رَبِّ إنّی لِما أنزلتَ إلَیَّ من خیرٍ فقیرٌ

همه عمر بر ندارم، سر از این خمار مستی ..... که هنوز من نبودم که تو در دلم نشستی

رَبِّ إنّی لِما أنزلتَ إلَیَّ من خیرٍ فقیرٌ

همه عمر بر ندارم، سر از این خمار مستی ..... که هنوز من نبودم که تو در دلم نشستی

درباره ی وبلاگ
رَبِّ إنّی لِما أنزلتَ إلَیَّ من خیرٍ فقیرٌ

خدایا!
هرچه گرفتی، بگیر، اما ایمانم را نه...

دوستانی که از قبل همراه بنده بودن، اطلاع دارن که بنده برای تنها نموندن فینگیل خوشگلم، یک فنچ نر از جایی قرض کردم، به اسم «نرِ قرضی!» و باز اطلاع دارن که قرار بود این نر قرضی همسر موقت فینگیل باشه تا شوی فینگیل توسط بچه های دیگه اش به دنیا بیاد!

منتها متاسفانه این فنچ ها گویا متوجه نیستن! در حال حاضر این دو، یک دختر دارن و فینگیل باز هم کلی تخم گذاشته و روشون نشسته... خیلی خوشحال!

نر قرضی هم که خیلی خیلی پررو تشریف داره و رسما جیغ منو درآورده انقدر که شیطنت می کنه، از دزدیدن پول و کاغذ و دستمال کاغذی های سطل آشغال سالن و روشویی سرویس بهداشتی، به منظور گرم و نرم کردن نشیمنگاه فینگیل بانو و قندعسل های در راه، گرفته تا دستشویی کردن روی صفحه ی باز کتاب امانت استادم و...

از اونجایی که نر قرضی، قرضی بود و باید یا پس داده بشه یا پولش پرداخت بشه، و با توجه به اینکه در منزل جدید عمرا مادر گرامم اجازه ی ورود فنچ ها رو نمیده، من دیدم مجبورم نر قرضی و بچه هاش رو پس بدم به همون بهزیستی ای که آوردمش و فینگیل رو چون دوستش دارم به همراه یه نر دیگه، از بچه های خودش، بدم به یه آشنایی که دلم براش تنگ شد ببینمش...

بعد به این فکر کردم که فینگیل و نر قرضی، اگرچه از نظر من نباید دلبسته ی هم می شدن، ولی به هر حال الان به هم وابسته اند و هم رو دوست دارن... الان از بین تمام موجودات عالم، فقط نر قرضیه که به فینگیل آرامش میده و اگر هزار تا نر دیگه بیان و بخوان دلبری کنن، برای فینگیل فقط نر قرضیه که دلش رو می بره... برای نر قرضی هم، اگر چه ماده های دیگه دلربا باشن، اما فینگیل رو دوست داره و مسوولیتش رو با تمام وجود پذیرفته، نشون به اون نشون که بدبختم کرده انقدر دنبال نرم کردن لونه شونه!

به این فکر کردم که اگرچه بعد از نر قرضی، فینگیل با نر دیگه ای به همسری در میاد، اما چه بسا دوری از نر قرضی، بهش فشار بیاره و حتی برای مدت کوتاه ناراحتش کنه! اون هم فینگیلی که تا حالا دو تا جفت از دست داده...

به این فکر کردم که چه بسا اون دنیا مجبور باشم جواب خدا رو بدم که چرا این دو حبیب و محبوب رو از هم جدا کردم...

در نهایت به این نتیجه رسیدم که همونطور که خودم دوست ندارم سرم همچین بلایی بیاد، حق ندارم سر هیچ مخلوقی از مخلوقات خدا، این بلا رو بیارم... بنابراین فینگیل بانو و همدمش و بچه هاشون رو همه با هم تحویل بهزیستی می دم!

روایت نوشت:

روزی یکی از دوستان حضرت ابوالحسن امام موسی کاظم علیه‏ السلام به دیدار آن حضرت آمد؛ و حضرتش را به میهمانی در منزل خود دعوت کرد.
امام علیه‏ السلام دعوت دوست خود را پذیرفت و به همراه آن شخص حرکت کرد تا به منزل او رسید. همین که حضرت وارد منزل شد، میزبان تختی را مهیا نمود و امام کاظم علیه السلام بر آن تخت جلوس فرمود. چون صاحب منزل به دنبال آوردن غذا رفت، حضرت متوجه شد که یک جفت کبوتر زیر تخت درحال بازی و معاشقه با یکدیگر می‏ باشند.
وقتی صاحب منزل با ظرف غذا نزد حضرت وارد شد، امام علیه‏ السلام را در حال خنده و تبسم مشاهده کرد، از روی تعجب اظهار داشت: یا ابن رسول الله! این خنده و تبسم برای چیست؟
حضرت فرمود: برای این یک جفت کبوتری است، که زیر تخت مشغول شوخی و بازی هستند، کبوتر نر به همسر خود می‏گوید: ای انیس و مونس من، ای عروس زیبای من! قسم به خداوند یکتا! بر روی زمین موجودی محبوبتر و زیباتر از تو نزد من نیست؛ مگر این شخصیتی که روی تخت نشسته است. صاحب منزل با تعجب عرضه داشت: آیا شما زبان حیوانات و سخن کبوتران را هم می فهمید؟ امام علیه‏ السلام فرمود: بلی، ما اهل بیت رسالت، سخن حیوانات و پرندگان را می دانیم؛ و بلکه تمام علوم اولین و آخرین به ما داده شده است.

