رَبِّ إنّی لِما أنزلتَ إلَیَّ من خیرٍ فقیرٌ

همه عمر بر ندارم، سر از این خمار مستی ..... که هنوز من نبودم که تو در دلم نشستی

رَبِّ إنّی لِما أنزلتَ إلَیَّ من خیرٍ فقیرٌ

همه عمر بر ندارم، سر از این خمار مستی ..... که هنوز من نبودم که تو در دلم نشستی

درباره ی وبلاگ
رَبِّ إنّی لِما أنزلتَ إلَیَّ من خیرٍ فقیرٌ

خدایا!
هرچه گرفتی، بگیر، اما ایمانم را نه...

موسسه کوثر نور علوی در نظر دارد فصل پاییز امسال، با حضور کارشناسان و اساتید برجسته دوره‌های آموزشی متنوع و گوناگون برگزار کند.
 
محورها و عناوین اصلی دوره‌های آموزشی کوثر نور که از اوایل مهرماه آغاز شده و تا روزهای آخر آذرماه ادامه خواهد داشت، شامل مهدویت و دکترین ظهور، مدیریت استراتژیک، فن بیان، مدیریت زمان، همسرداری و ازدواج، آموزش زبان عبری، صهیونیسم‌شناسی، جریان‌شناسی فکری معاصر جهان اسلام، روش تحقیق، روش پیگیری و تحقق آرزوها، جهانگردی کم‌هزینه، نویسندگی خلاق، مبانی نظری و الگوهای اولیه در معماری شهر اسلامی، سبک زندگی ایرانی‌ـ‌اسلامی خواهد بود.

  دوره ی ششم طرح سمات

همچنین حافظه برتر بر مبنای مدیریت زمان و نقشه حافظه تصویری، مقدمات تربیت با پدری 15 ساله، چگونه خوب باشیم، چگونه از فضای مجازی لذت ببریم، مقدمات رشد براساس تیپولوژی شخصیت مادر، خودشناسی و گزینش خویشتن براساس 40 سوال در مشاوره گروهی، لبنان و سوریه، آینده پژوهی؛ ترندها و نحوه مواجهه، مباحث قرآنی، اخلاق، دفاع مقدس، دیپلماسی عمومی، آموزش‌های تخصصی کار تشکیلاتی، استکبار ستیزی، خانواده و انتخابات از دیگر محورها و عناوین دوره‌ها و کارگاه‌های آموزشی پاییزه خواهد بود.

 

برای کسب اطلاعات تکمیلی و ثبت نام به سایت مؤسسه مراجعه فرمائید.

 

التماس دعا- یا علی

  • سر به هوا!

بیچاره اون که حرم رو ندیده

بیچاره تر اون که دید کربلاتو

دلم باز هم زیارت می خواهد...

 

پ.ن: این را دوستی نوشته در وبلاگش اما چون دوست ندارد لینک شود متنش را میگذارم:

روحانی مسجدمان می‌گوید تا وقتی که تل زینبیه را از نزدیک ندیده، کف العباس را از نزدیک ندیده، قتله‌گاه را از نزدیک ندیده و کربلا را از نزدیک ندیده نمی‌توانسته روضه‌ها را درک کند. در بین دعاهایش مدام می‌گوید دعا کنید یک روز هم که شده در طول زندگی‌تان کربلا را از نزدیک ببینید.

اما از من می‌شنوید اگر تا به‌حال کربلا نرفته‌اید و امکان هر سال رفتن‌َش را ندارید چنین دعایی نکنید. 

اگر نمی‌خواهید یک اربعین قبل از عاشورا و یک اربعین بعد از اربعین "زندگی"‌تان مختل شود چنین دعایی نکنید. 

از من می‌شنوید بروید "زندگی"‌تان را بکنید. 

نرفته‌ها نهایتاً همین ده روز را برای جان‌های بی‌جان ِکربلا گریه می‌کنند و تمام می‌شود اما رفته‌ها ده‌ها روز گریه می‌کنند برای جانِ جامانده در کربلا.

از من می‌شنوید بروید "زندگی"‌تان را بکنید. اگر یک روز بروید کربلا، تمام طول زندگی‌تان می‌شود همان یک روز و روزهای دیگر می‌شود در انتظار روزی دیگر.

  • سر به هوا!

احتمالا تا حالا باید سوتی داده باشید. در این مطلب بنده می خوام با ذکر چند نمونه ی عینی (در اصطلاح فلسفی همان case study!) آموزش دهم که چطور باید سوتی را جمع کرد:

 

خیلی وقت پیش استادم تعریف می کرد که در یک سخنرانی می خواسته بگوید خداوند ما را به خیر و شر امتحان می کند، بعد کلمه در دهانش درست نچرخیده و گفته خداوند ما را به خر و شر امتحان می کند. ایشان هم از آنجایی که نباید ژست سخنرانی شان را از دست می داده اند شروع کرده توضیح دادن که چگونه خداوند ما را با خر امتحان می کند!!!!!!!!! دقیق نمیدانم چطور ولی گویا موفق هم شده اند!!!

 

چند وقت پیش عطیه تعریف می کرد که به عنوان سخنران به یک مدرسه رفته بود و بعد از کلی صحبت کردن، درست در همان مواقعی که قند خون پایین می آید و آدم شروع می کند به چرت و پرت گویی، دختری از او در مورد تمرکز نداشتن سوال می کند و عطیه هم اندر دلایل نداشتن تمرکز، دلیلی می گوید شاخدار: احترام به پدر و مادر!!!! بعد که بلافاصله دخترک بیچاره شروع می کند به ابراز تعجب که چه ربطی داشت، عطیه می فهمد که چرت گفته و شروع می کند به جمع کردن قضیه که وقتی احترام نگه نمی داری چنین می شود و چنان می شود و آیه و روایت می چسباند تنگ قضیه که بالاخره طرف شیرفهم شود چرا تمرکز ندارد!!! نمی دانم دقیق چطور اما گویا دخترک هم شیرفهم می شود که دلیل تمرکز نداشتنش احترام نگذاشتن به مادر و پدرش است!

