رَبِّ إنّی لِما أنزلتَ إلَیَّ من خیرٍ فقیرٌ

همه عمر بر ندارم، سر از این خمار مستی ..... که هنوز من نبودم که تو در دلم نشستی

رَبِّ إنّی لِما أنزلتَ إلَیَّ من خیرٍ فقیرٌ

همه عمر بر ندارم، سر از این خمار مستی ..... که هنوز من نبودم که تو در دلم نشستی

درباره ی وبلاگ
رَبِّ إنّی لِما أنزلتَ إلَیَّ من خیرٍ فقیرٌ

خدایا!
هرچه گرفتی، بگیر، اما ایمانم را نه...

پدر من همان کسی است که وقتی من هنوز نبودم، در مرز ها مقابل دشمن ایستاد و در کردستان سر های جداشده ی دوستانش را به چشم دید اما مردانه جنگید...

پدر من همان کسی است که در خردسالی ام، همان موقع هایی که در خانه آهی نبود که با ناله سودا شود، وقتی از سرکار خسته می آمد و من دوان دوان می آمدم جلو و با شوق از او می پرسیدم که برایم چه چیزی خریده است، چون چیزی نخریده بود، با لبخندی شیطنت آمیز می گفت «بوس خریدم» و بعد مرا می بوسید... فکر می کنم که آن لحظه می فهمید ناراحت شده ام اما به روی خودش نمی آورد که پولش نمی رسد هر روز برایم خوراکی یا اسباب بازی بخرد...

پدر من همان کسی است که قبل از سن تکلیفمان، برای نماز خوان کردن ما جایزه گذاشته بود، و ما نمازهایمان را می شمردیم تا از او جایزه هایمان را بگیریم...

پدر من همان کسی است که در طول دوران تحصیلمان هیچ وقت به وضعیت مدرسه و درس مان بی اهمیت نبود و به محض اینکه می فهمید مدرسه خوب نیست، یا اقدامی جدی می کرد در مقابل مدرسه یا سال بعد ما را جای دیگری می برد که بهتر باشد...

پدر من همان کسی است که هر وقت احساس کرد من دارم به راه خطا می روم و باید جلویم بایستد مثل یک صخره سنگ بزرگ مقابلم ایستاد تا سرم به آن بخورد و برگردم... اگرچه که آن موقع ها خیلی ناراحت شدم...

پدر من همان کسی است که با همه ی نداری اش، کمرش خم شد تا خرج مدرسه من و دانشگاه برادرم را در بیاورد، اما تنها خواسته اش از من این بود که نماز و درس بخوانم و کمر و پاهای خسته اش را برایش لگد کنم...

پدر من همان کسی است که تا توانست، و حتی تا آنجا که نتوانست، جگرگوشه هایش را پشتیبان شد...

پدر من همان کسی است که چند روز پیش که صحبت از قدش بود، می گفت در (به گمانم) کارت پایان خدمتش قدش را زده اند 175، اما الآن 168 است تقریبا...

پدر من مظلوم است... حتی اگر به ظاهر خلاف آن باشد و اعضای خانواده از خشم هایش بترسند...

 

پ.ن1: میلاد امیرالمؤمنین علیه السلام و روز مرد، پیشاپیش، به تمام مردان غیوری که پشتیبان دین و دنیای زنی یا خانواده ای بوده اند، چه آن هایی که الآن هم هستند و چه آن هایی که نیستند، مبارک...{-41-}{-35-}

پ.ن2: دوستانی که اعتکاف میرن، عاجزانه ازشون التماس دعا دارم ها! یادشون نره ما رو...

  • سر به هوا!

میلاد دردانه ی امام رئوف،

حضرت امام جواد علیه السلام،

مبارک.

ان شاءالله که مشمول جود پاره ی تن امام مهربانمان بشویم...

 

 

پ.ن: ده روز پیش در سایت تولیت آستان مقدس امامین کاظم و جواد علیهما السلام ثبت نام کردم برای زیارت نیابتی از طرف خودم و پدر و مادرم... امروز ایمیلش اومد که از طرفتون زیارت شد و دو رکعت نماز خونده شد... بسی خرسند شدم... :))

  • سر به هوا!

در ایام نوروز، برنامه ای به نام «دور همی» پخش می شد که طرفداران نسبتا خوبی هم داشت. برنامه ای که در ابتدا به دلیل نو بودن فضای سن و ترکیب تئاتر، اجرا، موسیقی، استفاده از طنز اجتماعی و... جذاب به نظر می رسید.

اما این برنامه هم مانند سایر مشابه های خودش در معرض نقد قرار گرفت. یکی از نقدهایی هم که به سرعت در شبکه های اجتماعی دست به دست شد، تقلیدی بودن برنامه از همتای هندی خود بود که بعضا آن را بی اهمیت می دانستند و بعضا با دیدن این تشابه ها تأسف می خوردند. بماند که این تقلید ها در رسانه سابقه ی عجیبی دارد و در تبلیغات کالا ها یا ترویج مسائل اخلاقی هم به وفور دیده شده است؛ گویی که خلاقیت در امور رسانه ای امری است در دسترس خارجی ها (که البته کشورش فرق نمی کند، از همین چین و هند و ترکیه ی خودمان گرفته تا اروپا و آمریکا)، و ما همین که تقلید خوبی بکنیم از سرمان هم زیاد است.