شعر بیربط نوشت:

ما ز یاران چشم یاری داشتیم

خود غلط بود آن چه ما پنداشتیم

شیوه ی چشمت فریب جنگ داشت

ما غلط کردیم و صلح انگاشتیم

  • سر به هوا!

در یک کانال تلگرامی به نام «دیده بان زنان» مطالبی خواندم علیه نامگذاری این روز به نام روز دختر!

حرف اصلی هم این بود که چرا جنس مونث را به دو قسم می کنید؟ تقسیم به زن و دختر ناشی از یک نگاه مردسالارانه است و جنسی دیدن زن...

کاری ندارم که هر کسی با چه آب و تاب های تهوع آوری این مساله را بزرگ می کند...

عرضم این است که چرا همه چیز را با یک عینک تهوع آور نگاه می کنید؟

تا چند سال پیش فقط روز مادر وجود داشت، برای گرامی داشت مقام مادری...

بعد کم کم این روز، یحتمل برای به دست آوردن دل زنانی که دلشان می خواهند مادر شوند، تبدیل شد به روز زن.

مطمئنا هیچ زنی از اینکه از همسرش یا فرزندانش در این روز تبریک دریافت کنند ناخشنود نمی شود.

چندی بعد روزی را نامگذاری کردند به نام روز پدر، برای گرامی داشت مقام پدر...

که این روز هم مانند روز مادر، پس از مدتی تغییر کاربری داد به روز مرد...

حالا روزی را نامگذاری کردند به نام روز دختر.

  • سر به هوا!

منت

۱۴
مرداد

گاهی حتی پدر و مادر هم منت می گذارند...

وقتی توقعی که دارند را، به دلیلی که بدانند یا ندانند، بجا نمی آوری...

برای کسی با شرایط من، این منت ها سنگین تر از وزن عادی شان هستند... حتی اگر بدانی از روی عصبانیت بوده...

کاش هیچوقت مجبور به کمک گرفتنی نمی شدم که منت از پسش داشته باشد.................

تازه کمکی که بارها گفته ام جبرانش می کنم...

 

هنوز مهاجرت نکرده مشکلات شروع شد...

خدایا به دادم برس...

  • سر به هوا!

عمه ی کریمه ام!

عموی رئوفم!

دلم را خودتان دست بگیرید...

فقط همین...

 


پ.ن: این پیام را در گروهی تلگرامی دریافت کردم، دلم نیامد نگذارمش:

 

تمام عروسک های دنیا بی مادر می شدند

اگر
دختر ها نبودند...

روز دختر به همه گل دخترا مبارک...

 

شعرنوشت:

یار با ماست چه حاجت که زیادت طلبیم

دولت صحبت آن مونس جان ما را بس

 

از در خویش خدا را به بهشتم مفرست

که در کوی تو از کون و مکان ما را بس...

  • سر به هوا!

بعضی حس ها هستند که من خیلی خیلی دوست دارم بتوانم برای لحظاتی تجربه شان کنم...

من این ها را می گویم، شما هم دوست داشتید کامنت بگذارید بگویید چه حس هایی را دوست دارید تجربه کنید:

1- حس مادر بودگی

2- حس دایی بودگی!*

3- حس شتر بودگی!**

4- حس پرنده بودگی، در حالتی که در ارتفاع خیلی زیاد، مثلا بالای کوه بیستون، بالهایش باز است و دارد توی هوا سُر میخورد...

 


* بین عمو و عمه و خاله و دایی، حس می کنم دایی بودگی از همه لذت بیشتری دارد... واقعا واقعا از عمق وجودم به مردهایی که دایی می شوند غبطه می خورم! در حدی که شدیدا دوست دارم خودم هم دایی بشوم!

(خواهرم چند وقت پیش داشت می گفت من می خوام خاله بشم! گفتم خب چکار کنم؟ گفت خب شوهر کن بچه بیار من خاله بشم... گفتم زهرا خب من هم دوست دارم دایی بشم، دقیقا به کی باید بگم چکار کنه که من دایی بشم؟!!!خواهر کوچولوی حاضر جواب فیلسوف مزاج من فقط خندید، بدون جواب...)

** من آنقدر شتر را دوست دارم که اگر تناسخ وجود داشت و می توانستم یک بار دیگر در وجود حیوانی زندگی کنم، دلم می خواست یک شتر مهربان باشم!

  • سر به هوا!

کوچک شمردن و بزرگ شدن گناه، هر دو می تواند از وساوس شیطان باشد.

کوچک شمردن گناه از آن جهت که هم کوچک شمردن مقام شارع است، و هم باعث اصرار بر گناه است، وسوسه ای شیطانی محسوب می شود.

از طرف دیگر بزرگ شمردن گناه از آن جهت که ممکن است ما را از درک نعمات بزرگی غافل کند می تواند وسوسه ای شیطانی باشد؛ از نعمتی مانند تشیع که خداوند به ما عنایت کرده، نباید بخاطر گناه غافل شد... ما نه چهره ی زیبای امیرالمؤمنین و سایر معصومین را دیده ایم، و نه صوت دلنشین آن ها را شنیده ایم؛ عشقشان در دلمان هست بدون اینکه گرفتار حجاب چهره و صوتشان باشیم، و این نعمت بسیار بزرگی است...

