا دفتر رفت و آمد نکنم. اما امروز فهمیدم اینجا هم امنیت ندارم. نمیشه هم دائم چادر سر کرد. یعنی جنبه اش نیست اینجا...

در حین نوشتن آقاهه رفت یه اتاق خالی اما بلافاصله پسر مدیر که گویا محرم سببی حساب میشه اومد رفت توی سرویس بهداشتی توی دفتر معلم ها و من همچنان دفتر به دستم تا ایشونم رد شه بره...

این پست شب تکمیل میشه ان شاءالله.

بعداً نوشت: از طریق معاون آموزشی که آمده بود و متوجه معذب بودن من شده بود و به آن آقا گفته بود بفرمایید فلان اتاق خالی است، فهمیدم که اون آقا معلم خطاطی کلاس ششم هستن!!!!!!!!!!!!!! کلاس ششمی های که بلااستثناء بدون مقتعه در کلاس ها و راهرو ها می گردند... موندم واقعا که چه اتفاقی می افتاد اگر معلم خطشان زن می بود؟ اصلا می گوییم گیر نیاوردید معلم، به قول خودم به جهندم!، معلم خط نمی آوردید. چیزی می شد؟!!!!!!!!!!

در فرصتی مقتضی باقی درد دل های مدرسه ای ام را در قسمت های بعدی همین عنوان خواهم گذاشت ان شاءالله.

 

شب اول محرم رسید... امیدوارم معرفت و شور عاشورایی امسال بیشتر از سالهای پیش در وجود همه بنشیند...

 

دل من در حال حاضر مثل همین هلال ماه نازک است... منتظر تقه ای است برای شکستن و باریدن... برای خوب شدن و خوب ماندن حالش دعا کنید...

یا علی...

  • سر به هوا!

عید غدیر نزدیک است و من امروز رفتم 50 تا اسکناس نوی هزارتومنی گرفتم با کلی گل کاغذی و روبان که به کمکشان دسته گل هایی درست کنم که کاغذشان پول عیدی است و جمله ای زیبا با مضمون یک حدیث که با روبان به آن آویزان است. این ها را قرار است به شاگردانم بدهم و چند تن از عزیزانم...

عکسش را فردا ان شاءالله همینجا خواهم گذاشت که بتوانید به عنوان عیدی مجازی دانلود کنید! :)))

 

پ.ن:

عید غدیر نزدیک است و ما همچنان داغدار عزیزان بی گناهی که به ظلم کشته شدند... داغشان عمیق است و تا مغز استخوان را سوزانده...

این عید غدیر انگار بیشتر از همه می طلبد صبحش بلند شوی و های های به پای ندبه گریه کنی و منتقم را صدا بزنی...

  • سر به هوا!

امروز دومین روزی بود که رفتم مدرسه. نگران نباشید، قرار نیست هر روز بیام پست بذارم که امروز چطور گذشت؟! اما اولاش یه چیزایی توجه آدم رو جلب می کنه...

 

اول روز که خیلی با عجله رفتم چون دیر راه افتاده بودم و شدیدا اتوبان امام علی و اول ارتش ترافیک بود. به همین خاطر مجبور شدم کلی از مسیر رو بدوم تا ترافیک رو رد کنم و بتونم ماشین بگیرم. از اوایل بیرون زدنم هم سردرد داشتم و مطمئنا دویدن توی اون هوای آلوده و استرس دیر رسیدن بدترش می کرد. خلاصه با کلی عجله وقتی رسیدم که بچه ها آخر صفشون بود و من تا چادرم رو دربیارم و وسایلم رو آماده کنم بچه ها رفته بودن سر کلاس.

بچه های دو تا کلاسم بچه های خوب و دوست داشتنی ای هستن. اصلا هم در حدی که فکر می کردم پررو و لوس و غیرقابل نفوذ نیستن. باهاشون دوستم، در عین اینکه جدی می گیرن منو و بهم احترام میذارن. البته خب این اولشه و نمی دونم تا آخر سال همینجوری من رو جدی می گیرن یا نه؟ میترسم بعد از یه مدت بیان بزنن رو کتفم بگن «وای سید تو آدم نمیشی آخر، نه!؟»

 