اگرچه که بنیان این تقلید ها بر آبِ خود کم بینی است یا اموری از این دست، و این خود قبیح است، اما اگر این تقلید ها در حد ایده گرفتن باشد و باقی کار بومی سازی شود، یا اصلا خود برنامه ای که از آن تقلید شده، متناسب با فرهنگ و دین ما باشد و سپس مهر کپی برابر اصل بر آن بخورد، نمی توان خرده ی زیادی گرفت، چرا که در نهایت ناهنجاری های فرهنگی و اجتماعی و دینی و... ایجاد نمی کند.

به نظر می رسد اگر تیر نقدی بخواهد بر قلب برنامه ای مثل «دور همی» اصابت کند، باید درباره ی محتوای ارائه شده توسط آن، و نه صورت ظاهری اش، باشد. به این منظور نقد کوتاهی طبق سوالاتی که آقای مهران مدیری از یکی از مهمان های جلسه، یعنی آقای برزو ارجمند، پرسیدند، مطرح می شود. سؤالاتی که قبل از طرح آن ها هم با افتخار ادعا می شد که آن چه ما می پرسیم کمی غیرعادی است. این نقد بر می گردد به این سه سؤال:

  1. تا به حال چه کار بدی انجام داده اید که کسی نداند؟ اعتراف کنید!
  2. یک نفر که از دست شما ناراحت است را نام ببرید و بگویید چرا از شما ناراحت است و عذرخواهی کنید.
  3. از چه کسی تنفر دارید؟ نام ببرید.

  • سر به هوا!

همین!

۲۵
بهمن

  • سر به هوا!

فرض کنید یک آدمی هستید در حد و حدود معمولی، مثلا یکی مثل خود بنده، که نه معلومات دینی قابل قبولی دارد، نه معنویات درست و درمانی، نه جایگاه اجتماعی خفنی دارد، نه تا به حال به وظایفش در قبال امامش عمل کرده...

نه، اصلا فرض کنید خودتان هستید با شرایط خودتان، آن وقت از شما می خواهم به این سوال من پاسخ دهید:

 

اگر بدانید امام زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف،

در زمانی نزدیک، مثلا ده سال دیگر،

ظهور می کنند،

چه کارهایی می کنید؟

چرا؟

(البته اگر تمایز جدی و قابل توجه با حقیر دارید لطفا تمایز رو ذکر کنید. مثلا مخاطبین آقا بیان کنند! یا اگر کسی جایگاه اجتماعی خاصی دارد که دانستنش در جواب مؤثر است بفرماید.)

 

برای پاسخ به این سوال و ورود به بحث هم، باید حداقل این یک پیش فرض را قبول داشته باشید که ما وظیفه ای نسبت به امام مان داریم! بنابراین اگر این پیش فرض برایتان به هر دلیل زیر سوال است، لطفا کامنت نگذارید.

 

نکته ی دیگر اینکه لطفا مختصر و مفید جواب بدهید و از پراکنده گویی و منبر رفتن جداً بپرهیزید... خوب هم فکر کنید بعد جواب دهید، عجله ای در جواب نکنید... مثلا یک هفته بگذارید به این مسأله خوب فکر کنید... یک هفته به جواب سوال بنده فکر کنید بخاطر امامتان...

 

این مطلب و بحث هایی که به کمک شما عزیزان در بخش نظرات می شود، شاید به نحوی مقدمه ای شود برای کلید خوردن نوعی کارگاه مهدویت... بنابراین از تک تک شما خواهش می کنم در بحث با جدیت حضور پیدا کنید و به پیشرفت آن کمک کنید.

 

پیشاپیش از حضور فعالتون ممنونم.

  • سر به هوا!

امروز سالروز شهادت شهید سید محمدحسین علم الهدی و یارانش بود...

یارانی که به سید جوان، به چشم امامشان و پیر راهشان می نگریستند...

کسانی که مظلومانه اما شجاعانه در محاصره ی دشمن مقاومت کردند و تا آخر تسلیم نشدند...

آخر هم که می گویم یعنی درست آخر آخر روضه های کربلا که اسب می دوانند بر پیکرها و در اینجا تانک می رانند بر پیکرها...

یادشان زنده و خاطرشان عزیز...

 

یادمان هویزه

 

دل نوشت: بعضی جاها و بعضی آدم ها، دل آدم را به خودشان گره می زنند، طوری که آدم اگر فرسنگ ها و سال ها از آن ها فاصله بگیرد، باز وقتی یادشان می افتد انگار ضربان قلبش تغییر می کند و دلش پر می کشد... یک هو می بینی دارد لبخند می زند، انگار که همان جا و یا در محضر همان آدم دوست داشتنی است... هویزه برای من چنین سرزمینی است... یک تکه از بهشت که همیشه حسرت آرامشش را دارم...

  • سر به هوا!