 

وقتی این ها را از استادم می شنیدم، داشتم به این فکر می کردم که چه بارهای زیادی که خود را محب نامیدم و نه شیعه... در حالی که هیچوقت بی توجه به سیره ی ائمه نبوده ام، اگرچه کامل هم نتوانستم در زندگی پیاده اش کنم.

حالا اما دوست دارم سینه سپر کنم و با افتخار بگویم:

من شیعه ی دوازده امامی هستم...

 

پ.ن1: البته که تشیع امری ذو مراتب است؛ و ما آن پایین ها در خدمت اسلام و مسلمین هستیم!

پ.ن2: شهادت رئیس مکتب، امام جعفر صادق علیه السلام تسلیت باد.

برقعی نوشت(!) :

خواب دیدم که پشت پنجره ها
روبروی بقیع گریانم
پابه پای کبوتران حرم
در پی آن مزار پنهانم
 
گریه در گریه با خودم گفتم
جان افلاک پشت پنجره هاست
آی مردم ! تمام هستی ما
در همین خاک پشت پنجره هاست

پ.ن3: نقل قول از استادم به مضمون است و با اندکی تصرف! که اون هم حق شاگردی بنده است که محفوظه!!! :)))

 

از مدینه می رسد آوای رسای تو هنوز

دل شیعه می تپد آری به هوای تو هنوز

...

فدای نام تو، این جان عاشق

عزیز مصطفی، امام صادق


  • سر به هوا!

از وقتی ندا بر اومده که باید از خونه ای که در حال حاضر ساکنم، برخیزم و برم جای دیگه، اصلا حوصله ام به کار خونه نمی کشه! حتی غذا هم خیلی سخت درست می کنم، چه برسه به نظافت منزل!

با اینکه حس مالکیت خب دارم، چون خونه اجاره ای نیست... اما چون می دونم دیگه چند وقتی بیشتر نیستم، اصلا دل و دماغ کار ندارم...

داشتم فکر می کردم که دو تا برداشت میشه کرد:

 

یکی اینکه آدم اگر بدونه مرگ حقه، چارچنگولی نمی چسبه به دنیا و زرق و برقش... بیشتر فکر رفتنه...

یکی هم اینکه جمع کن بابا خودتو فاز معنوی نگیردت! امیرالمومنینش با اون امیرالمومنینیش(!) میگه جوری برای دنیا کار کن که انگار همیشه هستی، یا روایت داریم از پیامبر ص، اگر اشتباه نکنم، قریب به این مضمون که کسی برای دنیاش تنبلی کنه برای آخرتشم تنبلی تر می کنه!

 

گویا بنده از اینام که جنبه ی فکر کردن به حقانیت مرگ رو ندارم! چون تنبل میشم و دست از تلاش می کشم... و مطابق روایت اگر در امر دنیام تنبل باشم در امر آخرت هم تنبلم: خسر الدنیا و الآخرة...مردد

اوصیکم و نفسی ب جنبه داشتن بابا!

  • سر به هوا!

 

رژیم صهیونیستی ۲۵ سال آینده را نخواهد دید.

امام خامنه ای

 

راهپیمایی فردا از نفس کشیدن واجبتر است...

فراموشش نکنیم...

 

شورای حقوق بشر سازمان ملل کجاست تا علیه کسانی که کودکان و بی گناهان فلسطینی را آواره می کنند، پشت هم بیانیه صادر کند؟

  • سر به هوا!

گل آقا

۰۹
تیر

پدر و مادرم در حال بازسازی منزل اصلی مون هستن که بریم توش بشینیم...

کارگری که داره اونجا کار می کنه، یه جوون سنی افغانیه، به نام «گل» آقا، که توی افغانستان نامزد داره و چون پول لازم داشته و ویزای ایران هم گویا 4 میلیون بوده و نمی تونسته بده، قاچاقی اومده ایران برای کار.

توی راه که داشتن از کوه و کمر میومدن، راهزن بهشون می زنه و راهنماشون رو انقدر کتک می زنن که می میره... این ها رو هم اونقدر گرسنگی و تشنگی و عذاب میدن که مجبور بشن تماس بگیرن خانواده هاشون براشون پول بیارن. خلاصه اینکه بعد چند روز که رو به موت بودن برادرش براشون با بدبختی 4 میلیون پول جور می کنه و میده به راهزن ها تا ولشون کنن...

این بنده ی خدا در حال حاضر با زبان روزه صبح تا شب کار می کنه که روزی 60-50 تومن گیر بیاره. در حالی که حتی نمی تونه سحر و افطار درست حسابی بخوره... در این حد که به پدر من گفته بوده اگر میشه برای من از محل خودتون(م امام حسین ع) جگر مرغ بخرید، چون اینجا گرونه همه چی... جگر مرغی که ما ها حالمون از خوردنش به هم می خوره، میشه غذای کارگری که قراره صبح تا شب با زبان روزه کار کنه...