 

اما امروز بنده در ساعت دوم کلاسم:

درست در همان لحظاتی که کم آورده بودم آنقدر که انرژی گذاشته بودم برای ساکت کردن و خنثی کردن توطئه های دانش آموزی برای وقت گذرانی(که اعتراف می کنم موفق نبودم و در عملیات خنثی سازی نزدیک بود مجروح و یا شهید شوم) داشتم می گفتم که اینقدر بچه نباشید و وقتی فلان می شود بعد فلان رفتار را نکنید، وقتی من توضیح می دهم گوش کنید، وقتی... خلاصه بعد از کلی نطق قراء که همه را میخکوب روی ماه سرکارمان کرده بود، جمله ی آخر را خیلی محکم و جدی چنین گفتم: کوچولو باشید!!! بعد اینجا بود که دونه دونه بچه ها صداشون در اومد که چی؟! یعنی چی کوچولو باشیم!؟ من هم که دیگر وارد عملیات جمع کردن سوتی شده بودم، جدی تر چندبار تاکید کردم که آره دیگه،کوچولو باشید! یکی از بچه ها که گویا هنوز استدلال محکم من قانعش نکرده بود اصرار کرد که یعنی چی کوچولو باشید خب؟!!! من هم با اعتماد به سقف، خیلی جدی و با نارضایتی نگاهش کردم و گفتم: میگم حالا هی کوچولو باشید!!!!!!! اینجا بود که بغل دستی اش زد زیر خنده و به دختر سائل گفت بابا خانم داره تیکه میندازه!!! من هم در تأیید حرفش سری به نشان تأسف تکان دادم و بعد از چند لحظه مکث به نشانه ی نارضایتی، به درسم ادامه دادم!!!!! اصلا انگار نه انگار که جمله ی کوچولو باشید را خودم هم نفهمیده بودم از کجای دلم آورده بودم!!! :)))

 

پ.ن: نمی شد صبر کرد بعد از عزا این ها را نوشت. سرد می شد از دهان می افتاد! علی ای حال ببخشید که محرمی مطلب خنده ناک گذاشتم. این شب ها التماستان می کنم، التماستان می کنم، التماستان می کنم دعایم کنید... مدتهاست گرفتار بلایای سختی هستم...

  • سر به هوا!

الآن نشستم توی دفتر مدرسه در حالی که دفتر کارم رو گرفتم جلوم و دارم پست می‌گذارم. پستی که میخواستم شب مفصلا بگذارم، اما الآن مجبورم در این حالت دفتر به دست بگذارم.

چرا؟

چون نشسته بودم توی دفتر و داشتم کارهام رو میکردم که یهو یه آقایی اومد توی دفتر و سلام علیک کرد. من فکر کردم اشتباه اومده و بلافاصله همراه با سلام علیک شروع کردم به درست کردن حجابم. اما اون آقا اومد نشست روبروی من و فهمیدم از معلم هاست! چه درس و چه پایه ای نمیدونم! اینه که مجبورم دفترم رو طوری بگیرم جلوم بلکه کمی حجاب بشه.

تازه آقاهه که البته روش کلا یه ور دیگه است شروع کرده کلی از وضع فرهنگی و دینی نالیدن. منم مجبور شدم کمی جوابشو بدم.

الآنم نمیتونم از جام بلند بشم خداییش! خب حجابم متناسب با محیطی که مرد داشته باشه نیست!

مثلا من پریروز تازه به نتیجه رسیده بودم که چون مرد رفت و آمد داره توی مدرسه، حتی الامکان غیر از مسیر دفتر تا کلاس و کلاس تا دفتر رفت و آمد نکنم. اما امروز فهمیدم اینجا هم امنیت ندارم. نمیشه هم دائم چادر سر کرد. یعنی جنبه اش نیست اینجا...

در حین نوشتن آقاهه رفت یه اتاق خالی اما بلافاصله پسر مدیر که گویا محرم سببی حساب میشه اومد رفت توی سرویس بهداشتی توی دفتر معلم ها و من همچنان دفتر به دستم تا ایشونم رد شه بره...

این پست شب تکمیل میشه ان شاءالله.

بعداً نوشت: از طریق معاون آموزشی که آمده بود و متوجه معذب بودن من شده بود و به آن آقا گفته بود بفرمایید فلان اتاق خالی است، فهمیدم که اون آقا معلم خطاطی کلاس ششم هستن!!!!!!!!!!!!!! کلاس ششمی های که بلااستثناء بدون مقتعه در کلاس ها و راهرو ها می گردند... موندم واقعا که چه اتفاقی می افتاد اگر معلم خطشان زن می بود؟ اصلا می گوییم گیر نیاوردید معلم، به قول خودم به جهندم!، معلم خط نمی آوردید. چیزی می شد؟!!!!!!!!!!

در فرصتی مقتضی باقی درد دل های مدرسه ای ام را در قسمت های بعدی همین عنوان خواهم گذاشت ان شاءالله.

 

شب اول محرم رسید... امیدوارم معرفت و شور عاشورایی امسال بیشتر از سالهای پیش در وجود همه بنشیند...

 

دل من در حال حاضر مثل همین هلال ماه نازک است... منتظر تقه ای است برای شکستن و باریدن... برای خوب شدن و خوب ماندن حالش دعا کنید...

یا علی...

  • سر به هوا!

امروز حقش بود زنگ می زدم می گفتم مدرسه نمی توانم بیایم!

اما به فکرم هم خطور نکرد و رفتم...آن هم با لباس های صورتی و دستان پر از عیدی برای بچه ها...

 

پیش خودم می گویم کدام عید وقتی دل امامم خون شده؟

 

چند ماه است که یمن را می کوبند و چند هزار یمنی با دستان خالی به شهادت می رسند...

حالا هم که چند روزی می گذرد از قتل عام منا و چند هزار مسلمان شهید شده اند...

امروز هم که یکی دیگر از مصدومین در فرودگاه مهرآباد پر کشید...

 

من باور دارم که اشک رهبرم درآمده چون اشک امامش در آمده...

این اشک ها از آسمان جاری شده و جایی اثر دارد...

این خون ها جایی اثر دارد...

این داغ ها جایی اثر دارد...

 

امروز حقش بود همه کارهاشان را ول می کردند و می رفتند...

  • سر به هوا!

عید غدیر نزدیک است و من امروز رفتم 50 تا اسکناس نوی هزارتومنی گرفتم با کلی گل کاغذی و روبان که به کمکشان دسته گل هایی درست کنم که کاغذشان پول عیدی است و جمله ای زیبا با مضمون یک حدیث که با روبان به آن آویزان است. این ها را قرار است به شاگردانم بدهم و چند تن از عزیزانم...

عکسش را فردا ان شاءالله همینجا خواهم گذاشت که بتوانید به عنوان عیدی مجازی دانلود کنید! :)))

 

پ.ن:

عید غدیر نزدیک است و ما همچنان داغدار عزیزان بی گناهی که به ظلم کشته شدند... داغشان عمیق است و تا مغز استخوان را سوزانده...

این عید غدیر انگار بیشتر از همه می طلبد صبحش بلند شوی و های های به پای ندبه گریه کنی و منتقم را صدا بزنی...

  • سر به هوا!

امروز دومین روزی بود که رفتم مدرسه. نگران نباشید، قرار نیست هر روز بیام پست بذارم که امروز چطور گذشت؟! اما اولاش یه چیزایی توجه آدم رو جلب می کنه...