وقتی مرور می کنم خاطرات این یک سال اخیر رو که توشون عربستان دست داشته، و پررو بازی این چند وقته شون رو می بینم، هی یاد اون نامه ی رییس جمهور به مناسبت مرگ عبدالله ملعون (بخوانید عبدالشیطان) میفتم، و هی حرص می خورم... طلب مغفرت برای اون مرحوم (بخوانید ملعون) و آرزوی موفقیت برای دولت (بخوانید دولت گور به گور شده) سعودی... که بعد هم اسمشو گذاشتن دیپلماسی... اصلا این دیپلماسی که می گین می دونین چی هست؟!

  • سر به هوا!

شیخ نمر

امروز

ساعت 15 در میدان فلسطین

قراره تجمع بشه...

خواهشا هر کسی می تونه بیاد...

  • سر به هوا!

وقتی یه آقایی میره خواستگاری یه خانمی، معمول اینه که اگر قصد ادامه دادن داشته باشه، بعد یکی دو روز مادرش زنگ می زنه و جواب دخترخانم رو میگیره... اگر جواب مثبت باشه که خب قرار جلسه ی بعد گذاشته میشه، اما اگر منفی باشه دلیلش رو می پرسن و حتی گاهی سعی در رفعش می کنن و اگر هم رفع نمی شد تشکر می کنن و برای دو طرف آرزوی خوشبختی...

اما نمی فهمم این چه بی فرهنگی ایه که اگر پسر یا خانواده اش، به دلیلی از ادامه ی جلسات آشنایی منصرف بشن، میرن و پشت سرشونم نگاه نمی کنن... یعنی معمولا حتی زنگ هم نمی زنن به خانواده ی طرف و تشکر کنن که وقتشونو در اختیار این خانواده گذاشتن و احیانا پذیرایی کردن... یکی نیست بگه بابا جان درسته که شما رفتید خواستگاری ولی خب بالاخره اون دختر خانم فکرش مشغول میشه و تا پرونده رو ختم نکنید ذهنش درگیره... خیلی زشته که اصلا زنگ هم نمی زنید! خوشتون میاد وقتی خودتون می خواید ادامه بدید به آشنایی، زنگ بزنید ولی خانواده ی دختر چون نمی خوان ادامه بدن اصلا جواب تلفن رو ندن؟!!! خیلی بی ادبی و بی فرهنگیه به نظرم این مسأله که باب شده... یعنی از چند سال پیش که مبتلا به ما بود باب بود، هنوزم همینه... بعضی ها که حتی واسطه رو هم در جریان نمی گذارن که واسطه بگه نمی خوان ادامه بدن... اگه دختر خودش خیلی ذهنش درگیر شده باشه باید با شصت تا بهانه از واسطه بپرسه تا اون ببینه می خوان ادامه بدن یا نه؟

راستش من اصلا این بی فرهنگی ها رو نمی فهمم...

  • سر به هوا!

تشهد را گفته ام و موقع بلند شدن، طبق عادت بر زبانم می آید: بحول الله و قوته أقوم و أقعد...

یک لحظه حواسم جمع می شود به چیزی که به عادت گفته ام: بحول الله و قوته أقوم و أقعد؟! این یعنی بحول الله و قوته أفعل کل فعل... این یعنی بحول الله و قوته حتی أذنب!!!

وااااااای بر من... فهمیدی چه شد؟!!!

خجالت هم دارد این نمک خوردن و نمکدان شکستن...

  • سر به هوا!

ان شاءالله فردا، بعد از ماه ها، عازم مشهدالرضا هستم،

به قصد یک زیارت هفده هجده ساعته...

مدتی هست که سهمم از زیارت عموجانم شده زیارت های چندساعته ی خسته...

می روم می نشینم جلوی گنبد کپلی امام رضا علیه السلام و بر و بر نگاه می کنم... البته این بار امیدوارم بخاطر بهتر بودن قطار کمتر خسته باشم، اما دفعات پیش جلوی چشمشان چادر به صورتم می کشیدم و چرت هم می زدم از خستگی...

اگر لایق باشم نائب الزیاره و دعاگوی دوستان خواهم بود...

راستش کمی تا قسمتی ذوق مرگم!

می توانید التماس کنید تا دعایتان کنم! :))

  • سر به هوا!

صدها نفر از برادران تمام عیارمان در نیجریه در گورهای دسته جمعی برادری شان را اثبات می کنند اما ما خسته ایم، خوابمان می آید، مسائل مهمتری هم داریم تازه! مگر مساله ی هسته ای کم اهمیت دارد؟! اگر چهارسال دولت تمام شود و شیرینی رونق اقتصادی به کام ملت ننشیند، خیلی بد می شود آخر!

حتی عده ای هم که جمع می شوند جلوی سفارت انقدر بی سرو صدا می روند که از طریق یکی از این کانال ها و گروه های تلگرامی که خبر فلان سوتی فلان مسؤول در فلان شهر را جا نمی اندازند خبردار نمی شویم...

خب حق داریم! خسته ایم، خوابمان می آید... تازه مسائل مهمتر را نگو که تمام فکر و ذکرمان شده...

  • سر به هوا!
  • سر به هوا!