دیروز که رفته بودم با پدر و مادرم اونجا، وقتی گونی های سنگین نخاله رو از طبقه ی بالا می آورد پایین، موقع بالا رفتن می دیدم تلو تلو خوران بالا میره... :(

شما حساب کنید که چقدر باید کار کنه که فقط بدهی برادرشو بده... تا بعدش بتونه برای خودش جمع کنه تا بتونه بره افغانستان ازدواج کنه...

از دیروز تا حالا که اینا رو شنیدم دلم براش کبابه...

والا ما هنری نمی کنیم روزه می گیریم زیر کولر... بخصوص از نوعی که زیادم بخوابیم...

 

+ اینه تلاش یک مرد واقعی برای ازدواج... بعد جوونای ما لنگ میندازن رو لنگ میگن کار نیست نمی تونیم ازدواج کنیم...

++ الهی من بمیرم برای نامزدش که چقدر باید صبر کنه تا گل آقا بتونه با دست پر برگرده و ببردش خونه ی بخت...

  • سر به هوا!

بعد از 1400 سال، یادم نرفته، داغ یتیمی ام را، با رفتن تو... بابای مهربانم...

+ در نجف خیلی ها حس خانه ی پدری دارند... خانه ای که در آن غمی راه ندارد و خیال آدم تخت تخت است...

++ وای از وقتی که میخواهی خانه ی پدری را ترک کنی... و وای از وقتی که حسرت دیدن دوباره ی این خانه ی پدری، سالها به دلت باشد...

  • سر به هوا!

وقت پرواز آسمان شده بود
گوئیا آخر جهان شده بود
 
کعبه می رفت در دل محراب
لحظه ی گریه ی اذان شده بود
 
کوفه لبریز از مصیبت بود
باد در کوچه نوحه خوان شده بود

 
شور افتاد در دل زینب (س)
پی بابا دلش روان شده بود
 
در و دیوار التماسش کرد
در و دیوار مهربان شده بود
 
شوق دیدار حضرت زهرا
در نگاه علی عیان شده بود
 
خار در چشم و تیغ بین گلو
زخم ،مهمان استخوان شده بود
 

سایه ای شوم پشت هر دیوار
در کمین علی نهان شده بود
 
ناگهان آسمان ترک برداشت
فرق خورشید خون فشان شده بود

(سید حمیدرضا برقعی)

چند سالی است هوای یک دهه مجاورت با حرم امیرالمؤمنین علیه السلام، مصادف با شب های قدر، شده یک رویا که گاه به گلویم بغض می شود و گاه به دلم آه...

 
+ در شب های قدر این مسکین را هم دعا کنید...(مسکین در عربی یعنی بیچاره... بخواهند بگویند «بیچاره محمد»، میگویند «مسکین محمد»)
++ واقعا بی چاره ام...

  • سر به هوا!

  • سر به هوا!

یک سال گذشت... بدون آن که بفهمم چه شد...

شاید بدترین سال عمرم بود...

حالا درست در آستانه ی ورود به سال جدید حالم ناخوش است و دلم تکه تکه...

 

خدایا!

سال جدیدم را بهترین سال نسبت به سال هایی که از عمرم گذشت، قرار بده که من ناتوانم...


+ برای بزرگ شدن دلم دعا کنید، قبل از اینکه فشار مصائب، متلاشی اش کند...

 

  • سر به هوا!

این پست اینستای دوستم از فرنی زعفرانیِ گردو و خرماست، که دیشب افطار من و دوستم بود.

تعداد لایک ها در حدود 12 ساعت، و البته کامنت های بعضا جالب ملت، ما را به بسی خنده وا داشت! :))

 

+ همہ شب در نظرم موے پریشان تو بود / یکمے شانه بزن، سکتہ زدم نصف شبے...

  • سر به هوا!

سلام به دایی رضای دوست داشتنیم، که از بچگی برای من یه قهرمان بود، تا همین الان که فقط کمی کمتر از دو برابرش سن دارم:

  

+++ وقتی آدم به چیزی که میخواد نمیرسه، راحت تر اینه که فرض کنه تقدیر و مصلحت نبوده، اسمشم بذاره توکل، تا اینکه فرض کنه مصلحت هست اما موانعی داره که با دعا و تلاش برطرف میشه. البته احتمالا دسته ی اول فکر می کنن ته توکلند و دسته ی دوم رو سرزنش می کنند که چرا دست از دعا و تلاش بر نمیداری. ممکنه کمی هم تصور حماقت درموردشون داشته باشن....

  • سر به هوا!

آقایون محترم!

وقتی مادرتون/خواهرتون/خانمتون/دخترتون از دردی که در بدن داره، شکایت میکنه، ارجاعش ندید به قرص خوردن و دکتر رفتن...

خودش به مخش قد میده قرص بخوره یا دکتر بره!

مطمئن باشید هدف دیگه ای داره از این گفتن و ناله و شکایت کردن...

+ حالا آقایونی که به قرص و دکتر ارجاع میدن خوبن، اونایی که تازه شاکی میشن که چرا هی میگی خیلییییی باحالن!

++ بعضا وقتی میگی من الکی قرص نمیخورم، میگن پس نگو درد دارم! اینجاست که منطقا مجبوری ساکت شی! :/

+++ ای داد... به داد دل ما کس نرسید / از بس که بلند بود داد دل ما...

  • سر به هوا!