 

اول روز که خیلی با عجله رفتم چون دیر راه افتاده بودم و شدیدا اتوبان امام علی و اول ارتش ترافیک بود. به همین خاطر مجبور شدم کلی از مسیر رو بدوم تا ترافیک رو رد کنم و بتونم ماشین بگیرم. از اوایل بیرون زدنم هم سردرد داشتم و مطمئنا دویدن توی اون هوای آلوده و استرس دیر رسیدن بدترش می کرد. خلاصه با کلی عجله وقتی رسیدم که بچه ها آخر صفشون بود و من تا چادرم رو دربیارم و وسایلم رو آماده کنم بچه ها رفته بودن سر کلاس.

بچه های دو تا کلاسم بچه های خوب و دوست داشتنی ای هستن. اصلا هم در حدی که فکر می کردم پررو و لوس و غیرقابل نفوذ نیستن. باهاشون دوستم، در عین اینکه جدی می گیرن منو و بهم احترام میذارن. البته خب این اولشه و نمی دونم تا آخر سال همینجوری من رو جدی می گیرن یا نه؟ میترسم بعد از یه مدت بیان بزنن رو کتفم بگن «وای سید تو آدم نمیشی آخر، نه!؟»

 

البته این ها هرچقدر هم دوست داشتنی باشن کلا توی یه فاز دیگه اند... کفش های مارک و مدل موی فشن و ابرو و... امروز که یه صحنه ای دیدم که شاخامو به زور فشار دادم که از روسریم نزنه بیرون! دیدم یکی شون موهاش رو مش کرده!!!(یعنی من به عمرم مش نکردم!) اونم نه هایلایت که ملایم باشه ها! نه، مش!!! اونم رنگ روشن تابلو... اونم نه الآن ها که دوم راهنمایی سابق به حساب بیاد... از اینکه مش موهاش بلند شده بود فهمیدم حداقل یک سال پیش مش کرده!!! یعنی اول راهنمایی بوده!!!!!!!!! یکی دیگه شون که روز اول توجهم رو جلب کرد دختری بود که مدل موهاش فشن بود: یه سمت کله اش کوتاه و سمت دیگه اش بلند! مواردی مثل ابرو رو البته من ندیدم ولی گویا توی مدرسه بوده ناظم ها تذکر دادن...

 

چهارشنبه هم یکی از معلم ها تعریف می کرد که داشتم از بچه ها می شنیدم که یکی به دوستش داشت می گفت فردا میریم دوبی. دوستش پرسید یعنی شنبه نمیای مدرسه؟ اونم گفت چرا! میریم یه خرید می کنیم بر میگردیم!!!(یه چیز تو مایه های ما که میریم شاه عبدالعظیم یا میریم بازار بزرگ!)

 

واقعا نمی فهمم این ظلم ها چیه مادر و پدرها در حق بچه هاشون دارن می کنن! اونقدر این ها رو توی ناز و نعمت بزرگ می کنن که پس فردا ازدواج کردن با کوچکترین مشکلی عر عر کنان(!) راه بیفتن بیان خونه باباشون!

 

از این ها بگذریم و برسیم سر بحث شیرین فامیلی من...

یکی از بچه ها که فک کنم دفعه ی پیش غایب بود امروز پرسید فامیلی تون چیه خانوم؟! گفتم فاخری. یکی دیگه گفت « واقعا؟! من فکر کردم فارخی إ فامیلیتون»!!! این که خوبه تازه! یکی دیگه امروز پرسید «خانوم فامیلیتون چی بود؟ فراخانی؟!!!» من واقعا نمی دونم فامیلی من چشه به این باکلاسی و قشنگی که این ظلم ها در حقش میشه؟ انصافاً چنین ظلم هایی به عمرش که از زمان پدر جد یا جد ما بوده ندیده بود!

می دونید یاد چی افتادم؟ یاد صحنه ای که شاید سه چهار ساله بودم و در حالی که مادرم چهارزانو نشسته بود من روی پاش دراز کشیده بودم و داشتم می پرسیدم مامان فامیلیت چیه؟ مامانم گفت «مرادی». منم که انگار یه کلمه ی جدید شنیده باشم و سعی کرده باشم با گنجینه ی لغاتم تطبیق بدم با تعجب پرسیدم « مربا؟!!!» :)))

خلاصه امروز بچه ها بامزه بودن...

  دارم سعی می کنم بچه ها رو تربیت کنم برای معلم شدن! برای توانایی حرف زدن و توضیح دادن و ارتباط گرفتن... برای اینکه از نگاه آدم ها بفهمن چی تو ذهنشونه...حتی اگر به کلام چیز دیگه بیارن... امیدوارم موفق بشم... هم در این هم در اینکه به عنوان یه معلم مذهبی جذبشون کنم...

 

پ.ن1: قرص ماه امشب کامل بود و من دوست داشتم برم روش بشینم... کلی قربان صدقه این بدر فی لیلة تمامه و کماله رفتم...

 

پ.ن2: برای بار هزارم بم ثابت شد چشمم شوره!!!ماه رو چشم زدم و قراره فردا بگیره...!!!

 

التماس دعا - یاعلی

  • سر به هوا!

من الآن شوکه ام!

مادرم گفت توی اخبار نشون داده که دوباره سیصد چهارصد مسلمان در مکه کشته شدند. چراش رو دقیق نمیدونست. میگفت نشون میداد جنازه روی جنازه افتاده. انگار از جایی افتاده باشن روی هم...

گریه ام دراومد...

به هیچ وجه باور نمیکنم که این دو اتفاق که امسال در حج افتاد ناشی از اهمال باشه. اصلا باور نمی کنم...

چرا عربستان داره اینطوری میکنه؟

میخواد چی بگه؟!

مثلا میخواد بگه جون مسلمونا تو چنگ منه، حواستون باشه!؟!!!

 

می دونید یاد چی افتادم؟ یاد اون پیام تسلیت دور از هوشمندی ای که رییس جمهورمون برای رعایت دیپلماسی بمناسبت مرگ عبدالله ملعون داد و برای دولت عربستان آرزوی موفقیت کرد...

کدام دیپلماسی آقا؟!  وقتی چاقو در شکمته، چه جای دیپلماسی؟!!!

بعدا نوشت: آمار کشته ها بسیار بسیار بیشتر از آن چیزی است که در ساعات اولیه اعلام شد. تا الآن حداقل دو برابر شده اند. گویا موجی هم راه انداخته اند که این ایرانی ها بوده اند که با شعار دادن های خود آرامش را بر هم زدند! منافع عربستان در این ماجرا کم کم مشخص می شود.

 

امام زمان(عج) در سوگ امت: تعداد کل کشته ها 1300 تن، تعداد مجروحین 2000 نفر، تعداد کشته های ایرانی 131 تن........(منبع: شبکه خبر سیما)

  • سر به هوا!