یادم هست وقتی مدرسه می رفتم، از دوم راهنمایی گرفته تا خود پیش دانشگاهی،  و حتی در کلاس های فلسفی طرح ولایت، خیلی وقت ها بچه ها به من معترض بودند... چرا؟ چون نمیخواستم ریاضی و فیزیک و فلسفه را حفظ کنم و از چرایی فرمول ها و قضایا و مسائل می پرسیدم تا بفهمم. درست یادم هست که دوم راهنمایی یکی از بچه ها سر کلاس ریاضی به من اعتراض کرد که نمیخواد بفهمی، حفظ کن بره! و من آن لحظه چشم هام داشت از حدقه درمی آمد که مگه ریاضی هم حفظ کردنیست؟!!!

اما بعد از سال ها، که این ماجراها را فراموش کرده بودم، این دو سه هفته ای  باز هم متهم شدم... منتها این بار نه به فهمیدن، که به فهماندن! که چرا من اینقدر معلم بیکاری هستم که می خواهم ریاضی را بفهمانم به بچه ها؟! یا اینکه چرا فرمول قبول ندارم و می گویم باید تحلیل داشته باشید، دلیل بیاورید، استدلال ریاضی بنویسید! اینکه چرا  در حد مدرسه ی استثنائی ها سوال نمی دهم و کار نمی کنم؟! اینکه چرا در حد تیزهوشان کار می کنم(که نمی کنم)؟!!!! اینکه دارم سنتی کار می کنم (که نمی کنم و نمی توانم هم سنتی کار کنم)؟!!!!!!

در مدرسه من متهم شده ام! و بچه ها زبانشان دراز شده! که خانم چرا حرف هایتان عجیب است؟ چرا فرمول نمی گویید که ما نمره بگیریم؟! و بچه هایی که اینطورند سروصدا می کنند و اعتراض... جو به هم می زنند و بقیه را علیه من می شورانند. علیه کسی که یکی دو ماه اول، بهترین معلمشان بود به اعتراف خوشان... بچه هایی هستند از دماغ فیل افتاده و مدعی و تنبل که جور از دماغ فیل افتادن و مدعی بودن و تنبل بودنشان را من معلم ریاضی باید بدهم چون از ابتدا با این ها مثل ... برخورد نکردم و بد خلقی نکرده ام و گیر الکی نداده ام...

چقدر کمند کسانی که دنبال فهمیدنند، نه نمره و سود...

  • سر به هوا!

امشب، موقع روضه ی حضرت زهرا در دانشگاه امام صادق، وقتی صدای گریه ی آقایان برای مصائب پشت در می آمد، داشتم فکر می کردم که مردها چه می فهمند، از سقط بچه، آن هم بچه ی شش ماهه، آن هم نه خود به خود، که با ضربه، آن هم نه در شرایط معمولی، در شرایطی که خودش کافی است برای روزی چندبار جان دادن...؟! واقعا چه می فهمند که چنین گریه می کنند؟

موقع روضه ی مادر، بیچاره است آن زنی که ذره ای، و فقط ذره ای، درکی از سقط جنین داشته باشد...

 

پ.ن: هنوز هم معتقدم خداوند کسی که روزی اش بند کار کردن است را بی کار نمی گذارد! او رزّاق است و رزّاق است و رزّاق...

  • سر به هوا!

خدایا!

ببین!

جلوی همه دارم فریاااااااد میکشم...

خودت مگر نگفتی مضطر را اجابت می کنی؟

می بینی حالا؟!

به اضطرار رسیده ام، اضطرار...

اجابتم کن،

که خوانده ام خدایی را که 

یجیب المضطر اذا دعاه...

اجابتم کن،

خدای همیشه مواظب من!

 

پ.ن: 

اصلا امکان دارد شب شهادت امام رضا علیه السلام باشد و آدم هوس زیارت مشهد مثل خوره به جانش نیفتد؟

شب آخر صفر دعا بفرمایید برای بنده...

  • سر به هوا!

مامان و بابام برگشتن... داغون اما خوشحال...

توی نجف نزدیک یک میلیون پولی که همراهشون بوده برای خرج سفر، یک جا زدن...

اما عین خیالشون نیست...

بار مادری هم از دوشم برداشته شد...

خوشحالم از سلامتشون...

امیدوارم همه ی اونهایی که هنوز توی راهن به سلامت برسن...

  • سر به هوا!

وااااااااااااای...

یهو تلگراممو باز کردم دیدم داداشم از مامانم و بابام تو راه کربلا عکس فرستاده...

کلی ذوق مرگ شدم...

بخصوص اینکه مامانم با چادر و چفیه و روسری من رفته، کوله ی کوهم رو هم بابام انداخته رو کمرش...

الهی من قربون بابام برم که دو تا کوله ها رو خودش انداخته که مامانم کمرش درد نگیره...

 

الان رسما ذوق مرگم من...

 

 پ.ن: دلم داره می پوکه انقدر هیچکس نیست باش حرف بزنم. همه رفتن کربلا و من به حضور بعضی ها نیاز دارم که باشون حرف بزنم. اما اینجا منم و تنهایی به ظاهر نا تنهایی!

 

بعداً نوشت: امروز هم برادرم این عکس رو فرستاد:

زیرش هم نوشته بود آیا این دو سبدشان را به کربلا می رسانند؟ :)

  • سر به هوا!

چهارشنبه که جلسه معلم ها و مادرها بود،  بعد جلسه مادر یکی از بچه هایی که من و سایر معلم ها رو عاصی کرده از تنبلی و حرف زدن، اومد با لحن بدی بهم گفت که اگه شما نمیتونی بچه ی من رو ساکت کنی، خودم بیام سر کلاس بشینم ساکتش کنم...