البته این ها هرچقدر هم دوست داشتنی باشن کلا توی یه فاز دیگه اند... کفش های مارک و مدل موی فشن و ابرو و... امروز که یه صحنه ای دیدم که شاخامو به زور فشار دادم که از روسریم نزنه بیرون! دیدم یکی شون موهاش رو مش کرده!!!(یعنی من به عمرم مش نکردم!) اونم نه هایلایت که ملایم باشه ها! نه، مش!!! اونم رنگ روشن تابلو... اونم نه الآن ها که دوم راهنمایی سابق به حساب بیاد... از اینکه مش موهاش بلند شده بود فهمیدم حداقل یک سال پیش مش کرده!!! یعنی اول راهنمایی بوده!!!!!!!!! یکی دیگه شون که روز اول توجهم رو جلب کرد دختری بود که مدل موهاش فشن بود: یه سمت کله اش کوتاه و سمت دیگه اش بلند! مواردی مثل ابرو رو البته من ندیدم ولی گویا توی مدرسه بوده ناظم ها تذکر دادن...

 

چهارشنبه هم یکی از معلم ها تعریف می کرد که داشتم از بچه ها می شنیدم که یکی به دوستش داشت می گفت فردا میریم دوبی. دوستش پرسید یعنی شنبه نمیای مدرسه؟ اونم گفت چرا! میریم یه خرید می کنیم بر میگردیم!!!(یه چیز تو مایه های ما که میریم شاه عبدالعظیم یا میریم بازار بزرگ!)

 

واقعا نمی فهمم این ظلم ها چیه مادر و پدرها در حق بچه هاشون دارن می کنن! اونقدر این ها رو توی ناز و نعمت بزرگ می کنن که پس فردا ازدواج کردن با کوچکترین مشکلی عر عر کنان(!) راه بیفتن بیان خونه باباشون!

 

از این ها بگذریم و برسیم سر بحث شیرین فامیلی من...

یکی از بچه ها که فک کنم دفعه ی پیش غایب بود امروز پرسید فامیلی تون چیه خانوم؟! گفتم فاخری. یکی دیگه گفت « واقعا؟! من فکر کردم فارخی إ فامیلیتون»!!! این که خوبه تازه! یکی دیگه امروز پرسید «خانوم فامیلیتون چی بود؟ فراخانی؟!!!» من واقعا نمی دونم فامیلی من چشه به این باکلاسی و قشنگی که این ظلم ها در حقش میشه؟ انصافاً چنین ظلم هایی به عمرش که از زمان پدر جد یا جد ما بوده ندیده بود!

می دونید یاد چی افتادم؟ یاد صحنه ای که شاید سه چهار ساله بودم و در حالی که مادرم چهارزانو نشسته بود من روی پاش دراز کشیده بودم و داشتم می پرسیدم مامان فامیلیت چیه؟ مامانم گفت «مرادی». منم که انگار یه کلمه ی جدید شنیده باشم و سعی کرده باشم با گنجینه ی لغاتم تطبیق بدم با تعجب پرسیدم « مربا؟!!!» :)))

خلاصه امروز بچه ها بامزه بودن...

  دارم سعی می کنم بچه ها رو تربیت کنم برای معلم شدن! برای توانایی حرف زدن و توضیح دادن و ارتباط گرفتن... برای اینکه از نگاه آدم ها بفهمن چی تو ذهنشونه...حتی اگر به کلام چیز دیگه بیارن... امیدوارم موفق بشم... هم در این هم در اینکه به عنوان یه معلم مذهبی جذبشون کنم...

 

پ.ن1: قرص ماه امشب کامل بود و من دوست داشتم برم روش بشینم... کلی قربان صدقه این بدر فی لیلة تمامه و کماله رفتم...

 

پ.ن2: برای بار هزارم بم ثابت شد چشمم شوره!!!ماه رو چشم زدم و قراره فردا بگیره...!!!

 

التماس دعا - یاعلی

  • سر به هوا!

دیروز اولین روز تدریسم توی مدرسه بود. البته قبلا حل تمرین بوده ام اما تدریس یه استرس خاصی داره. معلم حل تمرین اگرچه که یه وقت هایی مجبوره دوباره درس رو تکرار کنه، اما باز هم معلم حل تمرینه و اگر سوتی بده و چیزی بلد نباشه، اونقدر مهم نیست. خیلی راحت می تونه بگه باید روش فکر کنم! اما امان از زمانی که معلم اصلی درسی مثل ریاضی، چیزی رو بلد نباشه... اونجاست که انواع تهمت ها رو باید بپذیره من جمله اینکه این چه معلم بی سوادی بود که واسه ما آوردین؟ درس به این مهمی رو آخه چنین معلمی باید؟!!! چیزهایی که خودمون درمورد معلم های ریاضی کم و بیش می گفتیم. بماند...