دیروز اولین روز تدریسم توی مدرسه بود. البته قبلا حل تمرین بوده ام اما تدریس یه استرس خاصی داره. معلم حل تمرین اگرچه که یه وقت هایی مجبوره دوباره درس رو تکرار کنه، اما باز هم معلم حل تمرینه و اگر سوتی بده و چیزی بلد نباشه، اونقدر مهم نیست. خیلی راحت می تونه بگه باید روش فکر کنم! اما امان از زمانی که معلم اصلی درسی مثل ریاضی، چیزی رو بلد نباشه... اونجاست که انواع تهمت ها رو باید بپذیره من جمله اینکه این چه معلم بی سوادی بود که واسه ما آوردین؟ درس به این مهمی رو آخه چنین معلمی باید؟!!! چیزهایی که خودمون درمورد معلم های ریاضی کم و بیش می گفتیم. بماند...

از شب پیشش نشستم درس های ششم رو مرور کردم که هم بدونم چه چیز هایی خوندن قبل از این، هم اینکه یه یادآوری بکنم براشون. یکمی هم طرح درس نوشتم که ناگفته نماند در عمل دیدم نمی شه اصلا اونقدر سریع پیش رفت که توی کاغذ طراحی کرده بودم. خلاصه شب حدود ساعت 1.30 خوابیدم و صبح هم حدود 5.30 پاشدم که برم مدرسه. با کلی استرس ترافیک و نرسیدن و ضایع شدن روز اول مهری رسیدم مدرسه. از اونجایی هم که خب هم خودم روی لباس حساسم و تناسب رنگ ها برام مهمه و تا بتونم، از جورابی که اصلا زیر کفشمه گرفته تا گیره ی روسریم، ست می کنم، و از طرف دیگه برام خیلی مهمه که لباسم حتی جلوی دانش آموزهام پوشیده باشه، و باز هم از طرف دیگه این مدرسه بخاطر اینکه (بقول دوستم) زیر پونز شمالی نقشه قرار داره، بسیار توجه کرده بودم که چی می پوشم که هم این دخترا حرفایی درموردم نزنن از قبیل گدا گشنه، در و داغون، شلخته و... و هم بالاخره شاد و ست بودن لباس هام توجه بچه ها رو به خودش جلب کنه و بتونن با من به عنوان یه معلم ریاضی مذهبی ارتباط بگیرن. (اگرچه من هر خودکشی ای بکنم، کل هیکلم روی هم ارزونتر از یه لنگه کفش بعضی هاشونه!)

 

ساعت اول تبدیل شده بود به دوتا تک زنگ، اولی که به خیر گذشت، اما دومی...

 

موقع خوندن فامیلی ها، به یه فامیلی برخوردم اینچنین: « امیرقاسمی»!!! خب دوستان من می دونن که چرا یه همچین فامیلی ای من رو متوجه خودش می کنه!!! راستش هم خنده ام گرفت هم اینکه می دونم دفعه ی بعد ببینمش فامیلیش رو یادم میاد! بعد از چند دقیقه دوباره یادم افتاد و خنده ام گرفته بود! یعنی به زور اون خنده مرموز خودم رو جمع کردم! هی یادم میفتاد و هی خنده ام می گرفت! زنگ تفریح به مادرم زنگ زدم و گفتم که چنین کسی داریم. مامانم بلند بلند می خندید و یه چی تو این مایه ها می گفت که برو یه چک محکم بخوابون در گوشش بگو من ازت متنفرم!!! بعدم به بعضی دوستام پیام دادم که آدم اول مهر بره مدرسه و به همچین فامیلی ای بربخوره! آدم نمی دونه بخنده یا گریه کنه اول صبحی و اول سالی!!! :))

 

مساله ی دیگه ای که پیش اومد سوتی ای بود که درمورد فامیلی خودم دادم. یکی از بچه ها پرسید خانوم چرا شما به فامیلی صدامون می کنید نه اسم کوچیک؟ خب اولین جوابی که دادم این بود که دوران خود ما اینجوری مرسوم تر بود و ما اینطوری بیشتر عادت داریم. جواب دومی که دادم این بود که شاید چون خودم فامیلی ام رو بیشتر از اسمم دوست دارم. این رو که گفتم همون دختر پرسید فامیلی تون چی بود شما؟ گفتم فاخری. گفت سخته! من هم در اوج غرور گفتم عوضش با کلاسه!!! دختره با یه قیافه که یعنی از غرورت حالم به هم خورد نگاهم کرد، منم دوزاریم افتاد که چه حرف غیراخلاقی ای زدم. گفتم کمه، فامیلی کمیه! که یعنی منظورم این بود که کمه! بعدشم برای تکمیل کلکسیون سوتی های روزم، بلافاصله گفتم که «البته فامیلی من رو معمولا آدم ها چیزهای دیگه صدا میکنن، فخاری و فاخر و...، منم که رو فامیلیم حساااااس!». اینجا بود که محکم زدم تو دهان ذهن سوتی سازم که جون ننه ات باقیش رو نگو: فخر الزمان، فخری، فخر الملوک، فخر الفلاسفه، فخرالدین... بعدشم فهمیدم چه سوتی بدی دادم و پیش خودم گفتم باید منتظر این باشم که پشت سرم یا حتی جلوی روم مسخره ام کنن و هی اسامی مختلف روم بذارن...

 

خلاصه اینکه مدرسه رو تا ساعت 12 به نحوی سپری کردم و بعد رفتم دانشگاه در محضر دکتر تقوی درمورد پایان نامه صحبت کردیم و بعد هم آمدم در صحن مسجد برای دعای عرفه. بماند که بخاطر کار واجبی ساعت 4 باید بلند می شدم و می رفتم، اما  همان هایی هم که خواندم در حال دست و پنجه نرم کردن با خواب بودم و چیز خاصی نفهمیدم...

 در نهایت به این می رسیم که:

شکلکـــْـ هایِ هلــن عیدتون مبارک، دمبتون هم سه چارک!شکلکـــْـ هایِ هلــن

  • سر به هوا!

به سبب چتی که چند روز پیش با یکی از دوستانم داشتم درمورد بحث شیرین ازدواج، به سرم زد که عصاره ی بخشی از جلسه ی اول همسرداری استادمان را اینجا بیاورم.

 

موضوع این بخش انواع علاقه ی بین دو جنس است که شامل سه قسم است: شوق، محبت، مودت.

 

شوق به آن حالتی می گویند که قبل از ازدواج بین دو نفر هست. تمایلی را که بدون هیچ رابطه ی جسمانی به وجود آمده و سبب می شود دو نفر تلاش کنند تا به هم برسند، اسمش را می گذاریم شوق. به عبارتی میل به وصال است.

شوق می تواند سه منبع داشته باشد که هر کدام مجزا یا به همراه منابع دیگر عامل ایجاد این شوق است: شهوت، عقل، عشق.

           شهوت: گاهی میل به وصال بخاطر برانگیخته شدن شهوت در فرد است.