تو این مایه ها که تو عرضه نداری من دارم...

من اونموقع نتونستم جواب دندان شکنی(!) بهش بدم و سعی کردم فقط جمع کنم قضیه رو...

بعدا که فکر کردم یادم اومد اوایل سال یه بار به همین دختر توپیده بودم که یکی دو روز بعدش مدیر صدام زد گفت این دختر بخاطر شرایطی که داره اعتماد به نفسش پایینه باید بیشتر مراعاتش رو بکنی. این شد که من بهش سخت نگرفتم...

 

امروز صبح که اومدم، دیدم مادر گرانقدرشون اومدن که بشینن سر کلاس من...

انقدر ناراحت شدم که حد نداشت...

رفتم بالا به معلم ریاضی هشتم و نهم گفتم من باید با مادری که اومده سر کلاس من بشینه که بچه اش رو ساکت کنه چکار کنم؟ خلاصه کلی تعجب کرد و معلم های دیگه هم فهمیدن و کلی ناراحت شدن...

فعلا که بخاطر امتحان مرآت سر امتحانیم. تا چند دقیقه پیش هم مادره نشسته بود. اما گویا رفته...

من نمیفهمم که چرا مدرسه برخورد جدی نمیکنه؟ چون از اون ها سالی 12 میلیون پول میگیره اما به ما پول میده؟! چرا نمیان به این مادرهای پرتوقع سفارش ما رو بکنن مثلا فلان معلم مشکل اعتماد به نفس داره توی شورا برنگردید با بی ادبی تمام ضایعش کنید؟

والا!

خلاصه من می دونم با اونایی که با پررویی هم وقت کلاس رو میگیرن هم میرن با پررویی بیشتر پشت سرم حرف میزنن...

واقعا گاهی حس می کنم چقدر این بچه ها و حتی بعضی خانواده هاشون چه دیوارهای سستی اند که نه ایستادنشون قابل اعتماده، نه ریختنشون...

بعدا نوشت: امروز خیلی روز بدی بود... فهمیدم بچه ها کلی پشت سرم حرف زدن که این نمیتونه به ما بفهمونه درس رو! چیزی که به خودمم می گن اما همونجا بهشون تمرین میدم حل می کنن معلوم میشه یاد گرفتن... اما وقتی پشت سرم میگن ناظم و مدیر، اگه همه ی حرفشون رو باور نکنن، دست کم بخشیش رو باور می کنن... خلاصه امروز خیلی حرص خوردم...

امروز به جایی رسیدم که گفتم کاش شرایطم جوری تغییر کنه که نخوام سال دیگه کار کنم... یه معلمی مونده بود از کارهای مناسب و ایده آل برای خانم ها، که اونم امروز به این نتیجه رسیدم که توش موفق نیستم... اون هم چون با بچه ها رفیق میشم و از سر و کولم میرن بالا و نظم کلاس و شرایط گوش دادن از بین میره...

اعصابم خورده...

  • سر به هوا!

زن که باشی، حتی اگر از آن زن هایی که ظاهر محکمی دارند، کسی باید باشد که دوستت داشته باشد، که دوستش داشته باشی... کسی که اگرچه به ظاهر با او کل کل کنی که شماها به هیچ دردی نمیخورید، اما نفست به نفسش بند باشد... کسی که در مقابل قدرت و قوت مردانه اش، احساس ضعف کنی و سر پایین بیاندازی و بگویی چشم... و از این چشم گفتنت برق به چشمانش بیاندازی و خودت از آن برق، قند در دلت آب شود...

کسی باید باشد که دوست داشته باشی تحسینش کنی تا ببینی از تحسین تو لذت می برد و از لذت او دل خودت بریزد...

کسی باید باشد که تمام قوای مردانه اش را در اختیار آرامشت بگذارد... و تو از دیدن تلاشش برای خوشحالی ات، دل در دلت نماند و منتظر باشی تا خسته ببینی اش و بیفتی به جان خستگی اش تا به درش کنی...

کسی باید باشد که وقتی نا آرامی، دستانت را بگیرد و بعد تو را محکم به آغوش خود بچسباند تا ناآرامی ات را فرار دهد... و اینطور شود که تو دلتنگ ناآرامی هایت شوی تا بهانه ای باشد برای اینکه تو را به آغوش خود برباید...

کسی باید باشد که وقتی ناراحتت کرد، با وجود همه ی غرور مردانه اش، برایت گل بخرد و بیاورد، اگرچه که غرورش اجازه ندهد بگوید برای تو خریده ام تا ببخشی اشتباهم را، و بهانه ای بیاورد مثل اینکه دخترمان از این گل ها دوست دارد...

زن که باشی، همان زنی که می گویند مایه ی آرامش خانواده است، کسی باید باشد که آرامش به تو بدهد و بعد تقسیمش کنی بین همه ی خانواده...از این تقسیم های مادرانه که همه را سیر می کند...

کسی باید باشد که بشود همه ی وجودت و مایه ی آرام ات... و بشوی مایه آرام اش، و با فکر اینکه او با تمام ادعای قدرتش به توی ضعیف وابسته است، قند در دلت آب شود...