از شب پیشش نشستم درس های ششم رو مرور کردم که هم بدونم چه چیز هایی خوندن قبل از این، هم اینکه یه یادآوری بکنم براشون. یکمی هم طرح درس نوشتم که ناگفته نماند در عمل دیدم نمی شه اصلا اونقدر سریع پیش رفت که توی کاغذ طراحی کرده بودم. خلاصه شب حدود ساعت 1.30 خوابیدم و صبح هم حدود 5.30 پاشدم که برم مدرسه. با کلی استرس ترافیک و نرسیدن و ضایع شدن روز اول مهری رسیدم مدرسه. از اونجایی هم که خب هم خودم روی لباس حساسم و تناسب رنگ ها برام مهمه و تا بتونم، از جورابی که اصلا زیر کفشمه گرفته تا گیره ی روسریم، ست می کنم، و از طرف دیگه برام خیلی مهمه که لباسم حتی جلوی دانش آموزهام پوشیده باشه، و باز هم از طرف دیگه این مدرسه بخاطر اینکه (بقول دوستم) زیر پونز شمالی نقشه قرار داره، بسیار توجه کرده بودم که چی می پوشم که هم این دخترا حرفایی درموردم نزنن از قبیل گدا گشنه، در و داغون، شلخته و... و هم بالاخره شاد و ست بودن لباس هام توجه بچه ها رو به خودش جلب کنه و بتونن با من به عنوان یه معلم ریاضی مذهبی ارتباط بگیرن. (اگرچه من هر خودکشی ای بکنم، کل هیکلم روی هم ارزونتر از یه لنگه کفش بعضی هاشونه!)

 

ساعت اول تبدیل شده بود به دوتا تک زنگ، اولی که به خیر گذشت، اما دومی...

 

موقع خوندن فامیلی ها، به یه فامیلی برخوردم اینچنین: « امیرقاسمی»!!! خب دوستان من می دونن که چرا یه همچین فامیلی ای من رو متوجه خودش می کنه!!! راستش هم خنده ام گرفت هم اینکه می دونم دفعه ی بعد ببینمش فامیلیش رو یادم میاد! بعد از چند دقیقه دوباره یادم افتاد و خنده ام گرفته بود! یعنی به زور اون خنده مرموز خودم رو جمع کردم! هی یادم میفتاد و هی خنده ام می گرفت! زنگ تفریح به مادرم زنگ زدم و گفتم که چنین کسی داریم. مامانم بلند بلند می خندید و یه چی تو این مایه ها می گفت که برو یه چک محکم بخوابون در گوشش بگو من ازت متنفرم!!! بعدم به بعضی دوستام پیام دادم که آدم اول مهر بره مدرسه و به همچین فامیلی ای بربخوره! آدم نمی دونه بخنده یا گریه کنه اول صبحی و اول سالی!!! :))

 

مساله ی دیگه ای که پیش اومد سوتی ای بود که درمورد فامیلی خودم دادم. یکی از بچه ها پرسید خانوم چرا شما به فامیلی صدامون می کنید نه اسم کوچیک؟ خب اولین جوابی که دادم این بود که دوران خود ما اینجوری مرسوم تر بود و ما اینطوری بیشتر عادت داریم. جواب دومی که دادم این بود که شاید چون خودم فامیلی ام رو بیشتر از اسمم دوست دارم. این رو که گفتم همون دختر پرسید فامیلی تون چی بود شما؟ گفتم فاخری. گفت سخته! من هم در اوج غرور گفتم عوضش با کلاسه!!! دختره با یه قیافه که یعنی از غرورت حالم به هم خورد نگاهم کرد، منم دوزاریم افتاد که چه حرف غیراخلاقی ای زدم. گفتم کمه، فامیلی کمیه! که یعنی منظورم این بود که کمه! بعدشم برای تکمیل کلکسیون سوتی های روزم، بلافاصله گفتم که «البته فامیلی من رو معمولا آدم ها چیزهای دیگه صدا میکنن، فخاری و فاخر و...، منم که رو فامیلیم حساااااس!». اینجا بود که محکم زدم تو دهان ذهن سوتی سازم که جون ننه ات باقیش رو نگو: فخر الزمان، فخری، فخر الملوک، فخر الفلاسفه، فخرالدین... بعدشم فهمیدم چه سوتی بدی دادم و پیش خودم گفتم باید منتظر این باشم که پشت سرم یا حتی جلوی روم مسخره ام کنن و هی اسامی مختلف روم بذارن...