         عقل: گاهی فرد به دلیل اینکه فرد دیگری را متناسب با معیارهای خودش برای همسر مطلوب می بیند، میل به وصال او پیدا می کند.

           عشق: گاهی هم فرد دچار بلایی می شود به اسم عشق(اسم بلا از خودم است!)... این عشق جنبه ی جسمانی ندارد و امری است روحانی و فارغ از نیازها...(در خودتون دنبالش نگردید، احتمال مبتلا بودن بسیار پایینه!) :))

 

محبت به علاقه ی بین زن و مرد پس از وصال می گویند. این علاقه می تواند با سرمایه ی شوق پیش از ازدواج موجود باشد. گاهی آن شوق، پس از ازدواج شدیدتر می شود، گاهی هم افت پیدا می کند. نباید تصور کرد که اگر دو نفر قبل از وصال تمایل بالایی داشتند یعنی بعدش هم همینطور خواهد ماند. خیر، ممکن است حتی از بین برود. اما آن شوق سرمایه ی خوبی است برای این محبت، اگر مراقبت شود.

 

مودت آن نوعی از علاقه ی بین زن و مرد است که بجز محبت، هزینه هم در بردارد؛ یعنی محبت بعلاوه ی عمل. مثل اینکه مرد حاضر باشد برای همسرش سختی بکشد یا اینکه زن بخاطر شوهرش در شهر دیگری دور از خانواده ی خود زندگی کند. خداوند بین زن و مرد چنین علاقه ای را اراده کرده است که می فرماید جعل بینکم مودة و رحمة...

قابل توجه این که در مورد اهل بیت هم از ما مودت خواسته اند، نه محبت: قل لا أسئلکم علیه أجراً إلا المودة فی القربی. این یعنی فقط قلبی نباشد، عملا ثابت کنید دوستشان دارید.

  

پ.ن 1: فردا عرفه برای من خیلییییییییییییییی دعا کنید...

پ.ن2: فردا اولین روز تدریس ریاضی ام در مدرسه است. کمی استرس دارم. برایم دعا کنید معلم خوب و مفیدی باشم و از عهده ی یک عده دختربچه ی نازنازی بالاشهری بربیایم.

 

التماس دعا - یاعلی

  • سر به هوا!

مطلب را بر داشتم

چون نصیحت های خارج از گود و از سر ندانستن،

دلم را بیش از پیش می سوزاند،

اگر چه در اصل حرف مناقشه ای نباشد...

  • سر به هوا!

امروز بعد از ماه ها مقاومت سرسختانه، بالاخره سرکارمان راضی شد که یک برنامه ی ارتباطی بر گوشی خالی از هر چرندی نصب کند...

آن هم بخاطر دو عامل:

یکی اینکه پریروز خواهر فسقلی کلاس پنجمی ام گوشی 569 تومانی خریده بود و تلگرام نصب کرده بود. کمی بنده با آن کار کردم و لذتی به کامم نشست وصف ناپذیر!!! (مدیونید اگر فکر کنید حسودی کردم به خواهرم! ابداً!)

دوم اینکه عامل فوق الذکر باعث شد که دلم برای ارتباط با دوستان (در زمان وایبرمند بودنم) تنگ شده و با خودم فکر کنم در این شرایط نابسامان و مزخرف روحی، نیاز بیشتری دارم به ارتباط با دوستانم، اگرچه مجازی! حتی دوستانی که اگر رایگان باشد شاید سلامی بکنند و حالی بپرسند، اما اگر قرار باشد پول بدهند، شاید چند ماهی یک بار، آن هم شاید!

(البته این معضل در فامیل نزدیک هم دیده شده که شخص هی مرتب می گوید مرضیه بانو! من دلم برای شما تنگ می شود، ازت بی خبرم، تلگرامی نصب بنما که ازت خبرمند بشوم! و من در دل آناً می گویم که دل اگر تنگ شود و نگران باشید و نیازی باشد به خبرمندی، خب گوشی را برمیدارید یک زنگی می زنید. خیر سرمان ما تنهاییم و نیازمند عطوفت فامیل! و خیر سرتان شما بزرگترید و مدعی دل تنگی و نگرانی! البته ادعا نمی کنم که خودم خیلی حال و احوال دوستان را جویا می شوم، اما اگر هم به هر دلیلی اعم ار بی حوصلگی خیلی خبری از او نگیرم، شاکی نمی شوم که چرا تلگرام نداری که من دلم برای تو تنگ نشود!!! والا بی فرهنگی بزرگیست این حرف!)

بگذریم...

در نهایت این دل لامصب افتاد به جان سرکارمان که حالا شما نصب کن، اما وقت زیاد نگذار. ضمنا درست که کسی برایش مهم نیست تو کجا باشی و چه حالی داشته باشی، اما خب خودت هم نیاز داری به این ارتباط ها...

 

خلاصه...

 

جانمان برایتان بگوید که تا نصب کردیم، هنوز نفهمیده بودیم کجا ایستاده ایم، پیام های خوش آمد بود که پشت سر هم می آمد و من هم ذوق زده و هم در رودربایستی، پشت سر هم جواب می دادم. فضا کمی با وایبر فرق داشت. قبلا اینقدر ملت خوشحال نمی شدند از دیدن یک آدم جدید در وایبر! خلاصه فی المجلس حدود یک ساعت و نیم، بلکه بیشتر، وقتمان رفت به جواب و احیانا مکالمات دیگر.

الآن هم که نصفه شب است بنده سردرد گرفته ام آنقدر که امروز به صفحه ی موبایل خیره شدم که یا جواب بقیه را بدهم، یا خودم برای آن هایی که حوصله ام نمی کشیده خبری ازشان بگیرم پیام بگذارم، یا اینکه در عکس های کانتکت هایم فضولی کنم و البته چند عکس جدا کنم برای پروفایل خودم. عکس هایی با رویه ی خودم: یا تصویر چیزهایی که دوستشان دارم، یا عکسی که خودم باشم اما خیلی معلوم نباشم، یا عکس خیلی بچگی هایم (ترجیحا با حجاب!!! بنظر اشکال ندارد بی حجاب هم باشد اما از بچگی حساس بودم که عکس زمان های جاهلی ام را نامحرم نبیند!).

 

و اینگونه بود که امروز هم زیاد درس نخواندم...

  • سر به هوا!

امروز برای سومین بار، موبایلم با پیش شماره ی 83 زنگ خورد:

 

- از واحد تبلیغات سیمای خانواده تماس می گیرم، شما پیامک داده بودید برای دریافت محصول فلان.

- والا من محصول رو از طریق شماره ی دیگه دریافت کردم. این سومین باره تماس گرفته میشه!

- آها پس این شماره باید حذف بشه.

- بله!

 

یعنی کاش برای همه ی کارهای دولتی و خصوصی اینقدر پشتکار داشتیم!

  • سر به هوا!