دست گرمی

۱۰
خرداد

مادرم داره تند تند نماز نافله میخونه. بعد نماز:

- مادر جان خودت به بچه ها میگی، بعد خودت ذکرهاتو تو راه میگی!

- نماز دست گرمی بود!

هر هر می خندم از دست این کلمه ش... :)))

عاشقتم مامان... :*

 

+ آمارگیر وبلاگ خراب شده از صبح زود تاحالا ثبت نکرده آمار، و من دارم خل میشم! :(

  • سر به هوا!

سال گذشته، مطلبی گذاشتم با عنوان بیست و هشت روز به بیست و هشت سالگی، و در آن همی نالیدندی که مادر من همسن من بود، من که بچه ی دومش بودم شش ساله بودم! اما من...

هیچی دیگه، الان اومدم بگم مادر من همسن من بود، من هفت ساله بودم! 

اینجاست که میگن یاد بگیر، نصف تو ئه! (ربطی نداشت البته!)

 

فنچ نوشت: برای فینگیل همسر موقت اختیار کردیدم، امید به زندگی پیدا کردیده! ؛))) (میگم موقت چون نره رو قرض گرفتم تا آقاشون متولد بشه!)

  • سر به هوا!

دیشب بعد نماز مغرب و عشا دوستم با ماشین پدرش اومد دنبالم که با هم بریم جشن هیأت میثاق با شهدای دانشگاه امام صادق علیه السلام...

توی راه که کلی ناخواسته دور دور کردیم، بخاطر اینکه یه خروجی رو دوستم اشتباه رفت و دیگه تا بتونیم دانشگاه رو پیدا کنیم کلی توی سعادت آباد طواف کردیم... وقتی که رسیدیم توی پارکینگ، آقاهه ای که جای پارک تعیین می کرد، یه جای پارک رویایی به ما نشون داد که ما کلی ذوق کردیم... زیر یه بید مجنون خوشگل که وقتی پارک کردیم، شاخه های بید از شیشه ها معلوم بود... وقتی پیاده شدیم با کلی ذوق چند تا عکس انداختیم از این پارک رویایی...

بعدش به صورت خوشحال طوری وارد مسجد شدیم. وقتی رسیدیم سخنرانی تموم شده بود و مولودی خوانی بود. نشستیم و از اونجایی که هیچ عجله ای هم نداشتیم تا آخرش موندیم. بعد که اومدیم بلند شیم دیدیم که به به... مسجد خالیه تقریبا و خب طبیعتا از اونجایی که خیلی کم پیش میاد این مسجد رو خالی بشه دید، واجبه که با کلی خل بازی هی عکس بندازیم از در و دیوار و سقف و کف و بیرون و پایین و... خلاصه کلییییی عکس سلفی و غیر سلفی انداختیم(بیشتر معدود عکس های سلفی من با همین دوستمه که عین خودم شاده!)

سقف مسجد:

اینم یه عکس یواشکی(!) :

وقتی رفتیم بیرون که از قسمت پذیرایی فقط صندوق نذورات مونده بود و جعبه ی یونولیتی خالی از بستنی... این صحنه رو که دیدیم کلی ناله شدیم که ما بستنی می خوایممممم... دیگه نا امید رفتیم زیارت شهدای گمنام و بعد رفتیم سمت درب خروجی، که دیدیم یه میز پذیرایی هست. با کلی ذوق تند تند رفتیم فکر کردیم بستنی میدن! اما رسیدیم دیدیم شربت و شیرینیه... ما هم البته رد نکردیم ولی خب هر کیو می دیدیم بستنی داره هی آروم آروم غر می زدیم که ما بستنی می خوایم بابا یکی به ما بستنی بده... :(

هیچی دیگه، دیدیم کسی به ما بستنی نمیده، با حسرت اومدیم سوار ماشین بشیم، که دوستم یهو گفت مرضیه اونجا یه بستنیه! نگاه کردم دیدم بعلهههههه... یکی بستنیشو نمی خواسته گذاشته دقیقا روی نرده روبروی ماشین ما! با ذوق برش داشتم کنکاش کردیم دیدیم دست نخورده است! :)))

یعنی انقدر ذوق کردیم که حد نداشت. باز کردیم و از اونجایی که آب شده بود، سر کشیدیم! تا حالا هیچ بستنی آب شده ای یعنی انقدر بهم نچسبیده بود!

به دوستم گفتم کاش یه چیز دیگه خواسته بودم! :/

 

فنچ نوشت: چند روز پیش کوروش، شوهر فینگیل، با نخی که بسته بودم به در قفس، یحتمل موقع تلاش برای اینکه اون نخ رو بکنه و ببره برای لونه زندگی شون، حلق آویز شد و دار فانی رو وداع گفت... و الان فینگیل تنها و افسرده و بی حال، فقط گاهی دیده میشه، بدون اینکه انگیزه ای داشته باشه برای نشستن روی تخم هایی که گذاشته بود و حتی انگیزه ای برای پرواز... دلم براش می سوزه... از دست دادن یه همسر خوب، واقعا سخته... :'((

 

+ فتح خرمشهرتون مبارک! :)))

 

  • سر به هوا!

عید زیبای نیمه ی شعبان بر همه ی عاشقان مبارک...