 

خلاصه اینکه مدرسه رو تا ساعت 12 به نحوی سپری کردم و بعد رفتم دانشگاه در محضر دکتر تقوی درمورد پایان نامه صحبت کردیم و بعد هم آمدم در صحن مسجد برای دعای عرفه. بماند که بخاطر کار واجبی ساعت 4 باید بلند می شدم و می رفتم، اما  همان هایی هم که خواندم در حال دست و پنجه نرم کردن با خواب بودم و چیز خاصی نفهمیدم...

 در نهایت به این می رسیم که:

شکلکـــْـ هایِ هلــن عیدتون مبارک، دمبتون هم سه چارک!شکلکـــْـ هایِ هلــن

  • سر به هوا!

مطلب را بر داشتم

چون نصیحت های خارج از گود و از سر ندانستن،

دلم را بیش از پیش می سوزاند،

اگر چه در اصل حرف مناقشه ای نباشد...

  • سر به هوا!

امروز بعد از ماه ها مقاومت سرسختانه، بالاخره سرکارمان راضی شد که یک برنامه ی ارتباطی بر گوشی خالی از هر چرندی نصب کند...

آن هم بخاطر دو عامل:

یکی اینکه پریروز خواهر فسقلی کلاس پنجمی ام گوشی 569 تومانی خریده بود و تلگرام نصب کرده بود. کمی بنده با آن کار کردم و لذتی به کامم نشست وصف ناپذیر!!! (مدیونید اگر فکر کنید حسودی کردم به خواهرم! ابداً!)

دوم اینکه عامل فوق الذکر باعث شد که دلم برای ارتباط با دوستان (در زمان وایبرمند بودنم) تنگ شده و با خودم فکر کنم در این شرایط نابسامان و مزخرف روحی، نیاز بیشتری دارم به ارتباط با دوستانم، اگرچه مجازی! حتی دوستانی که اگر رایگان باشد شاید سلامی بکنند و حالی بپرسند، اما اگر قرار باشد پول بدهند، شاید چند ماهی یک بار، آن هم شاید!

(البته این معضل در فامیل نزدیک هم دیده شده که شخص هی مرتب می گوید مرضیه بانو! من دلم برای شما تنگ می شود، ازت بی خبرم، تلگرامی نصب بنما که ازت خبرمند بشوم! و من در دل آناً می گویم که دل اگر تنگ شود و نگران باشید و نیازی باشد به خبرمندی، خب گوشی را برمیدارید یک زنگی می زنید. خیر سرمان ما تنهاییم و نیازمند عطوفت فامیل! و خیر سرتان شما بزرگترید و مدعی دل تنگی و نگرانی! البته ادعا نمی کنم که خودم خیلی حال و احوال دوستان را جویا می شوم، اما اگر هم به هر دلیلی اعم ار بی حوصلگی خیلی خبری از او نگیرم، شاکی نمی شوم که چرا تلگرام نداری که من دلم برای تو تنگ نشود!!! والا بی فرهنگی بزرگیست این حرف!)

بگذریم...

در نهایت این دل لامصب افتاد به جان سرکارمان که حالا شما نصب کن، اما وقت زیاد نگذار. ضمنا درست که کسی برایش مهم نیست تو کجا باشی و چه حالی داشته باشی، اما خب خودت هم نیاز داری به این ارتباط ها...

 

خلاصه...

 

جانمان برایتان بگوید که تا نصب کردیم، هنوز نفهمیده بودیم کجا ایستاده ایم، پیام های خوش آمد بود که پشت سر هم می آمد و من هم ذوق زده و هم در رودربایستی، پشت سر هم جواب می دادم. فضا کمی با وایبر فرق داشت. قبلا اینقدر ملت خوشحال نمی شدند از دیدن یک آدم جدید در وایبر! خلاصه فی المجلس حدود یک ساعت و نیم، بلکه بیشتر، وقتمان رفت به جواب و احیانا مکالمات دیگر.