تعجب می‌کنم از مردانی که با تحقیر همسر و فرزندانشان و بی احترامی به آن ها، حقارت خودشان را اثبات می کنند و توقع دارند که خانواده شان از یک انسان حقیر اطاعت کند!

کدام آدم عاقلی از یک فرد حقیر و فرومایه تبعیت می کند، مگر به اکراه و اجبار؟!

 

پ.ن: زنان شیفته ی اطاعت از مردان کریم اند، حتی اگر خودشان ندانند!

 

* برگرفته از حدیث نبوی

  • سر به هوا!

من تعجب می کنم از صدا و سیما که برای درآمد بیشتر، با وجود این همه تأکید رهبری روی مصرف داخلی و عدم خرید کالای خارجی تا حد ممکن، باز هم تبلیغ کالای خارجی میکنه. چرا؟!

مثلا ما چه نیازی به شامپوی بوووووق خارجی داریم؟!

یا اینکه چرا باید تبلیغ فلان تلویزیون خارجی بشه، در حالی که برنامه ی بعدی حتی ممکنه درمورد مصرف داخلی باشه؟!

بماند که تبلیغ های خارجی فرهنگی رو هم با خودشون منتقل می کنند

بنظرم باید به صدا و سیما اعتراض کرد.

 

نکته ی بعدی که خیلی لج من رو درمیاره، ساخت خارجی مسلک تبلیغ های داخلیه. تبلیغ شامپو یا تاید میسازن، اصلا انگار از ناف مملکت خارجه اومدن، فقط روسری سرشونه! یعنی ما اینقدر بدبختیم که حتما باید ادای دیگران رو دربیاریم؟

از قدیم گفتن مرغ همسایه غازه دیگه خب!

  • سر به هوا!

یعنی هیشکی!

۱۱
شهریور

چرااااا؟!!!

نه، واقعا چراااااااا؟!!!

خب میخوام بدونم، چرااااااا؟!!!

(برخی دوستان نزدیک احتمالا بدونن چرا چی!)

  • سر به هوا!

وبگردی ممنوع!

۰۸
شهریور

امروز رفته بودم پیش دکتر تقوی، استاد پایان نامه ی بکرم!

بعد از کلی ضایع شدن بخاطر اینکه جلسه ی قبل هشت ماه پیش بود و قرار بوده من هفت ماه پیش فصل اول رو تموم میکردم، اما هنوز هیچ کاری نکرده بودم، نشستیم تازه فصل بندی مجدد پایان نامه.

در نهایت آقای دکتر در بنده تشخیص انقباض روحی دادن و بهم توصیه های زیر رو کردن برای انبساط روحی:

کوهنوردی، پیاده روی، کار خونه، معاشرت و شب نشینی با دوستانی که دیدنشون شادم میکنه، بلند بلند گفتن مشکلاتی که داشتم و خندیدن به ریششون(!)، سفر و در آخر عدم وبگردی!

می گفتن اینترنتِ زیاد ذهنیت میکنه و تو باید کارهایی کنی که یدی بشی.

نکته ی دیگه ای که گفتن و فکر نمیکردم با این همه تعلل در مورد شروع کار پایان نامه چنین اعتقادی درشون باقی مونده باشه، قریب به این مضامین بود که گفتن شما روحیه ی مقاومی داری، توی این مدت مشکلاتی برات پیش اومده که هر کسی دیگه بود از پا دراومده بود، اما شما الآن نشستی اینجا داری درمورد پایان نامه ات جملات طنزآلود میگی!!! :)))

بعد جلسه داشتم فکر می کردم که خدایی که بلا بهم داد، چقدر خوب صبرش رو هم داد... شکرش...

خلاصه، من این همه نوشتم که بگم گویا وبگرد ها رو می گیرن. باید کمتر عبور و مرور کنم.

دعا بفرمائید پایان نامه ی خوبی از آب دربیاد.

 

یا حق.

 

بعداً نوشت: دوباره دارم به آینده فکر می کنم... به درست کردنش... به سامون دادنش... آینده ای که اگر خدایی نبود، به خوب رقم خوردنش هیچ امیدی نداشتم... برام دعا کنید دوستان...

  • سر به هوا!

- ایران باید با دنیا تعامل کنه!

- خب، بعدش؟

- نمیشه که توی این دوره زمونه متحجر باشیم و از همه جا کناره بگیریم!

- خب، بعدش؟

- ما که انقلاب نکردیم که گوشه گیر بشیم!

- خب، بعدش؟

- خب وقتی حقمون رو با مقاومت نمی دن، باید کوتاه بیایم یکم اون ها هم به منافعشون برسن که انقدر شاخ و شونه نکشن!

- خب، بعدش؟

- باید باشون مذاکره کنیم، ببینیم در ازای دادن حقوقمون و برداشتن تحریم ها چی می خوان؟

- خب، بعدش؟

- خب حالا که مذاکره کردیم به نتیجه رسید باید اعلام پیروزی بکنیم...

- خب، بعدش؟

- حالا باید شروع کنیم با کشور ها تعامل کردن دیگه!

- خب، بعدش؟

- خب... خب... خب یکی از اولین کشورهایی که باید باش تعامل کنیم انگلیسه دیگه! باید بشون بفهمونیم که مردم ما که گناهی ندارن از شما بدشون میاد(یه چی تو این مایه ها که ملت ما ساده اند!)، شما سعی کنید اعتمادشون رو به دست بیارید!

- خب، بعدش؟

- بعدش هم آمریکا و اسرائیل... به هر حال دستشون پول داریم دیگه! بخوایم و نخوایم هم کل قدرت دنیا در دستان مبارک اینهاست. باید باشون تعامل کنیم دیگه! یعنی راستش دیگه مجبوریم به حرفشون گوش بدیم، چون انقدر کوتاه اومدیم توی این مدت دیگه سوارمون شدن! الآن مجبوریم به حرفشون گوش بدیم، می فهمی؟ مجبوریم!

 

پ.ن1: دستمال بیاورید عرق شرم را از پیشانی ملت پاک کنید که رؤسا با روباهان انگلیسی نشستند و نصیحتشان نمودند که اعتماد سازی کنید! آن ها هم در دلشان خندیدند که ما فعلا دفتر کارمان را در تهران پس بگیریم، باقی اش را طوری زیرآبی می رویم که همه بهمان لبخند هم بزنند که ممنون بابت این همه لطف و مرحمت.

 

پ.ن2: صدای پای «مش» دونالد را که شنیده ام ریخته ام به هم! حتی اگر در حد یک شایعه ی مسخره باشد.

 

پ.ن3: یادم هست که زمانی به اصول نظام توهین های اساسی می شد، کسی حق نداشت بگوید چرا توهین به اصول نظام و حتی اسلام می کنید، چون بلافاصله می گفتند آزادی را از ما گرفته اید و الآن است که خفه شویم و دیکتاتوری بس است و... اما الآن عده ای را می برند در دستگاه های امنیتی ازشان پذیرایی می کنند(!) چون علیه برخی مسؤولان شعاری های افراطی و تند داده اند!