زن که باشی، چنین مردی می خواهی که عشق را با او تجربه کنی... و این عشق بشود وسیله ای برای نزدیک شدن به آنکه شما را چنین مکمل هم آفرید...

  • سر به هوا!

مادر و پدرم ساعتی پیش راه افتادند و من یهو شدم مادر دو خواهر و برادر سرکشم...

هنوز نرفته بودند بغض و گریه ام مخلوط شد... بغض نگرانی برای سلامتشان و گریه ی ناراحتی از جاماندنم از کاروان عشاق...

 

برای سلامت همه ی زوار دعا کنیم...

 

پ.ن: نمی دانم این بغض چند روزه ام کی بترکد...

  • سر به هوا!

دلم پره...

از خیلی چیزها...

و زبانم بسته است...

نیاز به تقوایی قوی دارم... برای ادامه ی زندگی...

باید راضی باشم به رضایت خدا... اون هم با این ایمان نصفه نیمه و تقوای دست و پا شکسته...

 

به قول استادم، راضی بودن سخت تر از مرضی بودنه... چون خدا سریع الرضاست اما ما نه...

ما عجولیم و جهول...

و به قول خودم، تجلی سربلند شدن امام حسین علیه السلام در تمام اون امتحان های عظیم،در لحظات آخر شد این جمله که الهی رضاً برضاک...

 

دعام کنید...

  • سر به هوا!

امشب عطیه، یکی از صمیمی ترین دوستام که مثل خواهرم می مونه، بهم زنگ زد. می دونستم امروز برای شیمی درمانی مادرش رفتن بیمارستان. از اونجایی که دور و برش شلوغ بود فهمیدم هنوز بیمارستانن.

ازش پرسیدم حال مادرت خوبه؟

توقع داشتم بگه الحمدلله...مثل همیشه...

- نه!

و ساکت شد... فهمیدم داره گریه می کنه...

- عطیهههههه! نصف جونم کردی؟ چی شده؟

باز هم گریه... به سختی از لای گریه می تونست حرف بزنه...

- سرطانش پیشرفت کرده... تمام استخوون های کمر و سرش رو گرفته...

- پس سردرد این مدتش برای همین بوده؟

- آره... تازه دکتره گفت باید اسکن بده ببینیم کبد و کلیه رو نگرفته باشه...

و من واقعا نمی دونستم باید چی بگم... فقط تونستم بگم ان شاءالله زود خوب شن...

 

مادر مهربون و دوست داشتنی عطیه، دو سه سالی هست که درگیر سرطانه... همه خوشحال بودیم که داره کم میشه... اما امروز در عین ناباوری معلوم شد که پیشرفت مخفی داشته...

 

از همه ی کسانی که اینجا رو می خونن التماس می کنم دعا کنن خدا سلامتی رو به این مادر مهربون برگردونه و سایه اش رو بالای سر عطیه و برادرش محسن نگه داره...

 

یا علی

  • سر به هوا!

دقایقی پیش، بنده به نتیجه ی جدیدی رسیدم و آن هم اینکه:

ضربه را باید خورد.

زیرا اگر ما ضربه را نخوریم، احتمال دارد ضربه ما را بخورد!

 

احساس شروع یک تب دارم به همراه سر درد. به گمانم عفونت جمع شده در زیر پوستم، دارد گسترش پیدا می کند. تا فردا که دکتر بروم نمی دانم چند درجه تب خواهم کرد. و حتی یک نفر هم در این حوالی نیست که دست بر پیشانی ام بگذارد و بگوید تب دارم یا نه؟

کلی هم برگه دارم برای صحیح کردن، اما انگار جلویم نشسته اند برای صحیح نشدن!

  • سر به هوا!

این طرح در کانال تلگرامی ریحانه کار شده بود، بسی خوشم آمد گفتم بگذارم شما هم ببینید لذت ببرید:

 

  • سر به هوا!

بعد از سه روز نبودن در خانه ی بی بخاری، برگردی ببینی از 10 فنچی که در خانه بوده، که تو قصد کرده بودی بجز مادر و پدر اصلی(یا همان فنچول و فینگیل معروف) همه را فورا رد کنی، فقط چهار فنچ زنده اند و شش فنچ دیگر از سرما و یا شاید کمی هم گرسنگی مرده اند. همه جا را بگردی تا جنازه هایشان را پیدا کنی اما همه را پیدا کنی بجز عزیزترینشان که برایت آواز می خواند و از دیدن زیبایی اش دلت آب می شد و بامزه بودنش هم نمیگذاشت از دست شیطنت ها و حتی زن دوم گرفتنش خسته شوی... همان فنچول را میگویم که هرچقدر در اینترنت سرچ کردی، آواز هیچ فنچی را به قشنگی آوازش پیدا نکردی... همان که حاضر نبودی بفروشی اش... و الآن دو زنش زنده اند با یک پسر و یک دختر دیگرش... حتی فنچ سفیدی که نرگس ماه ها منتظر بود تا به دنیا بیاید هم مرده...

 

دلم برایت تنگ می شود بابای مهربان خانه ی من...

 

پ.ن: الآن فقط نگران جنازه ی فنچولم که پیدا بشه. هرچی میگردم پیدا نمیکنم.