الآن هم که نصفه شب است بنده سردرد گرفته ام آنقدر که امروز به صفحه ی موبایل خیره شدم که یا جواب بقیه را بدهم، یا خودم برای آن هایی که حوصله ام نمی کشیده خبری ازشان بگیرم پیام بگذارم، یا اینکه در عکس های کانتکت هایم فضولی کنم و البته چند عکس جدا کنم برای پروفایل خودم. عکس هایی با رویه ی خودم: یا تصویر چیزهایی که دوستشان دارم، یا عکسی که خودم باشم اما خیلی معلوم نباشم، یا عکس خیلی بچگی هایم (ترجیحا با حجاب!!! بنظر اشکال ندارد بی حجاب هم باشد اما از بچگی حساس بودم که عکس زمان های جاهلی ام را نامحرم نبیند!).

 

و اینگونه بود که امروز هم زیاد درس نخواندم...

  • سر به هوا!

یعنی هیشکی!

۱۱
شهریور

چرااااا؟!!!

نه، واقعا چراااااااا؟!!!

خب میخوام بدونم، چرااااااا؟!!!

(برخی دوستان نزدیک احتمالا بدونن چرا چی!)

  • سر به هوا!

وبگردی ممنوع!

۰۸
شهریور

امروز رفته بودم پیش دکتر تقوی، استاد پایان نامه ی بکرم!

بعد از کلی ضایع شدن بخاطر اینکه جلسه ی قبل هشت ماه پیش بود و قرار بوده من هفت ماه پیش فصل اول رو تموم میکردم، اما هنوز هیچ کاری نکرده بودم، نشستیم تازه فصل بندی مجدد پایان نامه.

در نهایت آقای دکتر در بنده تشخیص انقباض روحی دادن و بهم توصیه های زیر رو کردن برای انبساط روحی:

کوهنوردی، پیاده روی، کار خونه، معاشرت و شب نشینی با دوستانی که دیدنشون شادم میکنه، بلند بلند گفتن مشکلاتی که داشتم و خندیدن به ریششون(!)، سفر و در آخر عدم وبگردی!

می گفتن اینترنتِ زیاد ذهنیت میکنه و تو باید کارهایی کنی که یدی بشی.

نکته ی دیگه ای که گفتن و فکر نمیکردم با این همه تعلل در مورد شروع کار پایان نامه چنین اعتقادی درشون باقی مونده باشه، قریب به این مضامین بود که گفتن شما روحیه ی مقاومی داری، توی این مدت مشکلاتی برات پیش اومده که هر کسی دیگه بود از پا دراومده بود، اما شما الآن نشستی اینجا داری درمورد پایان نامه ات جملات طنزآلود میگی!!! :)))

بعد جلسه داشتم فکر می کردم که خدایی که بلا بهم داد، چقدر خوب صبرش رو هم داد... شکرش...

خلاصه، من این همه نوشتم که بگم گویا وبگرد ها رو می گیرن. باید کمتر عبور و مرور کنم.

دعا بفرمائید پایان نامه ی خوبی از آب دربیاد.

 

یا حق.

 

بعداً نوشت: دوباره دارم به آینده فکر می کنم... به درست کردنش... به سامون دادنش... آینده ای که اگر خدایی نبود، به خوب رقم خوردنش هیچ امیدی نداشتم... برام دعا کنید دوستان...

  • سر به هوا!

چشمه ی چشم

۰۲
شهریور

تا حالا دقت کردین آدم ها برای گریه حرمت قائل اند؟

نمی دونم چرا احساس می کنم آدم های بد نمی تونن گریه کنن...!

هروقت هم حالم بده و دلم سنگ شده، وقتی گریه ام می گیره احساس می کنم حالم داره خوب میشه...

چرا؟

چرا با اینکه چندسال گریه های مصنوعی دیدم، باز هم چنین حسی نسبت به اشک دارم؟باز هم برای گریه حرمت قائلم...

استادم میگه گریه ی زن، برای مردش، از هر شمشیری برنده تره...(البته اگر عادی نشه)

پدیده ی عجیبیه به نظرم...

  • سر به هوا!

غم بزرگی بر دل کوچکم سنگینی می کند...

از دوستانم که اینجا را می خوانند التماس می کنم که دعایم کنند بلکه یا دل من بزرگ شود، یا آن غم کوچک...گریه

  • سر به هوا!

خانم های عزیز!

خب چرا شاکی می شید که شوهرتون یادش می ره روز تولدتون رو،

یا یادش می ره کادو و گل بگیره؟

من امروز، دیدم کسی از خانواده به من کادوی تولد و گل نداد،

گفتم دارم می رم خونه، خودم واسه خودم گل بخرم.