 

پ.ن4: جناب آقای رییس جمهور فرمودند که در رد و تأیید صلاحیت ها، شورای نگهبان فقط ناظر است ولی مجری همان قوه ی مجریه است! خیلی ببخشید رد و تأیید صلاحیت مگر اجرا هم دارد؟! یعنی مثلا کسی که رد شود، یکی باید از قوه ی مجریه برود درب منزل و طوری خبر را بگوید که خانواده اش سکته نکنند؟ یا کسی که تأیید شود باید هیأتی از قوه ی مجریه با گل و شیرینی بروند درب منزل برای عرض تبریک؟!!!  اینکه تأکید کردند شورای نگهبان فقط ناظر است یعنی چه دقیقا؟! چه معنایی غیر از شاخ و شانه کشیدن برای سایر پست های مملکت دارد؟

  • سر به هوا!

تنهایی مسجد!

۰۳
شهریور
مسجد در فرهنگ اسلامی محل خیر و برکت است، اما...
 

اما دقت کردین توی فیلم تنهایی لیلا، مسجد شده جای غیبت و سخن چینی؟

 

امشب که شاهکار بود. حتی روحانی مسجد هم با اینکه چند تا گزینه ی راحت داشت برای دوری از گمان بد، باز فکرش رفت سمت همون گمان بد و با سکوتش به ذهن خراب بقیه مهر تأیید زد.

 

چرا توی فیلم ها این قدر سبک زندگی مردم مسلمون رو بد نشون می دن؟ در حالی که در واقع اینقدر شدید نیست!

و حتی روحانی مسجد که نماد اسلامه، باز هم کلی فاصله داره با اونچه در حقیقت اسلام اومده...

 

کاش وقتی نویسنده ها و کارگردان ها می خوان فیلمی بسازن که توش یه عده مسلمون رو نشون می ده، یکم بیشتر تحقیق کنن.

حتی تحقیقات میدانی هم کافیه برای اینکه متوجه بشن در عمل اونطور نیست که توی فیلم هاشون به نمایش میگذارن.

بماند که با کمی تحقیق در دین هم می تونن بفهمن که لااقل روحانی ها و سایر نمادهای دین داری رو چطور باید نشون بدن.

+این را هم بخوانید.

 

پ.ن: عید نزول آیه ی هشتم، بر همگان مبارک.

 

التماس دعا - یاحق

  • سر به هوا!

چشمه ی چشم

۰۲
شهریور

تا حالا دقت کردین آدم ها برای گریه حرمت قائل اند؟

نمی دونم چرا احساس می کنم آدم های بد نمی تونن گریه کنن...!

هروقت هم حالم بده و دلم سنگ شده، وقتی گریه ام می گیره احساس می کنم حالم داره خوب میشه...

چرا؟

چرا با اینکه چندسال گریه های مصنوعی دیدم، باز هم چنین حسی نسبت به اشک دارم؟باز هم برای گریه حرمت قائلم...

استادم میگه گریه ی زن، برای مردش، از هر شمشیری برنده تره...(البته اگر عادی نشه)

پدیده ی عجیبیه به نظرم...

  • سر به هوا!

غم بزرگی بر دل کوچکم سنگینی می کند...

از دوستانم که اینجا را می خوانند التماس می کنم که دعایم کنند بلکه یا دل من بزرگ شود، یا آن غم کوچک...گریه

  • سر به هوا!

یه زمانی منطق قدیم رو از بر بودم.

منطق ریاضی رو هم تا حدود خوبی می فهمم.

سایر منطق های جدید رو هم تا جایی که میدونم(اونقدر زیادند که حد نداره. یعنی منطق موزاییک و منطق فرش و منطق بشقاب هم توشون دارن!)، اونقدر تصنعی و نچسب هستن که هیچ بزغاله ای در زندگیش استفاده نمی کنه.

اما یه نوع منطق دیگه هست که به تازگی بنده کشفش کردم و اون هم منطق سازمان ملل هستش! منطقی که حیوان های(بالقوه ناطق) شنگول داخل سازمان های بین المللی مثل سازمان ملل و حقوق بشر و... به کار می برن و انصافاً منطق پیچیده ایه! یعنی انصافاً ها! یعنی من چند ساله دارم در کار این ها تأمل می کنم، سر در نمیارم منطقشون چجوریه؟ 

نمی فهمم این منطق چطوره که بخاطر اعدام قاتل ها و مفسدین یا بخاطر حقوق بانوان مکرمه(که انصافا بعد انقلاب خیلی هم بیشتر رعایت میشه) و بخاطر آبریزش بینی گربه های خیابانی، برای ایران پرونده تشکیل میشه و تحریم می کنن ایران رو، بعد با سوزاندن خانه های یه عده بی گناه و کشت و کشتار هزاران آدم بی دفاع، هیچ اتفاق خاصی نمیفته. نهایتا یه بیانیه می دن که توش جرأت محکوم کردن جدی جانی های اسرائیلی و سعودی رو ندارن!

 من نمی فهمم!

یعنی اگر خدای نکرده همین بانوانی که در ایران بخاطرشون پرونده ی حقوق بشر برای ایران درست میشه، زیر موشک های اسرائیل یا عربستان یا هر جانی دیگه ای پودر بشن، کوچکترین اتفاقی در سازمان های بین المللی نمیفته. همون سازمانی که تا دیروزش نگران بود در ایران مثلا چرا اول آقایون از در خارج میشن و خانم ها مقدم نیستن!!!

 

 خلاصه ما که نفهمیدیم این چه منطقیه!شما فهمیدید به ما توضیح بدید!

  • سر به هوا!

مملکت خارجه!

۰۵
مرداد

بچه تر که بودم (تر را می گویم چون هنوز هم هستم!) فکر می کردم خارج یک کشور است. یعنی فکر می کردم دو کشور داریم: ایران و خارج!

آنقدر که شنیده بودم در خارج اینجور است و آن جور، این جنس خارجی است، این فیلم خارجی است، خارجی ها چنین اند و چنان و...

یادم هست که یک بار از مادرم پرسیدم :«مامان! خارجی ها به چه زبانی صحبت می کنند؟!». وقتی هم که مادرم در جواب گفت : «کجا؟ کدام کشور؟ خارج که یک کشور نیست، کشور های مختلف اند، زبان های مختلف دارند.»، من انگار که یک چیز جدید و غیر قابل فهم شنیده باشم، هنگ کردم و دیگر به سؤالم ادامه ندادم.

 

اما انگار مادرم اشتباه می کرد. این خارج واقعا انگار یک مملکت است، آن هم یک مملکت پیشرفته و باحال!