  • سر به هوا!

امروز...

۰۹
آبان

بیهوشی احتمالا حالی است شبیه حال چند دقیقه پیش من که از خستگی به خواب رفته بودم... یا حالی شبیه به حال نعش من روی صندلی اتوبوس، وقتی بعد سوار شدن در شمالی ترین ایستگاه اتوبان امام علی چشم می بندم و در ایستگاه دماوند چشم باز می کنم...

حتما که نباید گاو آدم را شاخ بزند تا آدم بیهوش شود! والا!

 

پ.ن1: امروز جن از بیخ گوشم رد شد، وقتی ندانسته داشتم تحت درمان یک فرادرمانگر قرار می گرفتم!!! (خدا رو شاکرم که جنیان هم از من فراری اند!)

پ.ن2: امروز حالم از حضور در جمع مرفهان به هم خورد و هی فحش نثار سرکارمان کردم در حالی که باید به لنز موبایل معلم ها لبخند ژکوند می زدم...

  • سر به هوا!

احتمالا تا حالا شده که یه نفر درمورد شما فکر کنه یه کار خوبی کردی، درحالی که شما اون کار رو نکردی و خوشحال باشی ازینکه درموردت فکر خوب  میکنه...

اینکه فکر خوب درموردت بکنن عادیه و حتی خوبه، ولو اینکه شما اونطور نباشی. حتی وظیفه ی کلی ای هم وجود نداره که شما بنشینی و اثبات کنی که من اونقدرها هم که شما میگی باحال نیستم. اما...

 

اما اون خوشحال بودنه است که خراب می کنه کار رو... اینکه خوشحال باشی دیگران به اونچه انجام ندادی تحسینت می کنن از نظر خدا پیغمبر خیلی کار ضایعیه:

لَا تَحْسَبَنَّ الَّذِینَ یَفْرَحُونَ بِمَا أَتَوْا

وَ یُحِبُّونَ أَنْ یُحْمَدُوا بِمَا لَمْ یَفْعَلُوا

فَلَا تَحْسَبَنَّهُمْ بِمَفَازَةٍ مِنَ الْعَذَابِ ۖ

وَلَهُمْ عَذَابٌ أَلِیمٌ

گمان مبر کسانی که به آنچه کرده اند خوشحال می شوند،

و دوست دارند به آنچه نکرده اند ستوده شوند،

قطعاً گمان مبر از عذاب (الهی) نجات و رهایی یابند،

(بلکه) برای آنها، عذاب دردناکی است.

آل عمران-188

 

مدتهاست که این آیه توجهم رو جلب کرده و ناخودآگاه میگردم مصادیقش رو توی رفتار خودم یا دیگران پیدا کنم. گاهی خیلی ریز میشه این خوشحال بودنه و خودمون حواسمون نیست. مثلا متنی از جایی برمیداریم و چون منبعش رو ذکر نمی کنیم باعث میشه دیگران کلی به به و چه چه کنن که عاورین چه متن خوبی! و ما هم از این به به و چه چه شاد بشیم...اینجاست که پیشگیری بهتر از درمان است! چه بهتر که از اول ذکر بشه متن مال من نیست، یا مال فلانیه...

درمورد صفت اولی که آیه ذکر کرده هیچی نمیدونم. اینایی هم که گفتم بخاطر صحبت های حاج آقا قرائتی بود که توجهم رو به این آیه جلب کرد.

 

التماس دعا- یا علی

  • سر به هوا!

امروز بچه های هفتم رو برده بودیم کاخ نیاوران به عنوان اردوی مربوط به درس انشاء که مثلا طبیعت رو ببینن و توصیف کنن.

راستش دلم براشون می سوزه... اصلا بلد نبودن از طبیعت استفاده کنن و لذت ببرن. فرض کنید رفته بودیم توی چمن ها و لابلای درخت ها، در حالی که پرنده های خاصی مثل طوطی ها در فضای باغ پرواز می کزذن و آواز می خوندن، اما این ها داشتن غر می زدن که کی میریم کافی شاپ؟!!!

بعد اینکه کار انشاءشون تمام شد رفتیم بازدید قصر های کاخ. عکس العمل بچه ها به کاخ و وسایلش مختلف بود: چقدر زن شاه خوشگل بوده! ... اه چقدر لباس هاشون زشته، لباس های من خوشگلتره... حوصله شون سر نمی رفته چهار نفر توی یه همچین خونه ی بزرگی؟... خسته نمی شدن انقدر راه باید می رفتن؟... کاش ما هم یه همچین خونه ای یا یه همچین وسایلی داشتیم!

راستش من برام جا نمی افته چرا باید لباس های مهمونی زن شاه یا توالت و حمام اتاق علیرضا پهلوی و فرحناز پهلوی بشه محل بازدید... مثلا که چی؟! که مردم بیان عبرت بگیرن؟ یا توی دلشون بگن وای چقدر وسایلشون خفن بوده؟ خدا لعنتشون کنه! پول مردم رو می زدن به جیب چه خرج هایی می کردن!