سر خیابون اینو به خودم گفتم و سر کوچه هم گل فروشی بود.

اما می دونید چی شد؟!

یادم رفت واسه خودم گل بخرم!!!

الآن سؤالی دارم:

باید از خودم به کی شکایت کنم دقیقا؟!

  • سر به هوا!

امروز فاطمه و هاله اومده بودن خونه ی من، برای تولدم که شنبه است.

برام کادو آوردن. کادوهایی که دوستشون داشتم و خوشحالم کرد...

یه گلدون دوست داشتنی با یه جعبه ی موسیقی لاو استوری. دسته اش رو که می چرخونی اون استوانه ی خاردار می چرخه و با جابجا کردن تیغه ها آهنگ می زنه. چیزی که می تونه یه همدم خوب باشه برای وقت های تنهایی...

دوستش دارم...

بعداً نوشت: وقتی دوستام اینجا بودن، جوجوی ارشد سری سوم بچه های فنچول و فینگیل، از لونه نزول اجلال فرمود و ما رو ذوق زده کرد. این جوجو فوق العاده شبیه مادرشه. اونقدر که اگر دوتایی برن با هم بیرون خرید، احتمالا فروشنده می پرسه "ببخشید! شما دو قلو اید؟!" تصاویر جدید زیباسازی وبلاگ , سایت پیچک » بخش تصاویر زیباسازی » سری پنجم www.pichak.net کلیک کنید

به همین دلیل اسمش شده فینگیلک!

  • سر به هوا!

این روز ها خیلی خوب می فهمم چرا اسلام از تنها بودن و تنها ماندن منع کرده...خوووووب...

یعنی شیرفهم شده ام اساسی...

منِ بمب انرژی، شده ام یک دختر خوابالوی بی حوصله.

 

شما هم اگر در اثر تنهایی، از دیدن یک برنامه ی جدید در لیست برنامه های قابل ارتقاء گوشی تان خوشحال می شدید، شیر فهم می شدید،اساسی...

  

برایم دعا کنید...دعا...دعا...دعا...

 

  • سر به هوا!

باز هم بوی فصل امتحانات و مقاله ها به مشامم رسید و من شدم یک آدم فعال اجتماعی، سیاسی، مجازی، احساسی و...

در حالی که فردا ساعت 2 باید مقاله تحویل و ارائه بدم و هنوز بیشتر کارش باقی مونده، دائم سرک می کشم توی میکروبلاگی که عضوم(میقات مهر) و هی به اینجا سر میزنم و چند لحظه بعد آرزوی از نو فعال فرهنگی شدن پُرم می کنه و باز چند دقیقه بعد می رم فایل وُرد رمز داری که توش حرف های دلم رو می نویسم باز می کنم و شروع می کنم نوشتن (یعنی حتی تا روزی 3 بار هم این حرکت ازم سر زده!)...

همین چند شب پیش هم بود که اینجا رو راه انداختم و دیوانه وار به تنظیم قالبش مشغول شدم، اونطور که انگار نه انگار مقاله ای در کاره اصلا!

این ها همه با خوشحال بودن من (بخوانید خل وضع بودن من) جمع میشه و باعث میشه مجبور شم به استاد کلاس صبح فردام ایمیل بزنم که گرامی استادا! عذر بپذیرید که نمی توانم در محضرتان شرفیاب شوم، هرآینه که بنده از خسارت دیدگانم!

به عقیده ی بخش عمده ای از دوستان، حال بنده خوب بشو نیست که نیست!

شما دعا بفرمایید، بلکه خداوند پس کله مان بزناد و آدممان کناد!

  • سر به هوا!

مامانم خیلی ناراحته...از درد داره به خودش می پیچه! امشب همه اش گریه کرده! و من از دیدن ناراحتیش، ناراحتم...دست آخر، بابام مامانم رو برد و دندون عقلش رو کشید!

می دونید این جملات چی بود؟ خاطره ی من کم حافظه از 6 سالگیم. یعنی از بیست و هشت سالگی مادرم. مادرم اون موقع دو تا بچه داشت، یکی 10 ساله و یکی 6 ساله.

و می دونید چرا این ها رو نوشتم؟!

چون بیست و هشت روز دیگه بیست و هشت سال من کامل میشه اما من حتی یک بچه ی 6 ماهه هم ندارم!

خنده دار نیست؟!

 

  • سر به هوا!