 

یک بار در مغازه یک لباس توری دیدم، پرسیدم این تورش مثل فلان لباس نیست که تا ناخن گیر کند پاره شود؟ خانم مغازه دار هم گفت: «نه خانم! این جنسش خیلی خوب است، این خارجی است!!!» (و من هم دیگر ادامه ندادم که آن یکی هم خارجی بود!)

چند روز پیش هم در کلاس فن بیان مؤسسه مان، یکی که داشت درمورد تقلب در کلاس های درس حرف می زد، در بین صحبت هایش گفت که در ایران تقلب زیاد است و اگر هم بچه ها را از هم دور نگه دارند باز چون کارشان را بلد هستند تقلب می کنند ولی در خارج(!) چنین نیست و هر شرایطی هم باشد بچه ها تقلب نمی کنند!!! (و من مانده بودم که از کجا چنین برداشتی دارد که در مملکت خارجه چنین است؟)

بسیار هم می شنوم که پارچه ها و لباس های اعلای ایرانی را به اسم خارجی می دهند که فروشش بالا برود. خب آخر این خارج یک مملکتی است که نامش هنوز دل ها را می لرزاند، حتی دل های آن هایی که سینه چاک مملکتشان یا حکومتشان هستند.

 

خدایا ما را به زیارت این مملکت مقدسه و پیشرفته ی خارجه نائل بدار و ما را از دیدن این دیدنی های والا محروم مساز!

آمین، یا رب العامین.

 

بعداً نوشت: این عکس را برادرمان در حلقه ی میقات مهر برای پست بنده گذاشت و بسی ما را به خنده واداشت:

  • سر به هوا!

به حول و قوه ی الهی، بعد از ماه مبارک رمضان، دوره ی پنجم طرح سمات آغاز خواهد شد. برای اطلاعات تکمیلی به سایت مؤسسه ی کوثر نور علوی مراجعه کنید.

 

دوره ی پنجم طرح سمات

 

بعداً نوشت: ثبت نام تمدید و بصورت هفتگی شده است. یعنی می توانید هر هفته برای کلاس همان هفته ثبت نام کنید.

پ.ن: جان عمه ها و خاله ها و دایی ها و عمو هایتان، برای بنده در این روز آخر ماه مبارک دعا کنید...

یا علی

  • سر به هوا!

الآن در شوک ام!

رفتم دیدم وبلاگ قبلیم توی بلاگفا که 9 سال بود داشتم توش می نوشتم حذف شده... نه که بگه نمایش داده نمیشه! نه! حذف شده بالکل!

نمیدونم تقصیر بلاگفاست یا اینکه هک شده...

فقط دارم به این فکر می کنم که چقدر راحت و زود به فنا رفت همه ی لحظاتی که قلم زدم... از جوک و مسخره بازی و روزنوشت ها و عبرت های روزمره و شعر و... گرفته تا مطالب عمیق تر و بخصوص خلاصه ی کلاس های اخلاق استادم که خیلی برام مهم بودن...

و به این فکر می کنم که تمام اون لحظات به فنا رفتن، بجز لحظاتی که بخاطر خدا بود... اگر وجود داشته باشن...

بیشتر از همه ناراحت خلاصه های کلاس اخلاق هستم که فقط 12 جلسه از اون ها رو به برکت بک آپی که در بهمن 92 گرفته ام دارم...


بعداً نوشت: به لطف فاطمه که کمکم کرد لینک آرشیو اجنبی ها رو پیدا کنم، تونستم به آرشیو خوبی از وبلاگ سابقم دسترسی پیدا کنم.

  • سر به هوا!

خانم های عزیز!

خب چرا شاکی می شید که شوهرتون یادش می ره روز تولدتون رو،

یا یادش می ره کادو و گل بگیره؟

من امروز، دیدم کسی از خانواده به من کادوی تولد و گل نداد،

گفتم دارم می رم خونه، خودم واسه خودم گل بخرم.

سر خیابون اینو به خودم گفتم و سر کوچه هم گل فروشی بود.

اما می دونید چی شد؟!

یادم رفت واسه خودم گل بخرم!!!

الآن سؤالی دارم:

باید از خودم به کی شکایت کنم دقیقا؟!

  • سر به هوا!

این پوسترها رو ببینید. جالبند:

خشم کلید هر بدی است.

احترام به بزرگتر

  • سر به هوا!

امروز فاطمه و هاله اومده بودن خونه ی من، برای تولدم که شنبه است.

برام کادو آوردن. کادوهایی که دوستشون داشتم و خوشحالم کرد...

یه گلدون دوست داشتنی با یه جعبه ی موسیقی لاو استوری. دسته اش رو که می چرخونی اون استوانه ی خاردار می چرخه و با جابجا کردن تیغه ها آهنگ می زنه. چیزی که می تونه یه همدم خوب باشه برای وقت های تنهایی...

دوستش دارم...

بعداً نوشت: وقتی دوستام اینجا بودن، جوجوی ارشد سری سوم بچه های فنچول و فینگیل، از لونه نزول اجلال فرمود و ما رو ذوق زده کرد. این جوجو فوق العاده شبیه مادرشه. اونقدر که اگر دوتایی برن با هم بیرون خرید، احتمالا فروشنده می پرسه "ببخشید! شما دو قلو اید؟!" تصاویر جدید زیباسازی وبلاگ , سایت پیچک » بخش تصاویر زیباسازی » سری پنجم www.pichak.net کلیک کنید

به همین دلیل اسمش شده فینگیلک!

  • سر به هوا!

این روز ها خیلی خوب می فهمم چرا اسلام از تنها بودن و تنها ماندن منع کرده...خوووووب...

یعنی شیرفهم شده ام اساسی...

منِ بمب انرژی، شده ام یک دختر خوابالوی بی حوصله.

 

شما هم اگر در اثر تنهایی، از دیدن یک برنامه ی جدید در لیست برنامه های قابل ارتقاء گوشی تان خوشحال می شدید، شیر فهم می شدید،اساسی...

  

برایم دعا کنید...دعا...دعا...دعا...

 

  • سر به هوا!

کیف داد!

۳۱
خرداد

داشتم قرآن می خوندم(تف به ریاء!) رسیدم به یه آیه که کلی ذوق کردم با خوندنش. آیه خطاب به مرد هاست در رابطه با زنانشون:

 

...وَ عاشِروهُنَّ بالمعروف

فإن کرهتموهُنَّ

فَعسی أن تَکرهوا شیئاً

و

یَجعلَ اللهُ فیه خیراً کثیراً!

و با آن ها به نیکی معاشرت کنید.

پس اگر از آن ها کراهت داشتید،

پس چه بسا که از چیزی خوشتان نمی آید

در حالی که

خداوند در آن چیز خیر کثیر قرار می دهد!

(19 نساء)

  ذوق نداشت این لطافت؟! زبان درازی

  • سر به هوا!