 

+ واااااااااای که چقدر ماجرای همسری نرجس خاتون و حضرت امام حسن عسکری علیه السلام عشقولانه است...آدم دلش ضعف میره وقتی میخونه یا می شنوه داستانش رو...

++ چی میشه سال دیگه شب نیمه شعبان دلمون خوش باشه که نیمه شعبان از غربت دراومد...

+++ در احیای این شب زیبا، بنده رو هم خیلی دعا کنید...

  • سر به هوا!

شیعه یعنی...

۳۱
ارديبهشت

 

  • سر به هوا!

سکانس اول: شب مبعث امسال، نیمه شب، در حرم امام رضا علیه السلام، در حال عبور از کنار صحن جمهوری اسلامی، با این صحنه مواجه شدم که ملت، داشتند گریه کنان در سر و صورت خود می کوبیدند... چرا ندارد که... وسط زیارت جامعه بود و روضه ی امام حسین و... حالا چه اهمیتی دارد که شب عید هست یا نیست؟ از روضه در هیچ حالی نباید فروگذار کرد!

 

سکانس دوم(به روایت از مادر) : چند سال پیش بعد از مراسم احیای نیمه ی شعبان، که کلی گریه مان را درآورده بودند، صبح رفتیم مهدیه ی امام حسن علیه السلام برای جشن، اما تا خود ظهر گریه مان را درآوردند! یادم هست آن موقع ها من خیلی خیلی طرفدار این هیأت بودم، به این دلیل که سبک مداحی هایش به طور کلی صحیح بود و ایراد های کمی داشت، در حالی که سبک جدید مداحی عده ای همان موقع ها مدتی بود مد شده بود اما این ها تبعیت نمی کردند و به سبک قدیمی خود ادامه می دادند.

سکانس سوم:

  • سر به هوا!

ای جان جوان مرد به دامان تو دستم
من نیز جوانم، ولی افتاده ام از پا

آتش بزن آتش به دلم، کار دلم را
ای عشق مینداز از امروز به فردا

آتش بزن آتش به دلم ای پسر عشق
یعنی که مکن با دل من هیچ مدارا

با آمدنت قاعده ی عشق به هم خورد
لیلای تو مجنون شد و مجنون تو لیلا

تا چشم گشودی به جهان ساقی ما گفت:
«المنته لله که در میکده شد وا…»

ابروی تو پیوسته به هم خوف و رجا را
چشمان تو کانون تولا و تبرا

ای منطق رفتار تو چون خلق محمد(ص)
معراج برای تو مهیاست، بفرما!

این پرده ای از شور عراقی و حجازی است
پیراهن تو چنگ و جهان دست زلیخا

لب تشنه ی لب های تو لب های شراب است
لب وا کن و انگور بخواه از لب بابا

دل مانده که لب های تو انگور بهشتی است
یا شیرخدا روی لبت کاشته خرما

عالم همه مبهوت تماشای حسین است
هر چند حسین است تو را محو تماشا

چون چشم تو دل می برد از گوشه نشینان
شد گوشه ی شش گوشه برای تو مهیا

از گوشه ی شش گوشه دلم با تو سفر کرد
ناگاه درآورد سر از گنبد خضرا

+ شعر از سید حمیدرضا برقعی است که سر و تهش را چون به دلم ننشست نیاوردم.

++ میلاد حضرت علی اکبر علیه السلام، أشبه الناس خَلقاً و خُلقاً و منطقاً برسول الله صلی الله علیه و آله، علی الخصوص به ما جوانان مبارک باد... ؛)

+++ یک شعبان است و یک سپاه کربلا...

  • سر به هوا!

وقتی بچه تر بودم، معمولا عروسی هایی را که احتمال می دادیم مجلس لهو و لعب باشد را دیر می رفتیم، یعنی سر شام که هم بوده باشیم هم نبوده باشیم... کم پیش می آمد که عروسی ای رقص و آهنگ و... داشته باشد و ما همزمان باشیم...

زمان که گذشت، به دلایلی، گاهی ناچار به شرکت می شدم، با کلی اعصاب خردی که من چرا باید مجبور باشم به تبعیت از دیگران و...

تابستان گذشته عروسی یکی از اقوام بود که از قضا دوستی ای هم با عروس داشتم و نمی شد نرفت... خانواده هم به نسبت مذهبی بودند و محجبه... از آنجایی هم که مادربزرگم با ما بود و اصولا خیلی حرص می خورد اگر دیر شود، زود رفتیم... چشمتان روز بد نبیند، آهنگ های تند و تهوع آور با مضامین آنچنانی بود که پشت سر هم پخش می شد... من هم به بهانه ی اینکه آماده شدنم طول می کشد، کلی در اتاق پرو ماندم(اگرچه در آن جا هم از آهنگ ها فیض می بردم) و فقط کمی مانده بود به شام درآمدم. اما کمی که از حضور من گذشت دیدم داماد آمده برای شام و تازه حتی داماد های دیگر هم هر از چندی بدون هیچ ایما و اشاره ای می آیند برای عکس با همسرانشان... من هم که هی مجبور بودم پشت این ستون و آن ستون سنگر بگیرم... وقتی هم اعتراض می کردیم یا طبق معمول می گفتند داماد امشب فقط یک نفر را می بیند(!!!) یا می گفتند ای بابا اون مردها از این فاصله و در این همه جمعیت که تو یک نفر را نمی بینند(!!!!!)...آخر سر هم که زودتر رفتم در اتاق پرو و آماده شدم... وقتی برمی گشتیم دیدم پدرم هم از آهنگ ها ناراضی بود... خلاصه سرتان را درد نیاورم کلی به سرکارمان فحش دادیم که چرا شرف حضور یافتیم!!!!؟