خیلی حال نوشتن ندارم... راستش حالم گرفته شد بعد این اردو... امروز حتی یک نفر از این بچه ها حجابش کامل نبود... بعضی ها هم که فقط دلشون می خواست مقنعه شون رو بندازن... دیروز هم از یکی از خانم ها شنیدم که مادر فلان دختر، محجبه و معتقده و میگه دختر من چون توی مدرسه بچه ها مسخره اش می کنن میاد خونه نمازش رو می خونه...

احساس می کنم نفوذ توشون خیلی سخته... نمی دونم باید چیکار کنم که بتونم روشون اثر بذارم...

قراره ان شاءالله از شنبه معلم قرآن ششمی ها هم بشم! چوت معلم قرآنشون نمی تونه بیاد و دو هفته در به در دنبال معلم قرآن بودن... نمی دونم چرا قبول کردم... یهویی شد... حالا مسؤولیتم سنگین تره... معلم قرآن ششمی هایی باید بشم که هر روز صبح به عنوان نرمش صبجگاهی، با آهنگ نسبتا تند حرکت موزون میرن، توی حیاطی که از برج های بغلی کاملا مشرفه... ششمی هایی که معلم خطشون مرده و بدون هیچ ناراحتی ای جلوش بی حجاب هستن و گویا خیلی هم گربه بازی درمیارن براش!!! نمی دونم باید چه کار کنم؟!

 

دل پری دارم...و عذاب وجدان برای قاطی شدن با کسانی که معمولا اوضاع مالی بسیار خوبی دارن و چیزی از فقر نمی فهمن... در شرایطی که مجبورم بینشون باشم چون جزء معدود معلم های مذهبی ام و بودنم رو بهتر از نبودنم می دونم... مثلا شنبه از طرف مدرسه دعوت شدیم کافی شاپ کاخ نیاوران! پیش خودم گفتم نرم اما غیبتم راه رو برای معلم های غیر مذهبی بازتر می کنه...

 

پ.ن: امروز یکی از بچه ها که مادرش فوت شده، همه اش میومد سمت من و بغلم می کرد و خوراکی بهم می داد... دلم خیلی براش می سوخت... خیلی...

  • سر به هوا!

چند سال پیش، زمانی که در اثر یک وسواس فکری، به وجود خدایی اینچنین شک کرده بودم، در اوج وسواس خودم به روزی رسیدم که در آن روز موقع رد شدن از خیابان به این فکر می کردم اگر خدا نباشد، چنانی که تا کنون برایم معنا و وجود داشته، چه دلیلی دارد که الآن مواظب باشم ماشین زیرم نکند؟!!! اصلا زندگی کردن چه مفهومی دارد با این وضع بدون خدا؟!!!

حدود دو سال و نیم پیش که یکی از اقوام نزدیکم توسط فرزند از خدا بیخبر و از شیطان باخبرش به بدترین نحو ممکن کشته شد، آنگونه که در روضه های کربلا می خوانند، به این فکر کردم که انسان منهای خدا، درست می شود همان چیزی که ابلیس لعین گفت من از او بهترم... همان جسم مادی پست، بدون جان خدایی...

 

در این شب ها هم، موقع روضه ها، دائم به همین موضوع فکر می کردم و به حال خود انسانم گریه، که چه قابلیت های خطرناکی دارم اگر حواسم به جانِ خدایی ام نباشد... وقتی که می شنیدم برخی چگونه در کشتن دشمنشان، که بهترین مخلوقاتند، ولع پیدا می کنند آن هم به بدترین نحو ممکن... نه این که او را بکشی... او را زجر دهی و بعد که جان در تنش نمانده، او را...

سنگ بزنی...نیزه در قلب بزنی...شمشیر به کتف بزنی... عمود بر سر بکوبی... نیزه در چشم بزنی... دست و پا قطع کنی... تیر به گلوی نوزاد بزنی... بدن آن کسی که با پیغمبر اشتباه می گیرندش را قطعه قطعه کنی... و در نهایت خورشید بر سر نی کنی و به آیات قرآن اسب بدوانی تا استخوان های سینه و پشت بشکنند... اما نه در نهایت، که در بی نهایت، به زن و فرزند هم رحم نکنی و خیمه بسوزانی و دخترکان و پسرکان را به سمت خارهای بیابان دنبال کنی و تازیانه و غارت هرآنچه بتوانی ولو اینکه انگشتری باشد با انگشتی، و پیراهنی کهنه که از وفور زخم ضربات شمشیر و نیزه، کسی را رغبت پوشیدنش نباشد...

 

آری... این شب ها دائم این مسأله در ذهنم مرور می شده و می ترسیدم... از انسان بی خدا می ترسیدم.. از انسانی که ابلیس از او بهتر باشد می ترسیدم...

 

پ.ن: هیأت میثاق با شهدای دانشگاه امام صادق، بجز اینکه بخاطر انقلابی بودنش دوستش دارم، جزء معدود جاهایی است که موقع روضه و اشعار تا حدود بسیار خوبی خیالم راحت است و از آب بستن به معارف عاشورایی حرص نمیخورم و بخاطر بی حرمتی به اهل بیت دهانم به فحش به مداح باز نمی شود! از صمیم قلب برای تک تک دست اندرکاران هیأت، علی الخصوص شاعران و مداحانش، آرزوی توفیقات بیشتر دارم... ان شاءالله که اجر جهادشان همنشینی با امامشان باشد، در دو دنیا...

  • سر به هوا!