 

این گذشت تا همین جمعه ی پیش که عروسی یکی دیگر از اقوام دور مادری بود(پسر پسر عموی مادرم!) که بنده هم به همراه خانواده دعوت بودم. من که تا شنیدم گفتم نمی آیم... مادر و مادربزرگ هم استدلالشان این بود که این پسر فرق می کند و این قاری قرآن است و امکان ندارد بزن و برقص داشته باشند و... من هم پایم در کفش خودم ماند و بالاخره نرفتم... خانواده ی من هم به صورت خوشحال طوری به همراه مادربزرگم رفتند...

اما...

مادرم بعدا شروع کرد به تعریف از صحنه های وحشتناکی که در این عروسی دیده بوده... جمعی از دختران و زنان جوانی که با لباس های آن چنانی جلوی داماد قاری قرآن(!) می رقصیدند(که اکثرا نا محرم بودند) و داماد هم لطف کرده بود سرش پایین بود(خب بگو مجبوری بیایی زنانه؟!!! نیا برادر من، نیا! آسمان که به زمین نمی رسد!)... و حتی پدرم گفته بوده که مردها هم کلا درحال رقصیدن بوده اند... وضعیت در حدی اسفبار بوده که خواهر 10 ساله ی من اصلا با مانتو و روسری نشسته بوده و حتی مادربزرگم که معمولا فقط سرش گرم فامیل های خودش هست و توجهی به جوانب ندارد، صدایش درآمده بوده که ما فکر کردیم از این برنامه ها ندارید وگرنه نمی آمدیم...

من مانده ام که چرا؟ چرا شب عروسی حتی خیلی مذهبی ها جلوی فساد را نمی گیرند؟ چرا؟ واقعا چرا؟

مثلا اگر فساد نشود چه اتفاقی می افتد؟ با علم به اینکه این حرام است و هر حرامی آثار منفی بسیاری در دنیا و آخرت دارد، یکی مرا توجیه کند که چرا مذهبی ها اجازه ی فساد می دهند؟

+ حتی یادم هست سال ها پیش دوست خیلی مذهبی ام، نمازش بخاطر اینکه آرایش داشت قضا شد...

 

  • سر به هوا!

چرررررررررب...

۲۴
ارديبهشت

چندی پیش یکی از شرکت های تولید روغن مایع، در تبلیغ های خود هوار هوار کرد که می دانید چرا کارخانجات دیگر، روغن های سرخ کردنی خود را در ظروف مات می ریزند؟ دلیلش عدم شفافیت و مرغوبیت روغن است که نمی خواهند دیده شود. ولی ما آنقدر روغن های سرخ کردنی خوب و شفافی می زنیم که باجرأت آن را در بطری های شفاف به شما ارائه می دهیم.
به یاد دارم که مادر ساده دل من بعد از آن روغن سرخ کردنی اش را از همان نشان* می خرید تا مرغوب تر باشد و من می گفتم مادر چرا شما باور می کنی حرف های این ها را؟
دو سه روزی است با تبلیغ جالب تری مواجه شده ام: تبلیغ یکی دیگر از نشان های روغن مایع، که ادعا دارد با ریختن روغن های خود در بطری های مات، تا 35 درصد بیشتر از بافت های روغن درمقابل نور محافظت می کند!!!!!
اینجاست که شاعر افاضه می فرماید: «من دیگه حرفی ندارم...»

* حضرت آقا فرمودند از کلمه ی «برند» بدشان می آید، به جای آن کلمه ی «نشان» را استفاده کردم.
+ مستند «چرب» کاری از «یادآوران» را حتما حتما ببینید. (به یک سرچ ساده می ارزد!)

  • سر به هوا!

معتقدم زن اگر قرار است کاری در زندگی بکند باید با عشق باشد، با عشق خانه را تمیز کند، با عشق لباس بشوید، و از همه مهمتر با عشق غذا بپزد. اگر زنی عاشقانه کار نکند، حالا یا به دلیل نقص فنی ذهن و دل خودش یا به دلیل رابطه ی سردش با همسرش یا به دلایل دیگر، دچار مشکلات فراوان می شود. مثلا ممکن است پس از مدتی شدیدا خسته شود، یا کم بگذارد، یا افسرده شود و انگیزه ی کار نداشته باشد، یا منت بگذارد یا... اینجاست که پای دل خانواده لرزان می شود و خانواده باید با تک پای عقل، شَل شَل زنان ادامه ی راه بدهد.
در حال حاضر ذهنم درگیر آشپزی است. استعداد ها و علائق زنان در این زمینه بسیار متفاوت است. زنانی هستند که هرکاری می کنند غذاهایشان خوشمزه نمی شود و معمولا این بخش مهمی از لذت را از زندگی کم می کند. برخی هم به دلایلی مثل اینکه خودشان عاشق غذا و مزه ها هستند، حتی اگر وقت زیادی برای غذا نگذارند، غذاهایشان خوشمزه و بامزه می شود. زنانی هستند که بیشتر از هر چیز به ظاهر غذا اهمیت می دهند و بسیار اهل تزیینات غذا هستند و بعضی به ظاهر آن بی اهمیتند. زنانی هستند که اهل یادگیری غذاهای جدید و فرنگی هستند و برخی هم به آنچه مادرشان می پخته اکتفا می کنند. زنانی دقیقا مطابق قوانین شنیده شده یا خوانده شده غذا می پزند و عده ای اهل خلاقیت هستند و نمی توانند دست و پای خود را بسته ببینند. زنانی در کنار غذا تفریحاتی مثل کیک و ژله های مختلف و بستنی و سالادهای متنوع و... را هم تدارک می بینند و عده ای ترجیح می دهند وقت خود را برای چنین چیزهایی نگذارند.
اما بنده...
از آن دسته ام که باید عاشقانه کار کنم، وگرنه اصلا حوصله ام به کار نمی رود، چه رسد که کار خوبی از آب دربیاید. در حوزه ی غذا هم از آن دسته ام که، به اعتراف عده ای، غذاهایم خوشمزه می شود و به قول یکی از دوستانم چون خودم شکمو(!) هستم، مزه ها را خوب می شناسم و معمولا خوب تشخیص می دهم چه طعم هایی با هم سازگارند. نسبت به ظاهر غذا خیلی بی اهمیت نیستم اما خیلی هم برای آن خودکشی نمی کنم. بیشتر از ظاهر، طعم غذا برایم مهم است و متنفرم از زمان هایی که مجبور باشم غذای مجلسی خوشگل ولی بی مزه درست کنم. خیلی اهل یادگیری غذاهای جدید نیستم، بخصوص از نوع فرنگی اش، اما اگر جایی غذایی بخورم علی الخصوص از نوع سنتی که لذت ببرم، معمولا پیگیر نحوه ی پخت آن می شوم. معمولا اهل بستن دست خود به قوانین نیستم و اعتقادی به غذاهای با قانون های سف و سخت ندارم. مثلا دوستانم می دانند غذایی دارم به نام «میرزا فاخری» که تقریبا تنها تشایهش به غذای معروف، بادنجان و پیازش هست و کلمه ی میرزایش. اهل درست کردن تنوعاتی مثل کیک و سالاد و... گاهی هستم، اما نه زیاد... بیشتر در مناسبت ها و وقت هایی که ذوق مرگ باشم!
در حالت کلی به نظر می رسد این حالتم، حال بدی نباشد... خودم هم به خودم امید دارم که خانواده ام را راضی خواهم کرد...
اما...
امان از وقتی در تلویزیون این برنامه های متنوع غذا را نشان بدهند و این تزیینات گوناگون و غذاهای متنوع فرنگی و... را به نمایش بگذارند، یا در برخی دوستان حتی کوچکتر از خودم، شامل متاهل و مجرد، خودکشی های غذایی و کیکی و... ببینم... وقتی این اتفاق ها بیفتد کاملا دلسرد می شوم و احساس بیخود بودن و بی هنر بودن می کنم. با وجود اینکه می دانم اهل این حد تنوع نیستم اما گاهی می ترسم که نکند این مساله در آینده برایم مشکل ساز شود و کسانی که باید از غذاهایم خوشحال شوند و بخش مهمی از لذت زندگیشان خوردن غذاهای من باشد، با اکراه غذاهایم را بخورند، و حتی مثل برخی دوستانم که از غذاهای مادرشان جلوی من بد می گویند و از غذای من تعریف می کنند، آن ها هم چنین کاری بکنند...

  • سر به هوا!

إلهی

إن أخذتنی بجُرمی، أخذتُکَ بعفوک

و إن أخذتنی بذنوبی، أخذتُکَ بمغفرتک

و إن أدخلتَنی النار، أعلمتُ أهلها

أنّی اُحبُّک...

 

حلول ماه شعبان، این ماه پر از فیض و رجاء، مبارک...


+ انتخاب فراز های زیبا از مناجات شعبانیه، کار بسیار سختیه و دل سنگ لازم داره... با سنگدلی تمام فقط همین یک تکه رو نوشتم...

++ خیلی خیلی التماس دعا دارم...

  • سر به هوا!

من

چقدر

خوشبختم

که در چنین شبی

مهمانت بوده ام،

مهربان امامم!

اللهم و قد أکدی الطلب، و أعیَت الحیلة و المذهب، و درست الآمال،

و انقطع الرجاء إلا منک...

+ عیدتون خیلی مبارک :)

++ عیدی های خوب خوب بدن بتون ان شاءالله...

+++ یه زیارت خوشگل نصیبتون، هر چه زودتر...

  • سر به هوا!

خدا کیست؟!

۱۱
ارديبهشت

خدا همان کسی است

که وقتی گرفتار کشتی طوفان زده می شوی،

در عمق وجودت

امید نجات به

او

می بندی...

  • سر به هوا!

شده ام مثل مریضی که پس از قطع امید

در پی معجزه ای راهی مشهد شده است

عمو جان!

در این اوضاع نا به سامان،

به آغوش گرمت سخت محتاجم...

 پناهی ده،

این دخترک بی پناه را...

  • سر به هوا!